┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_یک
از دانشگاه متنفر شده ام، مدام با خود تکرار می کنم: «کاش هیچوقت پام به دانشگاه باز نمی شد! کاش هیچوقت فرزام همکلاسی ام نمی شد. کاش هیچوقت علامت سوال توی ذهنم تشکیل نمی شد. کاش بیخیال حل معادله چند مجهولی فرازم و تسبیح خاکی و پلاک نیم سوخته می شدم! کاش!» با اینکه این ترم جز چند درس بیشتر با او همکلاس نیستم اما همان دیدن های هر از گاهی هم عذاب آور شده... دست و دلم به خواندن کتاب های قطور نمی رود، ترس آن دارم که این ترم مشروط شوم!
بی خیال دنیا روی صندلی نشسته ام و در فکر و خیال غوطه ور شدم. صحنه آن شب بارانی دم به دقیقه مثل سکانس فیلم های عاشقانه خاص از جلوی چشمانم عبور می کند، هر چه ویدیو چک انجام می دهم تا ببینم اصلا عشقی در چشمان فرزام بوده یا نه! پشت هم تایید می کنند و از تکذیب خبری نیست. پس چرا فرزام قدمی بر نمی دارد! ویدیو چک دلم را هم بارها چک کرده ام، او هم زیر بار اشتباه عاشق شدن را نمی دهد!
چشم در حیاط دانشگاه می چرخانم، شکر خدا از فرزام خبری نیست اما ذکر و خیرش است. هر چند ذکر خیر که چه عرض کنم! اینروز ها نوع لباس پوشیدن فرزام نقل و نبات بچه ها شده، فرزام هر کاری که کند یک عده همیشه برایش حرف در می آورند. جان به جانشان کنی دست از فک زدن و تیکه انداختن بر نمی دارند. گاهی برادر لاکچری صدایش می کنند و گاهی برادر بسیجی!
یک آن چشمم به سارینا که زیر سایه درخت پناه گرفته بود افتاد. نامزد گرامی اش روبرویش تمام قد ایستاده بود و انگار کمی یکه بدو می کردند و هیچ ابایی از اینکه در مکان عمومی در دید بچه هایی که خوراکشان سوژه کردن دیگران است نداشتند. چهره نامزدش در هم رفته و کلافگی از سر و رویش می بارید اما چهره سارینا خبری از کلافگی و غم نمی داد، شاید هم استاد پنهان کردن درد بود و فقط عادت به جار زدن خوشی ها داشت. بحثشان تمام شده و نشده از هم جدا شدند و هر کدام مسیری را در پیش گرفتند.
مقصد قدم های سارینا پیش پای من بود. با همان ناز و ادای همیشگی شروع کرد به حرف زدن: «چه عجب تنها طور کردم شما رو. شکر خدا دستیاراتون تشریف ندارن! خیلی وقته حرفام تو گلو مونده، وقتشه به زبون بیاد. خب ببینم خواهر بسیجی چه خوابی برای فرزام دیدی؟ چرا جلوی همه سکه یه پولش کردی! دقیقا ماذا فازا خانم جو زده!؟» گفتم: «اولا سلام. دوما سمیرا و مرجان رفیقای منن، سوما خیلی وقته خواب به چشمام نمیاد. چهارما دقیقا به شما چه!» اینها را که گرفتم انگار آتش به جانش زدم! زبانش چند لحظه ای بند آمد و باز ماند از زهر ریختن، زل زد به چشمانم اما قدرت جاری کردن کلام نیش دار را نیافت. ثانیه شمار مکث اش که به اتمام رسید با گفتن "دختره پرو" راهش را در پیش گرفت.
در دلم چه ها که نثارش نکردم، دخترک فضول دل در گرو دیگری داده باز هم فرزام فرزام می کند. اصلا تو را سننه! نامزدت را بچسب که آنقدر آشفته از پیشت پرواز نکند و پی کارش برود. صدای ویبره گوشی مرا به خود آورد، سمیرا حتی وقتی کنارم نبود پیامک هایش تنهایم نمی گذاشتند، توی بوفه منتظرم بود و مرا به خوردن چیپس ساده دلخواه دعوت کرده بود. پاهایم عزم رفتن به سمت بوفه را کردند که سروکله مرجان پیدا شد. به قول سارینای لوس دستیاران من همیشه ور دلم بودند و من عاشق این جمع سه نفره مان بودم و حاضر نمی شدم ثانیه به ثانیه اش را با چیزی عوض کنم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
کرونا به ما یاد داد، که جواب #امر_به_معروف «به تو چه»! نیست..
آلودگی یک نفر به همه ربط داره..
