هدایت شده از فکرت
🔸#گزارش_تصویری ا #انتخابات
📍هم اکنون در حال برگزاری...
☑️جمهوری متعالیه
🔻بررسی نسبت آزادی و مردم در انقلاب اسلامی
با حضور:
👤 دکتر شریف لکزایی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
👤مجری کارشناس:
حسین کاوه، پژوهشگر علوم سیاسی
📍فایل صوتی وگزارش متنی این نشست بهزودی منتشر خواهد شد.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
بالاخره زمستان،
از راه رسید.
تهران، ۱۳ بهمن ۱۴۰۲
https://eitaa.com/shariflakzaei
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمستان تهران
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
https://eitaa.com/shariflakzaei
هدایت شده از Reza Lakzaei
آنچه به بهانه « ایام الله دهه فجر» می خوانید سرگذشت حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی» است که پیش از این در کتاب «حبیب از زبان حبیب» منتشر شده است.
هدایت شده از Reza Lakzaei
بسم الله الرحمن الرحيم؛ حبیب از زبان حبیب؛ قسمت اول
من [حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی»] هفت يا هشت سالگي وارد مدرسه شدم. در آن زمان سنّ ورود به مدرسه مثل الان هفت سالگي بود، اما چون افراد برايشان ميسر نبود که از هفت سالگي به مدرسه بروند، از دوازده، سيزده سالگي وارد مدرسه ميشدند. براي همين بعضي از کساني که همکلاسي من بودند پانزده، شانزده سالشان بود و محاسن داشتند! دختر خانمی هم به مدرسه مي آمد كه به سن تکليف رسيده بود و شايد چهارده ساله بود.
البته اگر هم قانون به اين افراد اجازه ادامه تحصيل نميداد، در شناسنامه تاريخ تولدشان را تغيير ميدادند تا بتوانند به مدرسه بيايند و مدرسه آنها را پذيرش کند. بعد همين بچه ها از ابتدايي به راهنمايي ميرفتند لذا در مقطع راهنمايي هم کساني بودند که حدود بيست و دو سال سن داشتند!
محل زندگي ما (روستاي “اديمي” كه الان شهر شده است و نیمروز نامیده می شود) دبيرستان نداشت. دو دبستان داشت ـ دبستان سپاهي دانش و دبستان اديمي ـ و يک مدرسه راهنمايي. دبستان اديمي و راهنمايي در يک محوطه قرار داشتند، اين طرف دبستان بود و آن طرف راهنمايي. هر پايه ای هم دو يا سه کلاس داشت. هر کلاسي هم ممکن بود تا چهل نفر دانش آموز داشته باشد که همه کلاسها مختلط بود؛ هم در دبستان و هم در راهنمايي.
من سه کلاس اول، دوم و سوم ابتدايي را در “دبستان سپاهي دانش” در خود اديمي خواندم. دبستان سپاهي دانش نزديک منزل ما بود که البته چون زمين هاي اطرافش خالی بود، آن موقع به نظر ميرسيد که دور است اما الان که فکر ميکنم ميبينم که به خانه ما نزديک بود.
سپاهيان دانش افراد تحصيلکرده اي بودند که بايد دو سال سربازي خود را به عنوان معلم خدمت ميكردند. لباس سربازي و لباس فرم آنها تا جايي که خاطرم هست، كلاه لگني و كت و شلوار قهوه اي تيره و کفش بود. بعد از “انقلاب سفيد” يا “انقلاب شاه و ملت” اين جريان رواج پيدا کرد و اسمشان سپاهي دانش بود.
کلاسهاي چهارم، پنجم و ششم را هم در “دبستان اديمي” خواندم؛ همين جايي كه الان آموزش و پرورش اديمي قرار دارد. آن زمان ابتدايي تا کلاس ششم بود. بعد هم وارد راهنمايي شدم. راهنمايي هم تا کلاس 9 داشت؛ يعني کلاس هفتم و هشتم و نهم. اول تا سوم راهنمايي را هم در همين دبستان اديمي خواندم که محل راهنمايي هم بود و کمي از منزل ما دورتر بود.ساعت کار مدرسه هم دو شيفته بود؛ يعني هم صبح و هم بعد از ظهر. از هشت صبح تا يازده، بعد تعطيل ميشد و دوباره از ساعت دو بعد از ظهر تا چهار عصر.
