eitaa logo
بانوان شایسته
340 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
838 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ "به نام خدای ابراهیم" از وقتی که بی بی از محمد برایم گفته، بیشتر تشنه دانستن از محمد شده ام. شب ها بعد از شام با بی بی توی حیاط می رویم و روی تخت چوبی کنار حوض می نشینیم. اینبار من برایش چای در استکان می ریزم و او از محمدش می گوید که چه شد رفت و حالا بی بی سالهاست که چشم به در دوخته تا خبری از گل پسرش شود. پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات[نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند]آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده.» ۱۵۵ بقره• {یادت باشه این دنیا محل آزمایشه!/یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" امروز بی بی رای را صادر کرد و اجازه دیدن اتاق محمد را به من داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، اتاقی ساده پر از کتاب و قاب عکس حضرت امام، یک طرف چفیه و قمقه... یک طرف یک پلاک سوخته..! دستم روی پلاک نیمه سوخته ثابت ماند، آن پلاک به طرز عجیبی مرا تسخیر کرد. بوی عجیبی از اتاق محمد به مشام می رسید، عطری که با همه عطرهای دنیا فرق داشت. بی بی دیگر در اتاق را قفل نمی کند، به من هم گفت که می توانم از کتاب های محمد استفاده کنم و هر وقت خواستم وارد اتاقش شوم. از امروز نمازهای پنجگانه ام را در اتاق محمد می خوانم، نمازم رنگ و بوی دیگری گرفته، انگار محمد اینجاست و به او اقتدا می کنم؛ شهید مفقودالاثر بی بی که از او فقط یک پلاک نیمه سوخته به یادگار مانده... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.» ۱۶۹ آل عمران• {یادت باشه شهدا زنده اند../یادم هست،یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" اینروزها خواندن کلی کتاب و زدن تست و... وقتی برای نوشتن نمی گذارد. مدت هاست دست به قلم نبرده ام اما خبری خاص من را به سمت نوشتن سوق می دهد. خبر قبولی ام در کنکور بعد دو سال یللی تللی مثل بمب در خانواده سرو صدا بپا کرد، پدر گوسفند به زمین زد و سور داد. فامیل های درجه یک و دو را به مهمانی فراخواند و پز ته تغاری اش را به همه آنها که هنوز هم پشتش حرف می زنند، داد. پیامی از جانب خالق به مخلوق: {و بگو پروردگارا بر دانشم بیفزای}۱۱۴طه• یادت باشه علم گنج بزرگیه...!/یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" حالا که غول کنکور را شکست داده ام، مادر اصرار به برگشتن دارد اما من یک تکه از دلم را پیش بی بی و اتاق سربه مهر جا گذاشته ام. از طرفی اینجا خبری از دوستان قدیمی که نیششان مانند زهر بود، نیست. دوستی که وسوسه به جانم بیاندازد وجود ندارد. اینجا کسی من را نمی شناسد، کسی من قبلی ام را ندیده! اینجا گمنام گمنامم! در کوچه هایش راحت تر قدم بر می دارم و منتظر خنجر دوستی از پشت سر نیستم! هر جور که بود حاج حیدر و مادر را راضی کردم، طبق روال گذشته پیش بی بی بمانم و هفته ای چند بار به آنها سر بزنم. برای مادر خیلی سخت بود اما پدر که متوجه حال خوب من و تغییر اساسی تری در من شده بود، راحت تر قبول کرد. "به نام خدای ابراهیم" شده ام مضحکه دست این و آن..! ظاهرم با باطنم همخوانی ندارد از قضا همین هم اوضاع را تشدید می کند، مرا به هر چه که نکرده ام متهم می کنند. گاهی خسته می شوم، کم می آورم و دلم می خواهد قید همه چیز را بزنم و بشوم همان فرزام سابق!