#پارت_164
#به_همین_سادگی
-نخیرم مگه من بچهم؟
لبخند مهربونی مهمونم کرد.
-آها حالا شد. بگو ببینم چرا اینجوری شدی؟
موهای آزادم رو که اومده بود توی چشمهام با دست راستش زد پشت گوشم و من گفتم:
-اون روزی که ما رفتیم اونجا من برخوردم بد بود، نمیدونم چرا ازشون ترسیدم! تو راست میگی، اونها خیلی
مهربون بودن؛ اما...
نفس عمیق و آرومی کشید.
-پس بفرمایید شما عذاب وجدان دارید نه ترس.
سرم رو بالا و پایین کردم؛ یعنی حرفت درسته.
-دوست ندارم ترحم کنم، دوست ندارم برم اونجا که فقط ببینمشون و به سلامتی خودم ببالم و با چشم... با
چشم...
-بسه فهمیدم چی میگی.
دوباره با صدای به بغض نشستهای گفتم:
-من خیلی بدم، نه؟
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و جدی رو
به من گفت:
نه عزیز من، چرا همچین فکری کردی؟ خب دیدگاهت رو عوض کن.
-میدونی امیرعلی من عاشق بچههام. اون روز هم که رفتیم یه پسر بچهای همش میومد نزدیکم که سرش رونوازش کنم و من با اکراه این کار رو انجام دادم؛ برای همین از اون سال کلی عذابوجدان برام مونده که چرا
بغلش نکردم؛ مگه چه فرقی داشت با بقیهی بچههای اطرافم؟ کاش محبت کردن واقعی رو یاد داشتم. اصلاً شماها
اعیاد، برای چی میرین؟
لبخند مهربون صورت امیرعلی هر لحظه پررنگتر میشد و من خجالتم بیشتر.
-میریم اونجا و شیرینی میبریم،میشینیم کنارشون. اونا هم سهمی دارن از تو شادیها شریک شدن.
دستهام رو محکم مشت کردم وپرحسرت گفتم:
-خوش به حالت.
دستهاش جلو اومد، مشتهام رو به دست گرفت و با نوازش انگشتش روی پشت دستم، گره دستهام رو باز کرد
تا عصبی بودنم ته بکشه.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_162
#به_همین_سادگی
-باشه قبول.
این هم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگیِ با هم بودن، چهقدر خوبه که اول حس دوستی باشه؛ کنار همسر بودنت.
***
-میگم امیرعلی؟
نگاهش رو از دفتر چرکنویسم که داشت توش برام مسئله توضیح میداد، گرفت.
-جونم؟
-یه سوال بپرسم؟ قول بده نخندی بهم.
لبخند مهربونی زد و چند عدد بهمسئلهش اضافه کرد.
-شما صدتا بپرس، چرا باید بخندم؟!
لبهام رو با زبونم تر کردم و خودم تردید داشتم برای پرسیدن سوالم.
-میگم که من... یعنی تو اون موقع گفتی میری بهزیستی؟
با تعجب و کنجکاوی چشمهاش رو باریک کرد و سرش بالا اومد.
-خب آره، اعیاد میرم؛ همراه مسجدیها... چهطور؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و تند گفتم:
-نمیترسی؟
گنگ نگاهم کرد.
-چرا باید بترسم؟
هر وقت با اکراه میخواستم چیزی روبگم لبهام خشک میشد، دوباره با زبونم تر کردمشون.
-ببین منظور من ترس نیست، چهطوری بگم. یه بار از طرف مدرسه میخواستن ما رو ببرن که کارهای هنریشون
رو ببینیم که من هم رفتم؛ اما حسم رو چهطوری بهت بگم... من...
دست از حل کردن کشید و صاف نشست.
-چرا این قدر کلافه؟ خب بعدش؟
میترسیدم بگم و نگاهش بشه برام توبیخ.
-خب من...
با سکوتم خودش گفت:
-محیا از اون بچهها میترسی چون فکر میکنی با ما فرق دارن؟ چرا؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_164
#به_همین_سادگی
-چرا؟! تو هم از این به بعد بیا و محبت کن،معمولی، نه از سر ترحم. اونها دنیا معنوی و دل هاشون از من و تو بزرگتره محیا. گاهی وقتها ما آدمهایی که بیرون از دنیای کوچیک دیوار کشیدهیاونهاییم، بیشتر محتاج
ترحمیم.