#کرونا
🌸🍃 @shayestegan98
السلام علیڪ یا صاحب الزمان
السلام علیڪ یا شریڪ القرآن
🍃سلام اے صاحبـــ صبح رهایے
🍂سلام اے مَظـهـر عدل الهـے
🍃سلام اے منتهاے آرزویم
🍂سلام اے صاحبـــ #جمعه ڪجایے...😔
🌷اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج🌷
🌸🍃 @shayestegan98
✨📖✨
✍کسانی که قالی میبافند.. یک نگاه به نقشه دارند و یک نگاه به قالی؛ ما نیز بایدچشم به قرآن داشته باشیم و بر اساس آن تار و پود زندگی خود را ببافیم.. این است که قرآن میفرماید:
{ یا یحیی خذ الکتاب بقوه
و آتیناه الحکم صبیاً }
"خذ الکتاب" یعنی کتاب را بگیر؛
یعنی بینقشه نباش... !!
📚سوره مریم
🌸🍃 @shayestegan98
✍حاج اسماعیل دولابی:
🌸هیچ عبادتی مانند صلوات نیست.هیچ عبادتی را خداوند نفرموده من انجام می دهم پس شما هم انجام دهید در مورد نماز،روزه و هیچ عبادت دیگری چنین نفرمود.اما در مورد صلوات فرمود: خدا و ملائکه اش بر پیامبر صلوات میفرستند پس ای مومنان شما هم بر او صلوات بفرستید.
انشاءالله وقتی صلوات می فرستی ببینی که خدا دارد بر حبیبش صلوات می فرستد و ببینی که بر تو هم که صلوات می فرستی دارد صلوات می فرستد!
📚عرفان در کلام اولیای ربّانی،ص۶۲_۶۷
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━---
#پارت_چهل_و_دوم
کتاب نیمه باز روی میز رها شده، هر چه چشمک می زد بخوانمش محلش نمی گذارم. انگار با زبان بی زبانی می گفت: <آخر ترم دارم برات!> در آن لحظه زیاده گویی می کرد، دستانم فرود آمدند و کتاب را کت بسته راهی زیر کوسن مبل کردند. به ناچار چشمانم تلویزیون را هدف گرفتند، پای برنامه ای نه چندان جذاب نشستم، چشم هایم که از تماشای برنامه کسل کننده سیر شدند بافت موهایم را از سر گرفتم و خودم را با انواع بافت مو سرگرم کردم.
مادر با چهره ای بشاش با میوه های پوست کنده که مانند رنگین کمان توی بشقاب تزیین کرده بود آمد و کنارم نشست. بعد کمی حرف از این در و آن در، ساعت های بیشماری بیخ گوشم شروع کرد به حرف زدن: «قراره برات خواستگار بیاد، یه خانواده با اصل و نصب، همه چی تموم. خودتو برای آخر هفته آماده کن.» پدر خواستار این بود که ندیده رد نکنم، به احترام پدر و مادر نمی توانستم خواستگار سمجی که مانند خروس همسایه بدموقع صدایش در آمده بود را حتی برای بعد امتحانات موکول کنم.
زل زدم به نقطه ای نامعلوم... این خواستگار را کجای دلم بگذارم. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون، چطور می توانستم برای کسی غیر از فرزام چای ببرم! چطور می توانستم با کسی جز فرزام حرف از ازدواج و آینده بزنم! چطور می توانستم مهر فرزام را از دلم بیرون کنم و مهر دیگری را در دل جا کنم. گاهی با خود زمزمه می کنم که <شاید... شاید این امر بر من هم مثل مهبد و سارینا ممکن باشد! و شاید گاهی نرسیدن به وصال معشوق جزو قوانین عاشقانه های زمینی باشد... و شاید گاهی عشق یعنی نرسیدن...> اما باز بر می گردم سر خانه اول، روز از نو روزی از نو!
.
.
.
امشب دلم عجیب آشوب است، هنوز نتوانستم فرزام را از کنج دلم بیرون کنم. مگر ممکن است مهمانی که حبیب خدا بود و به مرور صاحبخانه شده را از خانه اش بیرون کرد! خدا خدا می کردم خواستگار امشب وقتی از در خانه خود بیرون می آید، کتش لای در گیر کند و پاره شود! یا ماشینش را بد جا پارک کرده باشد و پسر همسایه شان پنچرش کند. اصلا پاهایش قلم شود و به خانه ما باز نشود! با صدای تق تق در، از آه و نفرین برای آن پسر بخت برگشته دست برمی دارم.
_عه عه! تو هنوز دراز کش افتادی رو تخت! پاشو دیگه یه ساعت دیگه مهمونا می رسن.
+می خوام صد سال سیاه نرسن.
_اوا چته تو دختر! پاشو دیگه، زود باش.
اگر بیخیال دانشگاه شوم و کل روز را به همین منوال به دراز کشیدن روی تخت ادامه دهم، حتما زخم بستر خواهم گرفت! به زور تکانی به خود می دهم و روی صندلی می نشینم. موهایم ژولیده پولیده شده، چشمانم بین خواب و بیداری بلاتکلیف مانده، گوشواره هایم به هم پیچیده، لب هایم ترک برداشته، قیافه ام شبیه برج زهرمار شده..! هر طبقه از این برج به یک قسمت از چهره ام اختصاص دارد، زوار این طبقه ها کمی تا قسمتی ابری در رفته و باید چاره ای برای این معضل اندیشید تا برج زهرمار به برج شیرین تبدیل شود. دلم... دلم ادا در می آورد، شکلک هایش شبیه شکلک های تلگرام است، هر دقیقه خود را به یکی از آنها تبدیل می کند.
