#شگفتی_های_آفرینش
♦️🔹چشم🔹♦️
⭕️ سطح چشم همیشه باید مرطوب باشد، به گونه ای که اگر چند ساعتی خشک شود، آسیب شدیدی آن را تهدید می کند. این رطوبت همیشگی، از غده های اشک تأمین می شود که پیوسته از مجرایی وارد چشم می گردد و از رگ های بسیار باریک و ظریفی که در گوشه چشمان قرار دارد، بیرون می رود و به بینی می رسد و آن را نیز مرطوب می کند.
📌اگر غده های اشک بخشکد، چشم به خطر می افتد و حرکت پلک ها ناممکن می شود و اگر بیش از حد فعالیت کند، همواره اشک بر صورت جاری می شود که دردسر بزرگی خواهد بود.
🔺🔻ترکیب اشک (آب چشم)، ترکیب پیچیده ای است از بیش از ده عنصر که در مجموع، بهترین و مناسب ترین مایع برای نگه داری چشم است.❤️
3️⃣ قسمت سوم
🌈@shayestegan98 🌹
┄━•●❥ پلاک سوخته ❥●•━┄
#پارت_سوم
خان جان دم گوش حاج بابا پچ پچ می کند، اخم های حاج بابا در هم می رود و خطوط چروک روی پیشانی اش بیشتر از قبل خودنمایی می کند. هر چه می گذرد ترس و تشویش را در چهره هر دو خانواده می بینم. در دل من هم غوغایی به پا شده، بغض گریبانگیر گلویم شده و هر لحظه امکان دارد مانند آتشفشان فووران کرده و مجلس مضحکی که برایم به راه انداخته اند را خراب کند!
قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد، اما نه برای کسی که خودش را به زور کنارم چسبانده و قرار است تا چند ثانیه دیگر محرمم شود! قلبم از درد مچاله شده و مانند بچه ها یکجا بند نمی شود. با صدای شوهر مهدخت دلم هری می ریزد! «خانوما آقایون ساکت لطفا! عاقد می خوان این دو تا مرغ عشق رو هر چه زودتر بهم محرم کنن!» صدای خنده حاضرین در اتاق مثل بمب منفجر شد. راست گفته بودن آدم ها از هر چه بترسند سرشان می آید! حالا داشتم حاصل ترس را تجربه می کردم.
"دوشیزه خانم فاطمه الماسی آیا بنده وکلیم شما را به عقد دائمی مهبد چراغی در بیاورم؟! عروس خانم وکلیم؟!" صدای انکر الصوات مهدخت در گوشم پیچید و پیچید. از گل و باغبان و شهرداری... گلاب قمصر کاشان عبور کردم و رسیدم به کلمه ای که جز آن نباید چیزی بر زبانم جاری می شد، حکم از قبل ابلاغ شده بود و اعتراض وارد نبود! دلم می خواست از سودای دل داد بزنم... اما مادر و خاله حکم مامورین را برایم داشتند، انگار زیر چادرهایشان دستبند قایم کرده و منتظر خیره سری من بودند. لب های سرخم به حرکت درآمدند تا قائله را ختم کنند که ناگهان علی با تکرار طوطی وار جمله «این ازدواج منحله» همهمه ای به راه انداخت و من واژه سه حرفی را از خوشحالی قورت دادم!
.
.
.
با صدای زنگ تلفن مانند دیوانه ها از جایم پریدم! وای خدای من! چه کابوس وحشتناکی... نگاهم به آینه میز دراور روبروی تختم می افتد، موهایم پریشان و چشمانم مانند برق گرفته ها از وحشت گرد شده! حتی خوابش هم تنم را به لرزه می اندازد. من و مهبد و وصال! وای من خدا نکند محالات محال شود و خواب لعنتی ام تعبیر..!
مشترک مورد نظر پشت تلفن خودش را می کشد تا جوابی از اینسوی خط بشنود اما بی اعتنا به آن مجدد روی تخت ولو می شوم. به پهلوی راست برمی گردم، چشمانم را چند باری روی هم می گذارم، باز و بسته شدن چشم هایم یک خط در میان آفتاب را مهمان چشمان عسلی ام می کند. به زور بازشان نگه می دارم، نگاهم به تقویم روی میز می افتد؛ دایره های کشیده شده روی روزهای تقویم، دو روز مانده به زمان مقرر را به رخ می کشند! به یکباره تمام کابوس تلخی که دیده ام را به باد فراموشی می سپارم. خمیازه کشان تکانی به خود می دهم و صاف توی تختم می نشینم، شروع می کنم به شانه زدن موهای خرمایی رنگ پرپشتم... بافت موهایم تمام شد، سلانه سلانه پله ها را پایین می روم.