اما صدایی در درونم فریاد می زند، مانعم می شود. خدایا پناه می آورم به تو از اینکه سقوط کنم، خدایا پناه می آورم به خودت... پیشنهاد دوستی دختران برایم عذاب آور شده، شب ها کابوس همان فرزام قبلی را می بینم، خدایا چرا فرزام دست از سرم برنمی دارد؟! هنوز کسی فرزام تغییر کرده را قبول ندارد، چقدر درد دارد وجودت از کثافت پاک شده باشد و سوژه خنده دیگران باشی..! هنوز بچه های دانشگاه از دوران نوجوانی ام خبر ندارند وگرنه بخاطر قلیان و سیگار و... حکم اعدامم را صادر می کردند و پاکی ام را به رسمیت نمی شناختند! همه حرف ها و حدیث ها به جان خریدم اما انگار مشکلات تمامی ندارد. دردسر پشت دردسر... اینبار دختری نه برای دوستی بلکه برای ازدواج پا پیش گذاشته و ول کن ماجرا نیست. آنهم دختری که هیچ سنخیتی با من فعلی ندارد. خدایا این دیگر چه امتحانیست... تو که تمامی جیک و پوک زندگی ام را می دانی؟! شاید اگر فرزام قبلی بودم پیش تر از این به قول بچه ها مخ این دختر را می زدم و می رفتم پی عشق و حال! خدایا می ترسم از اینکه بلغزم، می ترسم... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «مسلما شیطان دشمن شماست، پس او را دشمن گیرید، او فقط پیروانش دعوت می کند تا از اهل آتش سوزان(جهنم)باشند.» ۹فاطر• {یادت باشه دست دوستی با شیطان نفشاری..!/یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ادامه دارد... 🌸🍃@shayestegan98
❤️ شَهید محمدعلی صمدی: خواهران گرامی! شما برتر از شهیدان است و دشمن پیش از آن‌که از خون شهید به آید، از حِجابِ تو وحشت دارد. 💚 🌸🍃 @shayestegan98
تور نوروزی ۹۹ سه روز اتاق خواب دوروز هال سه روز پذیرایی گشت رایگان حموم و دستشویی 😁 🌺پیشاپیش سال نو مبارک🌺 🌸🍃 @shayestegan98
🏴 شهادت هفتمین آفتاب ولایت، مولای غریب شیعیان، علیه السلام را به خورشید تابان ایران، شمس‌الشموس، امام رضا (ع) و خواهر گرامیشان حضرت معصومه (س) و حضرت ولیعصر ارواحناله‌الفداه و همه شیعیان جهان، تسلیت می‌گوییم. @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سوره بقره آیه ۲ 🌸 👇🏻
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ "به نام خدای ابراهیم" دور از چشم حاج حیدر و مادر یک کار نیمه وقت در شرکت حسابداری پیدا کرده ام، چند ساعتی در هفته را به حساب کتاب اختصاص می دهم و ترجیح می دهم روی پاهای خودم بایستم و سرم گرم درس و کار باشد. حقوقی که می گیرم کم است اما شیرین... انگار نه انگار حساب بانکی ام پر پول است و بی نیازم از اسکناس هایی که نامش را چرک کف دست نامیده اند... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «روز را براى كسب روزى معيشت قرار داديم.» ۱۱ نباء• {یادت باشه بیکاری باعث فساده..! / یادم هست... یادم هست...