eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴چگونه می شود به امام زمان (عج) نزديک شد؟ ✍خشنودي امام زمان عج در گرو خشنودي خداوند است؛ و خشنودي خداوند در تبعيت از اوامر الهي و انجام واجبات و ترک محرمات است. در روايتي از حضرت امام محمد باقر عليه السلام همين معنا را مي‏يابيم: «خدا سه چيز را در سه چيز ديگر پوشانده: خشنودي اش را در طاعتش قرار داده، پس هيچ طاعتي را كم مشمار، شايد رضايت خدا در آن طاعت باشد. دوم: خشمش را در معصيت پوشانده، پس معصيتي را ناچيز مشمار، شايد خشم او در آن معصيت باشد. سوم: اوليائش را در مردمان پنهان كرده، پس كسي را تحقير مكن! شايد همو ولي خدا باشد.»(1) در روايتي امام باقر عليه السلام وظايف شيعيان را در زمان غيبت بيان کرده اند که عمل به اين وظايف قطعا زمينه ساز خشنودي حضرت ولي عصر را فراهم ميکند. حضرت ميفرمايند: اصبروا علي اداء الفرائض و صابروا عدوكم و رابطوا امامكم المنتظر». بر انجام واجبات صبر كنيد و در برابر دشمنان مقاومت نماييد و پيوندتان را با امام منتظران مستحكم نماييد.(2) حضرت امام صادق ـ عليه السلام ـ در روايتي پر محتوا مي فرمايد: «هر شخصی دوست دارد از دوستان و ياوران حضرت قائم ـ عليه السلام ـ باشد بايد كه منتظر باشد و در اين حال به پرهيزكاري و اخلاق نيكو رفتار نمايد. براي نزديک شدن به حضرت رعايت اين نکات توصيه ميشود: پيدا کردن شناخت کامل از امام زمان عج. قدم اول در ايجاد ارتباط با امام زمان عج شناخت صحيح ايشان است. پيدا کردن محبت عميق نسبت به ايشان. پس از شناخت کمالات حضرت نسبت به ايشان احساس محبت پيدا ميکنيم. ترک گناه. محبت يک رابطه دوسويه است. بنابراين با ترک گناه بايد محبت امام زمان را به خودمان جلب کنيم. همانندي و همراهي با امام در اعمال نيک. تا آنجا که ميتوانيم بايد خودمان را به ايشان شبيه کنيم. سعي کنيم نمازمان را اول وقت بخوانيم تا با نماز حضرت مورد قبول قرار گيرد. ان شا الله. مطالعه کتاب مکيال المکارم و کتاب نجم الثاقب نيز توصيه مي شود. در اين دو کتاب وظايف شيعه در زمان غيبت و راه هاي ياد کردن ايشان ذکر شده است. 📗 (1) بحارالانوار، ج 75، ص 187، حديث2. (2) نعماني، محمد ابن ابراهيم، کتاب الغيبه، ص 300. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم . فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم . ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید . فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌ گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت . از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌷🌷🌷 تا به حال با کسی همسفر شده‌اید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان، مثل مداد. خوب هم می‌خورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. سال‌ها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ می‌زد که فلانی، اگر فلانی نباشد من می‌میرم، شوهرش را می‌گفت. من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش، نمی‌میری. یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترس‌هایت می‌میری. امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود. حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی. معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا. مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💕روزی شیـخی می گفت من هر وقت ڪه نماز می خواندم ، از خـداوند حاجتی میخواستـم . یک روز گفتـم : بگذار یک بار برای خود خدا نماز بـخوانم و حاجتی نخواهم . همان شب شیـخ در عالم خواب دید که به او گفتنـد : چرا دیـر آمدی ؟! گفتـم منظورتان چیـست ؟ گفتنـد : یعنی تو باید سی سال پیش به فڪر این کار می افتـادی ، حالا سر پیـری باید بـفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نـکنی ! ما هر وقت با خـدا کار داریم خدا را صـدا می زنیم . چه قـدر خـوب است که وقتی هم که کاری نـداریم ، بگوییـم : خُــــــدا👌👌 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍂🍂🍂🍂🍂