من درسم خوب بود. معلمها هم تعدادشان کم بود. بيشتر معلمها، قرآن بلد نبودند لذا قرآن کلاس خودمان و يک کلاس ديگر را من درس ميدادم. درسهاي ديگرمان هم رياضي، فارسي و علوم بود. در کلاس دوم و سوم تعليمات ديني هم داشتيم و اگر معلم نمي آمد من به بچه ها درس ميدادم. گاهي اوقات هم معلم در دفتر مي نشست و از من ميخواست که درس بدهم.
معلمها هم مرد بودند و هم زن. معلمها معمولاً از شهر مي آمدند و سرويس داشتند. آن موقع جاده خاكي بود که يک ماشين جيپ كوچك سرويس معلمها بود و آنها را از شهر به روستا مي آورد. سه، چهار تا معلم بيشتر نداشتيم که ديپلم داشتند. با اينکه معلمهاي خانم، مقنعه و چادر نمي پوشيدند و حجاب نداشتند اما احساس ميكردم بين آنها هم آدم حسابي پيدا ميشود. عده كمي هم از معلمين خانم بودند که مقنعه و چادر و حجاب داشتند؛ ولي منزوي و گوشه گير بودند. الان فكر ميكنم اينطور نبود که خودشان به اين باور رسيده باشند که حجاب داشته باشند بلکه تحت تأثير خانواده هايشان حجاب داشتند. برخي هم كت و دامن داشتند و برخي هم مسايل اسلامي را رعايت نميكردند.
از ساعت يازده که مدرسه تعطيل ميشد تا ساعت دو، معلمها چون نميتوانستند به شهر برگردند؛ در روستا خانه کرايه ميکردند. گاهي اوقات يک معلم خانم و آقا با هم يك خانه ميگرفتند و كسي هم اين كار را بد نميدانست و چيزي نميگفت. گاهي اوقات با هم واليبال بازي ميكردند. همانطور که گفتم معلمها مسائل شرعي را رعايت نميکردند. کت و دامن و جوراب ميپوشيدند؛ بدون روسري يا مقنعه. آن هم در روستا که همه لباس محلي بلند ميپوشيدند و با اين لباس خواهي نخواهي کاملاً حجاب داشتند.
صبحها من قبل از معلمها مدرسه ميرفتم. زنگ را كه ميزديم و بچه ها به صف ميشدند، قرآن صف صبحگاه را ميخواندم. بعد هم ميرفتيم کلاس. وقتي من ميگفتم زنگ را بزنند يکي از بچه ها با چكش روي يك تكه آهن ميزد؛ اين زنگ آن موقع بود. دعا هم ميخوانديم. آخر دعا يادم هست كه “خدا، شاه و ميهن” داشت. کادر اداري مدرسه هم مدير، معاون (ناظم)، دفتردار و خدمتگذار بودند.
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت دوم آنچه به بهانه « ایام الله دهه فجر» می خوانید سرگذشت حبیب دلها؛ «سردار شهید حاج حبیب لک زایی» است که پیش از این در کتاب «حبیب از زبان حبیب» منتشر شده است.
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت دوم مدير حالت تشريفاتي داشت و ناظم همه كاره بود. البته مدير و ناظم اصلاً هيچ زحمتي به خودشان نميدادند و کوچکترين تلاشي براي تربيت بچهها نميکردند. فقط چهارم آبان كه روز تاجگذاري شاه بود، سخنراني ميكردند. آن هم تمامش تعريف و تمجيد از پهلوي بود. تعريف و تمجيد از انقلاب سفيد كه فقط اسمش را ميشنيديم و چيزي از آن نميدانستيم؛ غير از اينكه ميفهميديم اسم ديگرش انقلاب شاه و ملت است! هيچ اطلاعات ديگري درباره آن نداشتيم و كسي هم بلد نبود كه لااقل از او بپرسيم.
مدارس آن موقع با الان اصلاً قابل قياس نيست. آن موقع محروميت خيلي زياد بود. آن قدر محروميت بود که قابل مقايسه با حالا نيست. الان اديمي خودش اداره آموزش و پرورش دارد. چندين دبستان، راهنمايي و دبيرستان دارد؛ براي پسران و دختران جدا. تعداد زيادي معلم دارد با مدرک ليسانس و فوق ليسانس. آن زمان اينها نبود. آن موقع در مدارس، بهداشت وجود نداشت؛ نه بهداشت محيط و نه بهداشت فردي. چيزي به نام سرويس بهداشتي، کتابخانه و يا نمازخانه وجود نداشت. حياط مدرسه خاکي و ناهموار بود؛ مدرسه بزرگ بود. داخل مدرسه خار و بوته داشت. آسفالت نبود. پر از خار و خاشاك و ناهمواري بود. باران كه ميآمد همه جا پر از گل ميشد. در يک کلام ميتوانم بگويم که آن زمان چيزي به نام “زيبايي” وجود نداشت.