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌈 @shayestegan98 🌹
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهارم
از صدای مکرر زنگ تلفن مشخص بود که کسی جز من در خانه نیست، چادر گلدار ریز را روی سرم می اندازم یکهو کابوس تلخ از خاطرم می گذرد، چادر را روی کاناپه می اندازم. دزدکی از کنار در حیاط را دید می زنم بلکه مادر را وسط باغچه دلخواهش بیابم اما پرنده پر نمی زند! آسمان دلش پر بود، ابرها به هم دهن کجی می کردند، دقیقا مشابه آسمان کابوسم! نخیر این خواب حتی اگر تعبیر هم نشود انگار قرار است تا ابد بیخ ریش من بماند و جلوی چشمانم رژه برود! بی رمق و بی حوصله مسیرم را به سمت آشپزخانه هدایت می کنم که مادر جان نان سنگگ بدست از راه می رسد! سلام مامان خوشگلم! چی شده امروز شما جای علی سنگگ به دست اید؟ «سلام به روی ماه نشسته ات! علی کار داشت صبح زود رفت و قرعه به نام من افتاد!»
همانطور که نان سنگگ را با قیچی تکه تکه می کرد گفت: «فاطمه جان! اگه خسته نمیشی و استرس نداری اون عسل رو از کابینت بردار بیار» لب و لوچه ام را آویزان کردم، چشم کش داری گفتم و از جایم تکان خوردم. جلوی کابینت کمی مکث کردم. دستانم هیچ کششی برای در دست گرفتن عسل نداشتند، بزور راضیشان کردم تا امر مادر را اجرا کنند، شیشه عسل که در بین دستانم جا گرفت، دوباره مکث کردم، <چادرگلدار مادر، آسمان ابری، نان سنگگ، عسل!> مغزم دیگر در حال انفجار بود... مادر با صدای بلندتری گفت: «صد بار گفتم انقدر خودتو برای درس به کشتن نده کو گوش شنوا! بیا دختره خل و چل شده!» جمله آخر مادر را که شنیدم شیشه عسل با دستانم قهر کرد و مانند بچه ها خود را به زمین انداخت. پاهایم همانند رنگ چشمانم عسلی شدند! مادر با عصبانیت گفت: «تو رو با یه من عسلم نمیشه خورد! تو فضا سیر می کنی؟ برو کنار شیشه نره تو پات...»
از خیر صبحانه می گذرم. مثل همیشه به اتاقم پناه می برم، این روزهای آخر خود را در خانه حبس کرده ام. جالب است که هم مجرمم و هم زندان بان! هر وقت خودم بخواهم حکم آزادی ام را امضاء می کنم و از این چار دیواری تکراری رها می شوم. کتاب روی میز زیر فشار دستانم له شده، صدای بدو بیراه گفتنش را می شنوم و فی الفور دستانم را به علامت تسلیم بالا می برم. برای پرداخت دیه خود را ملزم می کنم که فصل بعدی اش را بخوانم. حالا که از خوارک جسم اعتصاب کرده ام، خوراک روح جایگزینش می شود. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌈 @shayestegan98 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبریل به عرش نقش کوثر زده است
طوبی گل تسبیح به پیکر زده است
از خانه ی کوچک محمد(ص) امروز
خورشید زمین و آسمان سر زده است
💐میلاد ❤️حضرت فاطمه(س)❤️ و روز ❤️مادر ❤️مبارک باد💐
خشنودی قلب نازنین حضرت زهرا (سلام الله علیها) صلوات💞
🌈 @shayestegan98 🌺🍃
❤️حق پدر و مادر
✍️از محضر مقدّس خاتم الأنبياء (ص) سؤال شد ، ای رسول خدا ! حقّ پدر چيست ؟حضرت فرمود اينكه تا زنده است ، از او اطاعت كنى
سؤال شد ، حقّ مادر چيست ؟
حضرت فرمود هيهات ، هيهات (که کسی به حقّ مادر برسد) ، اگر کسی به تعداد ريگهای بيابان ، و به اندازه قطره هاى باران در همه عمر دنيا در برابر مادرش بايستد ( و خدمت كند ) ، معادل روز باردارى مادر و حملِ فرزند در شكم نمی شود
📚مستدرک السائل ۱۵ / ۱۸۲
🌈 @shayestegan98 🌺🍃