راست میگفت، موافق بودم با اینحرفش و من خودم چهقدر محتاج ترحم و بخشش اونها بودم به خاطر
کوتهفکری چند سال پیشم.
-هر وقت خواستی بری من رو هم بیام؟
-بله با کمال میل. تورو هم میبرم.
پشت دستم رو بوسهای زد و توی دلم اثر و آثاری از حالت قبلیم نبود. با تشکر نگاهش کردم و اون با رها کردن
دستهام خودکار به دست گرفت.
-حالا حواست رو بده به من که این رو یاد بگیری.
به نشونهی موافقت سر تکون دادم. امیرعلی شروع کرد به توضیح دادن و من به جای مسئله باز هم حواسم رفت به
قلبم و قربون صدقه رفتنِ امیرعلی مهربونی که این روزها شده بود همهی آرامشم.
-محیا حواست رو بده به درست خانومی، شیطنت نکن.
با خنده سر چرخوند و نگاهم رو روی خودش شکار کرد و شیطون خندید.
لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و منتظر بودم
برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میومد درسهای فراموش شدهم.
بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیرهش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی این نگاه که
رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم.
-آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی.
خندهی آرومی روی لبش نشست.
-این شاگرد خانوم خودمه، هرچقدر دلم بخواد نگاهش میکنم.
گاهی جملههاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همهی احساسش جلوی
امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد.
-اِ! جدی؟
بیتوجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بستهی اتاق انداخت و بعد بیاون که به خودم
بیام بـوس کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب ناآرومم آروم بگیره، سرش
رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید.
-خب بگو ببینم اشکالات دقیقا کجاست؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
⚽به جای یه توپ دارم قلقلیه این شعر و به بچه ها یاد بدید⚽⚽
یه دل دارم حیدریه⚽
عاشقه مولا علیه ⚽
من این دل ونداشتم ⚽
از تو بهشت برداشتم⚽
خدا بهم عیدی داد. ⚽
عشق مولا علی داد. ⚽
علی وجود و هستیه ⚽
دشمن ظلمو پستیه. ⚽
علی ندای بینواس⚽⚽
علی تجلی خداس ⚽⚽
علی قرآن ناطقه ⚽⚽
جد امام صادقه ⚽⚽
علی که شمشیر خداس ⚽
دست علی همراه ماس. ⚽
رو دلامون نوشته ⚽⚽
مولا علیو عشقه⚽⚽⚽
☔☔☔☔☔☔☔☔☔
💜ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺮاى ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ💚
کوچولو بچرخ می چرخم
دور علی می چرخم 💕
قبله ی من همینه
امام اولینه💕
کوچولو بشین می شینم
عشق علیه دینم 💕
دشمنی با دشمنات
حک شده رویه سینم 💕
کوچولو پاشو پامی شم
فدای مولا می شم💕
نوکر عاشقای
حضرت زهرا می شم💕
کوچولو بایست می ایستم
بدون که تنها نیستم 💕
دست علی یارمه
خودش نگه دارمه💖💕
💗💗💗💗💗💗💗💗💗
براي كودكان خود از اين شعر براي تشويق به نماز استفاده كنيد.👇
اتل متل پروانه💕
نشسته روي شانه💕
صدا مياد چه نازه 💕
ميگه وقت نمازه💕
به اين صدا چي ميگن💕
میگن اذان اقامه💕
شيطونه ناراحته 💕
دنبال يه فرصته💕
ميگه آهاي مسلمون 💕
نماز رو بعدا بخون💕
🌺✏🌺✏🌺✏🌺
✏ ترجمه سوره حمد با شعر کودکانه:
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس براي خداست / خدايي که بي همتاست /
بخشنده و مهربان / خالق هر دو جهان /
ما او را مي پرستيم / از او ياري مي گيريم /
به ما عنايت نما / ما را هدايت فرما /
راهي که راه خوبهاست / نه بد راه گمراهان /
ما بنده ي او هستيم / وقتي تو غم اسيريم /
نشون بده راه راست / نه راه زشت شيطان
💝🌺💝🌺💝🌺💝
🌺✏🌺✏🌺✏🌺
ترجمه سوره مسد بصورت شعر کودکان:
بسم الله الرحمن الرحيم
تبت يدا ابي لهب / جهنميست ابي لهب /
دشمن پيغمبر ماست / بد جنس و پست و بي حياست /
لنگه ي او همسرشه / اون زني که بار مي کشه /
خار بيابون بار اوست / آزار خوبا کار اوست /
طنابي داره از مسد / سينه ي او پر از حسد.