چون برق نبود، لامپ و پنکه و کولر هم وجود نداشت. بخاري نفتي هم که بود، ممکن بود روشن شود، ممکن هم بود روشن نشود. کلاسها پنجره نداشت، اگر پنجره داشت و شيشه اش ميشکست، کسي شيشه اش را درست نميکرد. ديوارها گلي بود و اگر ميشکست، شکسته ميماند. مثل الان نبود که ديوار مرتب باشد. سرايدار دائم نداشتيم و وقتي مدرسه تعطيل ميشد همه ميرفتند. سطح تحصيل و ميزان آگاهي مثل الان نبود. آن موقع فقر خيلي بيشتر هويدا بود.
تنبيه بدني هم خيلي رايج بود. بچه هايي كه درس نميخواندند حسابي كتك ميخوردند؛ با شلنگ، يا چوب درخت گز و يا خط كش بزرگ.
گچ هم مثل الان قالبي و استاندارد نبود، مثل قلوه سنگ بود. تخته سياه چوبي داشتيم که روي ديوار نصب شده بود. البته خدا را صد هزار مرتبه شكر، تخته پاك كن داشتيم!
در مدرسه سرويس بهداشتي درست كرده بودند اما آفتابه نداشت. به مدير مدرسه پيشنهاد دادم به جاي پولهايي که اينطور خرج ميکنيد ـ منظورم جريان کندن پولي بوته ها و تقديم مجاني آنها به خدمتگذار مدرسه بود ـ چند تا آفتابه بخريد. مدير که فکر کنم يا ديپلم داشت يا سيکل، گفت: “بلند شدي از طويله آمدهاي اينجا و حالا براي ما تكليف تعيين ميكني؟” گفتم: “درست ميگوييد. من آمدهام که اينجا تربيت بشوم؛ لذا چون ميخواهم تربيت بشوم لازم است اين سرويسها راه اندازي بشود، تا ما تميز و مرتب و با طهارت باشيم”. عصباني شد و به من تشر زد كه برو دنبال كارت.
يادم هست که مدير، با هزينه مدرسه، كارگر استخدام كرده بود تا بوته ها و خارهايي که در محوطه خاکي مدرسه بود را جمع آوري كند. بعد كه آن كارگر بوته ها را جمع كرده بود، مدير همه آنها را داده بود به خدمتگذار مدرسه.
من به رييس مدرسه در قالب اعتراض گفتم: “پول دادي به كارگر تا خارها را جمع كند، بعد هم مفتي دادي به خدمتكار مدرسه. خوب از اول به خدمتكار ميگفتي که خارها و بوته ها را براي خودش جمع كند”. آن موقع دوم يا سوم راهنمايي بودم.
کار ديگري که انجام دادم اين بود که سيمان آورده بودند تا زمين واليبال را آماده كنند. ما ميديديم كه كاري انجام نميشود، اما سيمانها كم ميشود. به مدير مدرسه اعتراض كردم و گفتم: “چرا روز به روز سيمانها كم ميشود؟ شما كجا را درست ميکنيد که ما نمي بينيم؟” اين بار هم ناراحت شد و داد زد كه: “به تو چه ربطي دارد؟!”
کار ديگرم اين بود که اسم معلمهايي را كه غايب ميشدند، مينوشتم؛ بعد هم رسماً يک دفتر درست کردم و حضور و غياب معلمين را ثبت ميکردم. البته مدرسه بر حضور و غياب معلمين نظارت داشت، به اين شکل که يك دفتري داشتند که بايد حضور و غياب معلمين در آن ثبت ميشد و خود معلمها آن را امضا ميکردند، اما وقتي يک معلم بعد از يک يا چند روز غيبت ميآمد، آن چند روزي را هم كه نبود امضا ميكرد. من چون به دفتر رفت و آمد داشتم آن دفتر را هم نگاه ميکردم و ميفهميدم که براي خودشان حاضري زده اند. البته گاهي اوقات هم اتفاق ميافتاد که خودم نتوانم به مدرسه بروم، در اين ميان آنها از فرصت استفاده ميکردند و با طعنه ميگفتند: “تو که حضور و غياب ديگران را کنترل ميکني، چرا خودت غيبت کردي؟” من جواب ميدادم: “من كه غايب ميشوم، خودم از درس عقب ميمانم و دودش فقط به چشم خودم ميروم و فقط خودم ضرر ميکنم اما معلمين كه غايب ميشوند دانش آموزان ضرر ميكنند. چرا به معلمها چيزي نميگوييد؟”
تمدید زمان دریافت چکیده و اصل مقالات
💠 انجمن علمی مطالعات جهان اسلام با همکاری مراکز علمی و دانشگاهی ایران و عراق برگزار میکند:
🔸️نخستین کنگره بینالمللی اربعین و آینده علمی فرهنگی جهان اسلام
◀️ محورها
- اربعین و دیپلماسی علمی ایران_عراق
- اربعین و حکمرانی علم در آینده ایران و عراق
- اربعین و دانشگاه اسلامی در افق تمدن نوین اسلامی
- اربعین و بازخوانی نظام آموزشی ایران و عراق
- اربعین و نظریهپردازی علوم انسانی_اسلامی
- فرصتهای علمی و فرهنگی اربعین حسینی در همگرایی جهان اسلام
⏰ دریافت چکیده: 20 بهمنماه
⏱️ دریافت مقاله: 20 اسفندماه
🕰️ اختتامیه: اسفندماه ۱۴۰۲ در ایران و اردیبهشت ۱۴۰۳ در عراق
🖌️ از اساتید و پژوهشگران دعوت میشود جهت شرکت در کنگره، چکیده و اصل مقالات خود را به آدرس arbaeen@aiws.ir ارسال نموده و جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تماس 09138947292 آقای فاطمی تماس بگیرند.
️ 🔹️ انجمن علمی مطالعات جهان اسلام
هدایت شده از دوستان کتاب
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معرفی_کتاب #اختصاصی 👆👆
📗«رهیافت حکمی به انقلاب اسلامی»
✍️نویسندگان: دکتر نجمه کیخا، دکتر شریف لک زایی
🖍شهید بهشتی و شهید مطهری تاکید دارند که انقلاب اهداف سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نیز داشته؛ اما بُعد اساسی و اصلی انقلاب اسلامی فکری و فرهنگی است.
#کتابخوانی
#دهه_فجر
#انقلاب_اسلامی
📚 #دوستان_کتاب
https://eitaa.com/joinchat/504889710C40f1629af6
✔️ دوستی با «دوستانِ کتاب» دریچهای به سوی زندگی اندیشمندانه
هدایت شده از فکرت
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸#تیزر ا #انقلاب_اسلامی
☑️ انقلاب اسلامی و مسئله آزادی
👤 دکتر شریف لکزایی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
✔️اگر در مباحثی مانند آزادی، عدالت، دولت، قدرت، مشروعیت، امنیت و مفاهیم کلیدی و اساسی که ما در حوزه فلسفه سیاسی با آنها درگیر هستیم واجد نظریهای باشیم، خیلی بهتر میتوانیم ابعاد آن را بشکافیم و در مناسبتی که ایجاد می شود، با ارجاع به آن زندگی را پیش ببریم و زیست اجتماعی را سامان بدهیم. ما فقدان نظریه آزادی را پس از انقلاب اسلامی احساس میکنیم.
➕این گفتوگو را از «یـوتـیـوب» و «آپـارات» فکرت تماشا کنید.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی
وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت ا رادیو فکرت
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت سوم براي اين حرفم پاسخي نداشتند. مورد ديگر اين بود که زمستان بود. مدرسه راهنمايي هم فقط در اديمي وجود داشت. دانش آموزاني بودند كه از روستاي”لورگ باغ”، روستاي”دوازده سهمي” و ... مي آمدند و مجبور بودند براي رسيدن به مدرسه از درياچه هامون عبور كنند. گاهي اوقات اگر آب زياد بود با توتن [نوعی قایق محلی] مي آمدند و گاهي اوقات هم از جاهاي كم عمق عبور ميكردند و خيس ميشدند. آنها صبح مي آمدند و چون راهشان دور بود، بعد از اتمام كلاسهاي صبح نميرفتند و براي كلاس عصر که چهار تا شش بود، در مدرسه ميماندند و غروب برميگشتند. صبحهاي سرد زمستان اين دانش آموزان پس از اينكه از آب عبور ميكردند، خيس ميشدند و تا وقتي که پياده ميآمدند و به مدرسه ميرسيدند تقريباً يخ ميزدند.
در مدرسه هم بخاري نداشتيم. البته داشتيم، اما مدير و مسئولين مدرسه از نفتها استفاده شخصي ميكردند و لذا كلاس سرد بود. از طرف ديگر شيشه هاي كلاس هم شكسته بود و كسي آنها را درست نميكرد. من چند نکته را اينجا پيگيري کردم و رفتم به مدير گفتم صبحها بخاريها را روشن كنيد كه بچه ها مخصوصاً اين بچه هايي كه از “لورگ باغ” مي آيند، خيلي سردشان است. دوم هم اينکه براي اين پنجره هايي که شيشه هايشان شکسته، شيشه بگذاريد و يا حداقل پلاستيك بزنيد، تا بچه ها سرما نخورند.
موقعيتم هم بين بچه هاي مدرسه خوب بود و بچه ها از من طرفداري ميکردند و هر چه من ميگفتم، ميگفتند درست است و حمايت ميکردند.
بعد متوجه شدم که مدير مدرسه به رئيس آموزش و پرورش شهر زابل گفته شش، هفت نفر از بچه ها ما را اذيت ميکنند و ميگويند گچها خوب نيست، کلاسها خوب نيست و از اين حرفهاي بي ربط. در حالي که ما گفته بوديم براي پنجره ها شيشه بگذارند يا بخاريها را روشن کنند که بچه ها سرما نخورند؛ آن وقت اينها رفته بودند و به رئيس آموزش و پرورش اين حرفها را گفته بودند. رئيس آموزش و پرورش هم به مدرسه آمد و براي ما سخنراني کرد و يک مقداري هم تهديد کرد. ظاهراً رئيس آموزش و پرورش آمده بود که همين موضوع را بررسي کند، چون آنها به رئيس گفته بودند همه دانش آموزان تابع اين چند نفر شلوغ کننده هستند.
رئيس به دانش آموزان گفت: «شما نبايد مدير مدرسه را اذيت کنيد. اين چه حرفهايي است که گفته ايد مثلاً کلاس بايد اين طور باشد، نظافت نميشود، اين گچها به درد نميخورد و بايد براي ما گچ کاغذي بياوريد تا دستهايمان اذيت نشود و ... .» که بچه ها اعتراض کردند و گفتند اين حرفهايي که تو ميگويي دروغ است. بحث سر اين مطالب نيست. چون همه بچه ها با هم حرف ميزدند، همهمه شد و رئيس آموزش و پرورش گفت: «يک نفر به نمايندگي از بقيه حرف بزند تا من بفهمم چه ميگوييد». دانش آموزان هم گفتند فلاني حرف بزند؛ يعني من.
به من گفت بلند شو! من هم بلند شدم. پرسيد قضيه چيست؟ من گفتم ما گفته ايم که بخاريها را روشن کنيد تا اين بچه هايي که از لورگ باغ مي آيند و براي آمدن به مدرسه بايد از آب عبور کنند سرما نخورند. مطلب دومي هم که گفته ايم اين بوده که شما ميتوانيد همين الان نگاه کنيد و ببينيد که همه اين پنجره ها، شيشه هايشان شکسته است، هوا هم سرد است، بخاريها هم روشن نيست، خوب بچه ها از سرما يخ ميزنند؛ ما گفته ايم بخاريها را روشن کنند. توالتها را هم شما برويد و نگاه کنيد، من گفته ام چند تا آفتابه آنجا بگذارند تا بچه ها تميز و با طهارت باشند. البته سرويسها هم چهار پنج تا «کوله» بود نه اينکه سرويس بهداشتي باشد؛ چون همان طور که قبلاً گفتم چيزي به نام زيبايي در مدرسه هاي آن روز وجود نداشت.
رئيس آموزش و پرورش گفت: «باشد! شما بياييد دفتر که بيشتر صحبت کنيم». من هم رفتم دفتر. من که رفتم، پنج، شش نفر از دوستانم را هم صدا زدند که آمدند. من ديدم که رئيس چيزي نگفت و بلند شد و راهش را گرفت و رفت. اما در دفتر يادداشتي نوشته بود که متوجه شدم نوشته: «اين چند نفر را چون اخلال گر هستند به مدرسه راه ندهيد و به همراه وليّشان بفرستيد اداره آموزش و پرورش تا تکليفشان معين شود؛ اگر نامه آوردند به مدرسه راهشان بدهيد اگر هم نامه نياوردند به مدرسه راهشان ندهيد».
يعني با من حرف نزد که هيچ، در دفتر معاون مدرسه هم همين مطالب را نوشت و رفت. به بچه هايي که منتظرم بودند قضيه را گفتم که رئيس با ما حرف نزد و تازه چنين يادداشتي هم نوشته و ما را به اخلال گري متهم کرده است. بچه ها وقتي جريان را فهميدند ميخواستند مدرسه را تعطيل کنند و همه شان همراه ما به اداره آموزش و پرورش بيايند.