} خودکار مجدد خود را لای دفتر جا می کند، تکرار خاطرات بیشتر از اینکه حالم را بگیرد روحیه ام را مضاعف کرده و حال دلم را خوب می کند و چه خوب است دست به قلم بردن، شنوای دردت یک برگ کاغذ می شود و اشکت را هم خریدار... . . . برادر لاکچری... برادر لاکچری... تسبیح خاکی، سوغات کربلای حاج حیدر را به دست گرفتم تا با ذکر صلوات حالم سرجایش بیاد، از اواسط تسبیح ذکر لبم به برادر لاکچری تغییر پیدا می کند. سرم روی قفل فرمان قفل می شود و به عمق این حرف فکر می کنم. همکلاسی محترم از سکوت من خسته شد و صدایش درآمد! چرا او؟! او به فکر من بود یا می خواست مثل دیگران دق و دلی اش را سر من درآورد؟ اما نه بعید بود از او که مثل دیگران باشد. با صدای ممتد بوق ماشین عقبی مجبور به حرکت می شوم. بی بی را در خانه پیدا نمی کنم، چارقد مشکی اش توی چوب لباسی آویزان نیست، کاموا و میل های بافتنی اش روی میز آشپزخانه نمیه کاره مانده... همان بهتر که خانه نیست و آشفته حالی ام را نمی بیند. روی تخت شیرجه می زنم، چشمم به گوشه ی کتابخانه می افتد، "سلام بر ابراهیم" خاطرات ابراهیم یک به یک از ذهنم می گذرد، دستانم سمت کتاب روانه می شوند، مجدد کتاب را مرور می کنم. می خوانم و می خوانم... همه قسمت ها برایم تازگی دارد اما من به دنبال فصلی هستم که از خاطرم رفته! بالاخره صفحه مورد نظر پیدا می شود، نگاهم روی سرفصلش حک می شود و انگشتانم مدام لمسش می کنند "شکستن نفس!" چطور نکته به این مهمی را یادم رفته بود، همان موقع که سارینا و دختران دیگر در پی من بودند و من یاد این قسمت از زندگی "ابراهیم زندگی ام" نبودم؟! تلنگر ابراهیم که مختص گذشته نبود، حال و آینده را هم در بر می گرفت، پس حواس من پی چه بود که از خاطر برده بودمش! نمی دانم منی که عشق لباس و تیپ خاص هستم می توانم کمی فقط کمی به اندازه نوک سرسوزن شبیه او باشم؟! از خیر لباس های خاص و مارک بگذرم و مثل ابراهیم زندگی ام خاکی شوم؟ مثل محمد زندگی ام آخرت را به دنیا ترجیح دهم؟! یعنی من می توانم..؟! نگاهی به کمد چوبی در کنج اتاق می اندازم، کفش های چرم، کت و شلوار مارک دار، پیراهن های مردانه گران قیمت، همه و همه اینهمه مدت آزارم دادند و من نفهمیدم! بلای جان شده بودند و من اصرار به این بلا می کردم! ممکن بود دچار خطا شوم همین یک خطا کافی بود تا اینبار حضرت آدم سراغم بیاید، بگوید تو چرا حواست نبود و در چاه افتادی؟! جنگ سختی ست، جنگ با نفس که برتر است از جهاد در راه خدا... نه با سرعت تند بلکه باید با سرعت مجاز حرکت کنم و خود را به جایگاه امن تری برسانم، دل کندن از لباس هایم سخت است اما امکان پذیر... از این ماه دست بخشیدنم چند برابر می شود، نیم بیشتر پولی که حاج حیدر به حسابم می ریزد را برای صرف خیریه خالی می کنم و پول باقی مانده را صرف چند دست لباس ساده تر... برای خاکی شدن باید از لاکچری بودن سقوط کرد و سقوط چه زیباست وقتی به خاک بیفتی آنهم در آغوش خود خدا... . . روی صندلی اش میخکوب شده بود، تصمیم گرفتم برای عرض تشکر روبرویش بایستم. آهسته آهسته قدم برداشتم و جلوی رویش ظاهر شدم، از دیدنم با ظاهر جدید جاخورد! از ابراهیم گفتم و او به فکر فرو رفت، به گمانم ابراهیم برایش گمنام گمنام است! خواستم بهترین کتاب زندگیم را برای تلنگری که نصیبم کرده بود هدیه دهم، انگشتانم چند باری کتاب توی کیف را لمس کردند اما نشد که بشود..! ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98