🌺💝🌺💝🌺💝🌺
🌺✏🌺✏🌺✏🌺
✏ سوره فیل:
کي بود کي بود ابرهه - چيکار مي کرد تو مکه -
اون آدم خيلي بد - سوي مکه حمله کرد -
يک لشگر فيل داشت - يک سپاه عظيم داشت -
مي رفت به سوي مکه - تا که بکوبه کعبه -
چي شد چي شد يکباره - بارون سنگ مي باره -
يه عالمه ابابيل - اومد رو لشگر فيل -
تو پاهاشون سنگ داره - با دشمنا مي جنگه -
چي شد چي شد نتيجه - دشمنا نابود شدن -
خاکستر و دود شدن - سوره ي فيل نازل شد -
قصه ي ما کامل شد.
🌺💝🌺💝🌺💝🌺?
🌺✏🌺✏🌺✏🌺
✏ سوره کوثر:
بسم الله الرحمن الرحيم؛
يک روزي روزگاري / آدم هاي خيلي بد / رسول را اذيت کردن / گفتن که اي محمد / بي پسر و بي ياور / تويي تنها و ابتر / خدا جوابشون داد / اين آيه را نشان داد / هر کس که گفته ابتر / خودش شده بي ياور / ما به تو هديه داديم / زهرا رو بخشيده ايم / جايزه ي تو باشه / زهرا که بهترينه
🌺💝🌺💝🌺💝🌺
🌺✏🌺✏🌺✏🌺
✏سوره عصر:
بسم الله الرحمن الرحيم؛
به عصر قسم خورد خدا / تو اين سوره ، بچه ها /
مي کنه آدم زيان / اگه نباشه ايمان /
کارهاي خوب که باشه / خدا هم راضي مي شه /
توکل کن بر خدا / صبور باشيد تو کارها /
هميشه و هر کجا / باشيد يه ياد خدا
🌺💝🌺💝🌺💝🌺
🌺✏🌺✏🌺✏🌺
✏ سوره ناس:
بسم الله الرحمن الرحيم؛
بگو که اي خدايا / پناه من تو هستي / تويي که راه خود را / به روي من نبستي / پروردگار انسان / اي خداي مهربان / پناه مي آرم به تو / از حمله هاي شيطان
🌺💝🌺💝🌺💝🌺
💝✏💝✏
برای کوچولو دار ها لطفا کپی کنی
#تقویم🇮🇷
امروز:↓
پنج شݩبهـ ۱۳۹۹/۵/۱۶⛰
۱۶ / ذالحجه / ۱۴۴۱ 🛳
۶اوت ۲۰۲۰🚁
دیـ🤪ـوانه هآ تقویم هاشاݩ فرق دارد
در عالمِ دیوانه هآ هر روز، عـ🤩ـید است..
[🗓📌]
#انگیزشے⚡️
وقٺے زندگے تورا در شرایط سخٺے قرار داد
نگو:چرامݩ؟!...
بگو:ثابٺ مےڪنم مےتونم💪
🌟۲ طلوع مانده تا لبخند خورشید...
[💕] اگر عشق علی (ع) کفر است در کیش مسلمانان
[💕] خداحافظ مسلمانان ! که من هم کافری دیگر ...
#روزشمار_غدیر
🔷🔸🔷🔸
🌹♥️♥️♥️🌹
#پݪنگ_صورٺے👛
شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علے مسگرے گفت:ببین ٺیربارچی چه ذکرے میگه ڪه اینطور استوار جلوے ٺیرو ٺرکش ایستاده و اصلا ٺرسے به دلش راه نمیده .
نزدیک ٺیر بارچے شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورٺے!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازے گرفته
#طنز_جبهه😅
🌹♥️♥️♥️🌹