❣ 💢 داستان کوتاه جواب دندان شکن در برابر خیانت زن پس از دوماه، نامه‌ای از نامزد خود دریافت می‌كند به این مضمون: عزیزم ، متاسفانه دیگر نمی‌توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم كه دراین مدت ده بار به تو خیانت كرده‌ام!!! و می‌دانم كه نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عكسی كه به تو داده بودم برایم پس بفرست. دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد، از همه همكاران و دوستانش می‌خواهد كه عكسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی یا خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس‌ها را با عکس نامزد بی‌وفایش در یک پاکت گذاشته و همرا ه با یادداشتی برایش پست می‌کند، به این مضمون: عزیزم، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفا عکس خودت را از میان عکس‌های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!👏👏👏 dadtanvpand 🍂🍂🍂🍂🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
⭕️ یک ساعت بعد از عقد زندگی ما مانند چینی شکسته ای است که دیگر هیچ بند زنی هم نمی تواند قطعات شکسته و خرد نوعروس که در دادگاه حرفی برای گفتن نداشت وقتی پیش روی قاضی ایستاد گفت: جالب است بدانید با اصرار خانواده ام ازدواج کردم و حالا اصرار دارند طلاق بگیرم. ندا گفت: اولین بار یک روز وقتی در خانه بودم با صدای مادرم فهمیدم مهمان داریم باید در را باز می کردم دایی تقی آمده بود فهمیدم باید روسری سر کنم چون دوست دایی ام که مهران نام دارد هم همراه او بود. آن روز دایی‌تقی دوباره شروع کرده بود به بافتن قصه‌های همیشگی‌اش حوصله ام سر رفته بود از کنار پنجره به حیاط نگاه کردم وقتی سرم را بالا گرفتم یک دفعه دیدم مهران به من نگاه می‌کند بی‌اختیار نگاهم با نگاه او گره خورده بود و همین طور سرجایم خشکم زده بود وقتی به خودم آمدم که صدای مادرم را شنیدم؛ باید پذیرایی می کردم. نوعروس ادامه داد: از آن به بعد مهران ماهی یک بار به خانه مان می آمد پدر و مادرم خیلی به او احترام می گذاشتند و من نیز همیشه متوجه نگاه های متفاوتش می شدم 23 ساله شده بودم که یک شب مادرم من را صدا زد از لحن اش فهمیدم اتفاقی افتاده است. اشتباه نمی کردم مادرم گفت: مهران از من خواستگاری کرده است شوکه شدم و مخالفت کردم گفتم من او را زیاد نمی شناسم از مادرم شنیدم دایی تقی با پدرم حرف زده است و جواب بابام هم مثبت است مادرم گفت: مهران پسر پول‌داری است. اگر خدا قسمت کند در رفاه زندگی می‌کنی ! مهران پسر نجیب و خوبی است. مهران مرد زندگی است و می‌تواند به تو خوشبختی بدهد. تو وقتی وارد زندگی اش شدی می‌فهمی که مادرت بیراه نمی گفت! ندا آهی کشید و ادامه داد: این ها حرف های مادرم بود باور می کنید طوری حرف می زد که تصور کردم اگر به خواستگاری مهران جواب منفی بدهم روزگارم سیاه است ته دلم آشوب بود. درست، که مهران از شش‌سال پیش لااقل ماهی یک‌بار به خانه ‌مان می آمد. درست؛ که پدر به او خیلی احترام می‌گذاشت و مادر خیلی دوستش داشت ولی مهران چقدر می‌توانست من را خوشبخت کند. می دانستم پدرم آدم منطقی و محتاطی است حتماً همه سختگیری‌هایش را برای انتخاب کردن یا نکردن مهران به عنوان داماد، به کار می گرفت و همین باعث شد بگویم اگر پدرم صلاح می داند اشکالی ندارد. خیلی زودتر از آن چه که فکر می کردم خانواده مهران به خواستگاری ام آمدند قول و قرارها گذاشته شد من با مهران حرف زدم دیدم مرد خوبی است پدر و مادرم ذوق زده بودند پدرم آن قدر با ملایمت حرف می‌زد که باورم نمی‌شد. مهران با این که بارها به خانه‌مان آمده بود سرش را از خجالت زیرانداخته بود. اصلا فکر نمی‌کرد همه چیز این قدر به سرعت رو به راه شود. درست 10 روز بعد از خواستگاری سرسفره عقد نشسته بودم. من و مهران هر دو خوشحال بودیم. نوعروس مکثی کرد و گفت: آقای قاضی هنوز مهمانان عقد نرفته بودند که ... ادامه دارد.. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
