eitaa logo
شوادون خاطرات
569 دنبال‌کننده
120 عکس
10 ویدیو
0 فایل
شوادون در زبان دزفولی یعنی سرداب. خانه‌ای که در زیر زمین ساخته می‌شد تا در تابستان از شدت گرما به آن پناه برند. البته روزگار جنگ تغییر کاربری داد. شد پناهگاه موشک‌ها. شوادون در فرهنگ دزفول سابقه جالبی دارد. یادآوریست از خاطرات تلخ و شیرین @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم.mp3
2.96M
دلـــــــت کــــــه گرفـــــــــت بـا رفیـقی درد و دل کـن کــــه آســـمــــانــــی بـاشـــد ایـــــــن زمــــــیــــــنـــــــی‌هـــا، در کـار خـود مـانـده انـد . . . این قسمت از رادیو برآوا رو برای رفیق‌مون کار کردیم. رفیقی که به برکت اسم اونه که الان دور هم جمع شدیم.❤️❤️ @barava
:::… خبر خوب اینکه شوادون خاطرات قراره به امید خدا دوباره فـعـال بشه! اینجا قراره به زبون ساده و نوجوانانه، خــیــلــی ســـریــع و کـوتـاه و خـودمـونی شــهــدای دزفـــول رو مــعــرفی کــنــیــم! اگه احیانا دوست دارید صدای ما در انتشار سیره شهدای شهرمون باشید، بهمون توی معرفی کانال و نــشــر مــطالــب کــمــک کــنــیــد. https://eitaa.com/shavadon
💠 فاذا فرغت فانصب انس عجیبی با قرآن داشت و توی هر حالی مشغول تلاوت قرآن می‌شد. شبها بعد از اینکه پست نگهبانیش تموم میشد بجای اینکه مستقیم بره استراحت کنه، قرآنش رو بر می‌داشت و گوشه‌ای می‌نشست و شروع می‌کرد به خوندن. فاذا فرغت فانصب. استراحتش همین بود! "شهید حبیب وکیلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 تشنه اذان حمید بودیم صدای اذانش گیرایی خاصی داشت. این نظر یک نفر یا دو نفر نبود. الله اکبر که می‌گفت همه جا سکوت محض می‌شد. انگار همه جرعه جرعه اذانش را سر می‌کشیدند. آن جملات قصار آسمانی وقتی از حنجره حمید منتشر می‌شدند آرامش عجیبی داشتند. همین بود که همه را تشنه اذان حمید کرده بود. "شهید حمید گیمدیلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 سرباز کوچک امام عکسهای رادیولوژی مادر رو برداشت و رفت. داده بود براش کلیشه عکس امام خمینی رو درست کنند. شبها تا دیروقت از این خیابون به اون خیابون می‌رفت و عکس امام رو با اسپره رنگ و کلیشه می‌نداخت روی در و دیوار شهر. ترس توی کتش نمی‌رفت. یازده سال بیشتر نداشت که چنین شجاعت‌هایی از خودش نشون می‌داد.! "شهید محمد کاظم بدیعی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 استراحت متفاوت رفته بودیم اردو در منطقه شهیون. حبیب وقتی از کارها و برنامه‌های اردو خسته می‌شد می‌رفت روی صخره‌ها می‌نشست. من هم می‌رفتم کنارش. می‌دیدم کتاب اصول کافی رو باز کرده و مشغول مطالعه احادیثه. این استراحت حبیب بود. استراحتش مطالعه بود. "شهید حبيب وکیلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 روزه‌شو نشکست! سن و سالش خیلی کم بود که شروع کرد به گرفتن روزه. جسم و جونی هم نداشت. دلم نمی‌خواست به خودش فشار بیاره و مانعش می‌شدم. اما اصرارهای من بی‌فایده بود. حتی یه روز گلوش و ورم کرده بود، بردمش بیمارستان. به دکتر نگفته بود روزه است. داروهاشو هم که گرفتیم لب نزد تا افطار. با اینکه هنوز بهش واجب نبود اما روزه‌شو نشکست! "شهید علی مشتاق دزفولی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 من پول می‌خوام چکار؟ پدرمون راننده نیسان باری بود. بهروز هم دست راستش. توی پر و خالی کردن بار بهش کمک می‌کرد. بعضی وقتا که باری برای شهرهای دیگه گیر بابا میومد بهروز رو هم همراهش می‌برد. مزدش رو که می‌دادند بدون کم و کاست همه‌شو می‌‌ذاشت توی جیب پدر. می‌گفت تو سرپرست مایی! من پول می‌خوام چه‌کار؟ "شهید بهروز رضا بدلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 شبیه قاسم سن و سالی نداشت، چندتا از برادرهاش هم جبهه بودند. اما اصرار پشت اصرار که اونم اعزام بشه. نمی‌خواستیم بزاریم بره. روز اعزام دیدمش که داره پابلندی می‌کنه تا قدبلند تر بنظر بیاد و کسی بخاطر کوچیکی جثه‌اش از صف اعزام بیرون نندازه‌اش. بنده‌خدا تا توی اتوبوس هم رفت. ولی با هر دردسری که بود سر مچش رو گرفتیم و پیاده‌اش کردیم و نذاشتیم اعزام بشه. "شهید علی مشتاق دزفولی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 توی جبهه می‌خوریم و می‌خوابیم هروقت میومد مرخصی ازش می‌پرسیدم مادر تو جبهه چیکار می‌کنی؟ همیشه یک جواب می‌داد: می‌خوریم و می‌خوابیم، هیچ کاری نمی‌کنیم! یک بار هم نشد از اون چیزی که واقعا تو اون شرایط بهشون می‌گذشت حرفی بزنه. "شهید علیرضا چوبتراش" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 ره صد ساله سن و سالی نداشت که اثر مهر روی پیشونیش بمونه، اما نماز شب‌های مکرر و سجده‌های طولانی کار خودش رو کرده بود. غلامرضا از همون‌ نوجوونایی بود که داشت ره صد ساله رو یک شبه طی می‌کرد. "شهید غلامرضا صفائی‌فر" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 شاگرد اول کلاس هوش عجیبی داشت. معمولا کتاب و دفتر دستش نبود اما شاگرد اول کلاس بود. گاهی صدای پدر و مادرش در می‌اومد که چرا نمیری‌ سراغ درس و مشقت؟ چرا درس نمی‌خونی؟ با خنده جواب می‌داد همه رو بلدم. من سر کلاس یاد می‌گیرم، نیازی به خوندن ندارم. "شهید بهروز رضا بدلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon