eitaa logo
بانوان شایسته
330 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
848 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩🏴 طعنه میزنند که این #روضه ها چه فایده دارد؟ نمیدانند این روضه های ما، #کافر، #مسلمان میکند سلام خدا بر #مدافعان_حرم و سیدالشهدای #مقاومت #شهید_سلیمانی 💔🖤 🌸🍃 @shayestegan98
#رمان_پلاک_سوخته 👇🏻👇🏻👇🏻
┄━•●❥ ❥●•━┄ تکه های پازل را کنار هم می چینم، یک تکه ناآشناست... تکه ابراهیم، تکه ی گمنام پازل..! ابراهیم که بود؟ خاک با ابراهیم چه سر و سری داشت؟! فرزام از کدام شخصیت صحبت می کرد که شبیه او شدن را انتخاب کرده بود، آنهم در این مدت کوتاه! حرفی که در دلش ماند و نزد چه بود؟ ذکر لبم شده فرزام... فرزام... فرزام... آه لعنت به من! اصلا چه شد فرزام شد جز دغدغه هایم! ادا و اطواری که دلم درآورده را نمی فهمم، عقل تخمه می شکند و فقط نظاره گر این ماجراست. عقل off شده و دکمه دل on! دلم می خواهد داد بزنم، کاش می توانستم دردم را به کسی بگویم؛ اما صدایی در درونم می گوید: "نشود فاش اسرار مگو!" فرزام اسرار مگو بود و باید مگو باقی می ماند، باید این راز را در دلم خاک می کردم. خاک، خاک، خاک..! همه چیز به خاک وصل می شود، به خاک ختم می شود؛ بوی خاک در فضا می پیچد! دست روی سینه گذاشتم و مدام ذکر " الا بذکرالله تطمئن القلوب " را تکرار کردم تا دلم آرام گرفت... هنوز توی دانشگاه چادر به سر نشده ام، از متلک ها و مزه پرانی های بچه ها واهمه داشتم. علی که من را در بدو ورود به خانه بدون چادر دید بی مقدمه گفت: ‍«نامحرم، نامحرمه!» جمله اش را چندین باره تکرار کردم و گفتم: «خب، منظورت؟!» یعنی پسرخاله مهبد جان و سوپری سر کوچه هر دو نامحرم اند! یعنی هم کلاسی و اساتید توی دانشگاه هر دو چی؟ نامحرم اند! کسی که این حجاب رو انتخاب می کنه دیگه جا و مکان براش فرقی نداره... اندر استند؟! افتاد؟!» گفتم: «علی تو ترشی نخوری یه چیزی می شیا... چه عجب برای اولین بار حرف حسابی زدی، باید این جملات ناب رو تو گینس ثبت کرد! الانم توقع بیجا مانع کسبه برو کنار...» من و علی باز به پرو پای هم پیچیده و در نهایت غش غش خندیدیم. می دانستم ممکن است در این راه حرف و حدیث ها بشنوم، اما دل به دریا زدم و خریدارش شدم... . . خمیازه کشان از خواب بیدار شدم، نیم نگاهی به چادر اطو شده روی میز گوشه اتاقم انداختم، نور آفتاب روی چادرم مثل ستاره می درخشید، گل از گلم شکفت، با شور و شوق وصف ناشدنی آماده شدم. با گفتن بسم الله چادرم را سر کردم، زیر لب گفتم "برای رضای خدا حجاب سر می کنم قربه الی الله" هنوز نیم ساعتی تا شروع کلاس زمان داشتیم، پیامک مرجان مرا به سمت بوفه کشاند. مرجان تا مرا دید، مات و مبهوت زل زد به چارقد مشکی ام، چند دقیقه ای را در همان حال ماند و آخر پرید ماچ و بوسه هایش را نصیبم کرد. سمیرا هنگ کرده بود باورش نمی شد، کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند! پاستیل در بین دستان و دهان سمیرا روی هوا مانده بود. مسابقه بیست سوالی براه شد و من بی آنکه اجازه لب زدن به خوراکی ها را داشته باشم، یک به یک جواب سوال ها را شرح می دادم. از دور لبخند تلخ سارینا را روی لب های جیغ قرمزش که چند میز آن طرف تر، سمت در ورودی تک و تنها نشسته بود، می دیدم. در گوشی های دو به دو میزهای کناری و روبرویی را می دیدم، بی توجه به آنها پاسخگوی سوالات بچه ها شدم. نگاه های تمسخرانه همه و همه خنجر به دلم می زدند اما قرار بود مصمم باقی بمانم در این راه و خم به ابرو نیاورم. در این روزهای چادر به سر شدنم لقب "جوزده" بالاترین رای را در دانشگاه به خود اختصاص داد! تیکه ها هرازگاهی نثارم می شد، یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه... حرف های صدمن یا غاز دیگران برایم اهمیتی نداشت. باید صبر را یاد می گرفتم... صبر مادر را در برابر زخم زبان برای چادر مادر... ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
✍️امام صادق عليه السّلام فرمودند: كسي كه حاجت و خواسته اي را از خداوند مي خواهد، ابتدا بر محمّد و آل محمّد صلوات بفرستد، سپس حاجت خود را درخواست كرده و در آخر نيز بر محمّد و آل محمّد درود و صلوات بفرستد، پس بدرستي كه خداوند عزّوجلّ كريم تر و بزرگوارتر از آن است كه دو طرف (اول و آخر) دعاي او را اجابت نموده و حاجت وسط را اجابت نكند. 📚مكارم الاخلاق، ج ۲، ص ۱۹ 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 سوره حمد، آیه دوم 🌸 🌺#تفسیر 👇🏻 🌸🍃@shayestegan98
❤️ چرا امام مهدی(عج) را قائم می گویند؟ ✨امام محمد باقر(ع) در پاسخ به پرسش ثمالی از علت نامگذاری آن حضرت به قائم- فرمود : 🔸 چون جدّم حسین علیه‌السلام کشته شد فرشتگان با گریه و فغان به درگاه خداوند عزّ و جلّ فریاد برآوردند که: ای خدای و سرور ما! آیا از کسانی که برگزیده تو و فرزند برگزیده تو و بهترین آفریده تو را می‌کشند چشم می پوشی؟ 🔹خداوند عزّ و جلّ به آنان وحی فرمود که: فرشتگان من! آرام گیرید؛ به عزّت و جلالم سوگند از آنان انتقام خواهم گرفت گرچه به طول انجامد. 🔸آن گاه خداوند عزّ و جلّ امامانِ نسل حسین علیه السلام را به فرشتگان نشان داد و فرشتگان بدان شادمان گشتند. در میان آنان یکی ایستاده بود و نماز می خواند. خداوند فرمود: با این قائم (ایستاده) از آنان انتقام می کشم! 📚 «بحارالأنوار، ج۵۱، ص ۲۸-میزان‌الحکمه، ج1، ص376» 🌸🍃@shayestegan98
یه اصفهانی سرما میخوره... بلافاصله پشتش قرص ميخوره، شربت ميخوره، آب نمك غرغره ميكنه، حليم ميخوره، آب جوش میخوره، بعدشم شلغم میخوره... 😂😳 ويروسِ مياد بيرون ميگه: خدا وَرِد داره یه دِیقه اَمون بده، بذار بیبينم اِز كوجا بايِد برم بیرون....😂😂😂 🌸🍃@shayestegan98
#رمان_پلاک_سوخته 👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ باران بهاری شرشر می بارید و چادرم را می شست. تنهایی مسیر مترو را در پیش گرفتم، هوا تاریک بود و شدت باران بیشتر از قبل می شد. قدم زدن زیر باران با همراه مشکی ام، لذت بخش ترین لحظات عمرم را می ساخت. یک لحظه کلاسور از دستم رها شد و پخش زمین... یک قدم عقبگرد کردم، یک نفر چفیه به دوش جلوی پاهایم سبز شد. رد نگاهم از چفیه به سمت چشمانش حرکت کرد! خودش بود، این چشم ها و ماه گرفتگی کنارش، همان چشمان علامت سوال ذهن من است! زلزله ۸ریشتری در دلم به پا شد... باید آتشنشانی و امداد، همه و همه به صف می شدند و به داد این دلم می رسیدند. صدایش هشدار ضربان قلبم را به صدا درآورد... _سلام. من من کنان گفتم: +سلام! کلاسور را مقابل چشمانم گرفت. _بفرمایید. +خیلی ممنون. _خواهش می کنم. دقایقی نگاهش روی مشکی آرام من متوقف شد، یک لحظه نفهمیدم چه شد؛ اختیار چشمانم از دست رفت! لنز چشمانم روی لنز چشمانش متوقف شد، نگاهمان در هم گره خورد؛ آنی چشمانش را به زمین دوخت! یاد آن سرمشق دفتر گمشده افتادم، حجب و حیا! از خجالت گونه هایم سرخ شد، گر گرفتم و به زمین خیره شدم. دستپاچه گفتم: بازم ممنون خدانگهدار. رمزش "یاعلی" بود، باز هم یاعلی گویان راهش را در پیش گرفت. صدای تالاپ تولوپ قلبم گوش هایم را کر کردند. دیگر نقش بازی کردن بی فایده بود، فرزام کار دلم را ساخته بود! به بخت خود لعنت می فرستادم، گریه هایم به هق هق تبدیل شد. متنفر بودم از علاقه یک طرفه! مثل جاده ی بی برگشت می ماند! یک لحظه مهبد دخترکش از ذهنم عبور کرد، وای... مهبد! یعنی نفرین او دامنگیرم شده بود؟! قدم هایم آهسته تر شدند تا به خانه برسم موش آب کشیده شدم. از بهار بعید بود اینهمه بی وقفه دست و دلبازی... جای پای پاییز نهاده بود! گویا کسی به بهار گفته بود پشت چشمت ابروست و بهار خانوم هم اشکش دم مشکش شده و اختیار از دست داده بود. بعد حال و احوال با اهل خانه، بی آنکه معده را مهمان آبگوشت مادر پز کنم، به منطقه ی امن همیشگی ام پناه بردم. سجاده سبز دوای دردم بود... آرام تر که شدم، دست به دامان پهلو شکسته شدم، صبر .... صبر مادر... صبر در برابر این عشق نافرجام! هر جور که می شد باید فکر و ذکر فرزام را از خود دور می کردم. توی محوطه دانشگاه یک جا بند نمی شدم تا مبادا چشمم برای یک لحظه هم که شده به فرزام بیفتد اما مگر فراموشی ممکن بود، آنهم فراموش کردن کسی چون فرزام با تمام علامت سوال ها و سوژه هایی که در ارتباط با او بود! نمی دانم شاید من هم مثل سارینا بتوانم بزودی او را از خاطرم محو کنم و از دلی که صاحبخانه اش شده بیرونش کنم. شاید... شاید اصلا عشق و دوست داشتنی در کار نباشد، یه حس زود گذر مهمان دلم باشد! نمی دانم به قول اشرف خانم همسایه محترمه سر خودم شیره می مالم یا واقعا حسم آبکی هست و از همان عشق های لحظه ای و ساعتی! آه... آه از این دل زبان نفهم که سرخود شده و بیچاره ام کرده، کاش می شد دل را تبعید کرد آنهم تا ابد، به سرزمینی دور... کاش تبعید را ممکن بود... کاش..! هر چه که هست خدا خدا می کنم این ترم به چشم برهم زدنی تمام شود تا دل من بیشتر از این از دست نرود. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
🌸 قلبی که هیچگاه از صداقت خالی نمیشود 🌸 کسی که بخاطر خدا دوستت دارد و فراموشت نمیکند 🌸 روزی که در آن بهترین باشی 🌸 دعای خیری که برایت می شود و تو نمیدانی 🌸🍃 @shayestegan98