خیره می شوم به میز دراور، روی لاک هایم آژیر خطر قرار گرفته تا مبادا جلوی نامحرمی ناخن هایم را جلا دهند. روی تک تک رژهایم ورود ممنوع برای رنگی شدن لب هایم در برابر نامحرم نصب شده، روی ریمل ضدآب برچسب الان وقتش نیست حک شده! از خیر افزودنی های مجاز در مواقع غیرمجاز می گذرم. به ضدآفتاب، کمی کرم و ویتامین لب بسنده می کنم. موهایم را در روسری ابریشمی طرح دارم پنهان می کنم تا جایشان مثل همیشه امن باشد. پیراهن بلند ساده ام را به تن می کنم و چادر گلدار ریز را به سر می اندازم. با هزار فکر و خیال توی سر با گفتن خدایا به امید خودت، راهی آشپزخانه می شوم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
🌙 میلاد ماه
❤️ روایتی از ولادت امام حسین علیهالسلام
💡 هزارنفرند، همه در صفوف بههمپیوسته. گوش اگر تیز کنی، صدای ذکر و تسبیح و صلوات از نفربهنفرشان بلند است. انگار *نقل لبخند پاشیدهاند* روی همۀ چهرهها. شادی فضا را به ارتعاش درآورده. همهشان پشت سر بزرگتریننفر منتظرند و مشتاق.
⭐️ بزرگشان پیش میآید. او به اینخانه و اهلش آشناست. اوست که باید *پیام* را برساند؛ *تبریک* و تهنیتی روشن، تازهرسیده از آسمان. انتظار به سر میرسد. چشم هزارفرشته به جمال پیامبر صلیاللهعلیهوآله روشن میشود. بزرگ فرشتهها، جبرئیل، پیش میرود و متواضعانه، از طرف خداوند و خودش به حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله تبریک میگوید.
💎 پیامبر صلیاللهعلیهوآله به صفوف فرشتههایی که برای عرض تبریک آمدهاند، نگاه میکند و آن *تبسم شیرین* آشنا بر چهرۀ مبارکش نقش میبندد. *دوباره پدربزرگ شده است.*
پیامبر صلیاللهعلیهوآله به سمت امیرالمؤمنین علیهالسلام میرود. امروز *او خوشحالترین مرد دنیاست!* حضرت پیشتر پرسیده: *«اسمش را چه میگذاری؟»* و فرشتهها سکوت کردهاند. هرکدام میخواستند زودتر از دیگری نام مولود تازه را بفهمند. ادب و تواضع امیرالمؤمنین اما فراتر از تصور آنهاست. علی علیهالسلام گفته: «در نامگذاریاش از شما سبقت نمیگیرم» و پیامبر هم فرموده: «من هر از پروردگارم سبقت نمیگیرم».
💥 حالا همه چشم شدهاند؛ خیره به دهان جبرائیل که پیام خدا را آورده: «ای محمد! خدای بزرگ تو را سلام میرساند و میفرماید: «علی نسبت به تو مثل هارون نسبت به موسی است. پسرش را به اسم پسر هارون نام بگذار که «شبیر» است». پیامبر صلیاللهعلیهوآله به مقربترین فرشتۀ الهی نگاه میکند. شبیر نامی عبری است. میگوید: «زبان من عربی است» و جبرئیل پاسخ میدهد: «نامش را «حسین» بگذار».
❤️ حسین. حسین. هزارفرشته، نام مولود تازه را دم گرفتهاند؛ درست همانطور که ذکر و تسبیح را. تبریکها و تهنیتها، دانهبهدانه از آسمان به خانۀ پیامبر میرسند که درخشانترینخانۀ روی زمین است از چشم اهالی آسمان.
همینوقتهاست که پیامبر صلیاللهعلیهوآله به اسماء میگوید: «فرزندم را بیاور».
🔆 حسین تازه به دنیا آمده و چنان دیگرنوزادان، او را شستشو ندادهاند. اسماء دلنگران است. به رسم ادب میگوید: «نوزاد تازه رسیده! هنوز آمادهاش نکردهایم ای رسول خدا». چشمان پیامبر آرام میخندد: «خدا او را پاکیزه کرده. بیاورش». چندلحظه بعد، دومینپسر فاطمه، پارۀ تن پیامبر، در آغوش نبی آرام میگیرد، پیچیده در پارچهای سفید.
👌 پیامبر صلیاللهعلیهوآله سر پیش میبرد و در گوش راست حسین اذان و در گوش چپش اقامه میگوید. صدای پیامبر از پردۀ گوش حسین میگذرد و در عمق جانش مینشیند؛ اولین و عزیزترینصدایی که در دنیا شنیده و تنهاصدایی که در روزهای پیش رو، او را آرام میکند.
🌺 به مناسبت ولادت امام حسین علیه السلام🌺
🌸🍃 @shayestegan98