سلطنت پادشاه دوراندیش ! (داستانک) مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟ طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد. به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند! 👈به فکر عاقبتت باش 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
❣ یه شب مهمون داشتیم، کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود. هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید. میدونی چرا؟ چون پاشنه هاش خوابونده شده بود. یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم. برامون مهم نیست کی سوارمون میشه... یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره. ❣کفشِ پاشنه خوابونده نباش... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
دهه شصت : یعنی عشق زنگ ورزش و با زیرشلواری مدرسه رفتن یعنی بخاری نفتی و مکافات روشن کردنش یعنی از این تمبر کوچیکا بسته ای ده تا تک تومن یعنی بوی نارنگی و سیب قاچ شده توی کیف یعنی ویدئو قاچاقی کرایه کردن و یواشکی دیدن یعنی صف طولانی شیر ، از اون شیشه ای ها که خامه اولشو با انگشت پاک می کردیم یعنی ته کلاس بچه تنبلا ، ردیف جلو خرخونا یعنی صدآفرین ، هزار آفرین ، کارت تلاش یعنی زنگای اول ریاضی ، زنگای آخر انشا و تعلیمات مدنی یعنی از این بستنی توپیا که شکل زی زی گولو بود یعنی مشق شب نوشتن فقط با دوتا مداد یعنی تلویزیون سیاه و سفید که فقط دوتا کانال می گیره یعنی بوی رب گوجه همسایه توی حیاط لواشک پهن کرده تو سینی و سفره رو پشت بوم یعنی کلاسی چهل و پنج نفر هر نیمکت سه نفر یعنی میکرو ، سگا ، آتاری کرایه کردن ساعتی بیست تومن یعنی دوست داشتن ، دوست داشته شدن ، صفا ، صمیمیت ❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 کاظمین در واپسین روزهای رجب حال و هوای خاصی دارد. وقتی عقربه تاریخ به بیست و پنجم رجب نزدیک می‌شود، دوباره ثانیه‌ها فریاد می‌زنند. در واپسین روزهای رجب ناله مرغان عاشق از دیوارهای شهر کاظمین به گوش می‌رسد قرار است پس چندین سال اسارت، هفتمین ستاره امامت و ولایت به آسمان هفتم پرواز کند. موسی ابن جعفر (ع) هفتمین امام شیعیان دوازده امامی است که در ایران بیشتر به عنوان امام موسی کاظم (ع) شناخته می‌شود. آغاز امامت موسی کاظم (ع) مصادف با حکومت منصور عباسی بود. امام موسی کاظم اکثر مدت عمر خود را در زندان عباسیان گذراند و نهایت به دستور هارون‌الرشید مسموم و به شهادت رسید. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 پیرمرد آخر مجلس رسیده بود. همه اعیان و اشراف، هدیه های گرانقیمت‌شان را،تقدیم امام کرده بودند. دلش میخواست مثل بقیه هدیه ای تقدیم امام زمانش کند. اما فقیر بود. درهم و دیناری نداشت! از جدّش تنها مرثیه به ارث برده بود. پیرمرد به امام کاظم "سلام الله علیه" عرض کرد: من،از مال دنیا،چیزی ندارم. برایتان شعر آورده ام. سوگ‌سروده های جدّم است،در رثای جدّتان حسین! هدیه ای از من به شما! امام زمانش،مرثیه خوانی اش را شنید. هدیه اش را پذیرفت. دعایش کرد و از خدا برایش برکت خواست. هر چه دیگران آورده و فرستاده بودند،به او بخشید و فرمود: این ها هم هدیه من به تو! مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص318. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk