هدایت شده از یا صاحب الزمان ادرکنی💚
جزء ۱۹.mp3
4.06M
⏯ #تحدیر (تندخوانی) #جزء_نوزدهم قرآن کریم
🔊 قاری معتز آقایی
🕐 زمان: ۳۴ دقیقه
🕊بانیم ساعت از وقت دنیایی خودهزاران ساعت از بهترین ساعات بهشت را خریداری نمایید
🔸تحدیر (تندخوانی) جزء به جزء قرآن کریم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
☘☘☘💚💚💚
🍃📚د استان آموزنده همسر مهربان📚🍃
🗯« باب» مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش « سارا» بسیار مهربان و خوش باشی بود و همه او را دوست داشتند. سارا با خود می اندیشید:
🗯خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت. یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از سارا و باب کمک خواستند. سارا با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی باب چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از سارا تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. سارا نپذیرفت.
🗯اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند.سارا گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.
🗯 این حرف سارا به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
🗯باب، به فکر فرو رفت. سپس از سارا پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
🗯سارا جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند.
🗯من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
🗯باب از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد♥️
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃📚داستان آموزند📚🍃
🗯دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
🗯و دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم
🗯مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!”
🗯مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!”این بار مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم بدش می آید.
🗯مادر با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت.
نتیجه»خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای #ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او #می داند که این موقعیت ها برای #آمادگی در مراحل بعدی #زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و #اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر #ناخوشایند معجزه می آفرینند.
♥️مطمئن باش که خداوند تو را #دوست دارد چون در هر بهار برایت #گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید #صبور باشی و این مراحل را طی کنی👌
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان آموزنده📚
🗯در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد
🗯خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید..
🗯آن بچه قبول کرد و آرام شد...قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.
🗯ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای
به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی !!!
🗯با کمال تعجب بازداشت شدم !!در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی ...
🗯آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه !!!
🗯به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!!
آنها_گدای_یک_بسته_شکلات_نبودند ...آنها نگران بدآموزي بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان آموزنده راز_موفقیت📚
🗯یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته عجیب و جالبی روبرو شدند
🗯این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میكرد.
🗯بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
🗯كنجكاویشان بیشتر شد و كوشش علاقهمندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
🗯كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: "چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصولهای مرا خراب نكند!"
🗯همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
نتیجه"گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم✨
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان پند آموز📚
#با_جان_و_دل_گوش_كردن
🗯مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد
🗯به استاد گفت: «به محض اينكه يكي از ما شروع به صحبت ميكند، ديگري حرف او را قطع ميكند. بحث آغاز ميشود و باز هم كار ما به مشاجره ميكشد. بعد هم هر دو بدخلق ميشويم. در حالي كه يكديگر را بسيار دوست داريم، اما نميتوانيم به اين وضعيت ادامه دهيم. ديگر نميدانم كه چه بايد بكنم»
🗯استاد گفت: «بايد گوش كردن به سخنان همسرت را ياد بگيري. وقتي اين اصل را رعايت كردي، دوباره نزد من بيا.»مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت كه ياد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندي زد و گفت:
🗯«بسيار خوب. اگر ميخواهي زندگي زناشويي موفقي داشته باشي بايد ياد بگيري به تمام حرفهايي كه نميزند هم گوش كني.»
👌پيتر دراكر ميگويد: «مهم ترين چيز در ارتباط، شنيدن چيزهايي است كه گفته نميشود»
❤️نتیجه براي داشتن يك شركت موفق، ساز و كارهاي معمول ارتباط با مشتريان كافي نيستند و بايد بتوانيد نيازهاي فعلي و آينده مشتريان خود را شناسايي كنيد و براي محقق ساختن آنها اقدام كنيد. نيازها و خواستههايي كه مشتريان به زبان نميآورند يا به آن فكر نميكنند و يا نسبت به آنها آگاهی ندارند.
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃📚داستان آموزنده درد تحمل عشق📚🍃
🗯روزی استادی معروف یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است
🗯استاد نزد او رفت و جویای حالش شد…شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است!
🗯شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند.
🗯باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کنی
استاد با تبسم گفت :
🗯اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟
🗯شاگرد با حیرت گفت:
ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟
استاد با لبخند گفت:
چه کسی چنین گفته است؟! تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.
بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست.مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی .معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد.
دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد📝.
چه بهتر!بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!
📔داستان های جالب وجذاب📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💞داستان واقعی عاشقانه💞
فاطمه و کمال
#قسمت_اول
به دلیل اینکه پدرم ناتوان بود و مادرم هم به امور خانه و کارهای کشاورزی مشغول بود فقر در زندگی ما بیداد میکرد و فقط از دار دنیا یک آلاچیق در وسط جنگل داشتیم من به دلیل اینکه دختر بزرگ خانواده بودم و خود را مسوول میدانستم، شروع به کارکردم زمانیکه به خودم آمدم که30سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم، تا اینکه با پسری به نام کمال که فقط 20سال داشت، آشنا شدم
مادرکمال در سن 17سالگی با یک پیرمرد 50ساله که در گذشته زنش به دلیل بیماری فوت کرده بود، ازدواج کرد. کمال که فقط 7سال داشت پدرش فوت کرد، او هم مانند من مسوولیت خانوادهاش را قبول کرده بود. کمال زندگی خوبی نداشت و بارها با افراد آلمانی که با او در دوران پهلوی در معدن زغال سنگ کار میکردند رابطه صمیمانهای برقرار کرده بود و قصد مهاجرت به آن کشور را داشت؛ اما به عشق من و مادرش در ایران ماندبا تمام مخالفتهای مادر و اطرافیان،کمال با من که 10سال از او بزرگتر بودم، ازدواج کرد. من چهره خوبی نداشتم و سبزه بودم؛ اما او بسیار زیبا بود
ادامه دارد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🕊داستان خواندنی🕊
🗯انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد.
🗯مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!!
زودقضاوت نکنیم🚫
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💞داستان واقعی عاشقانه💞
فاطمه و کمال
قسمت دوم
در گذشته به چهره و سن خیلی اهمیت میدادند و هر موقع در جمعی قرار میگرفتیم، همه کمال را سرزنش میکردند که این چه زنیه که گرفتی؟! البته این حرف و حدیثها و دخالتها هیچ گاه در زندگی من تاثیری نداشتند؛👌 زیرا با اینکه کمال سواد دانشگاهی نداشت؛ اما مدام کتابهای فراوانی را مطالعه میکردو از سطح فرهنگی بالایی برخوردار بود.
کمال از همه برادرهایش و همین طور خواهرش بزرگتر بود و پدرش را از دست داده بود، و حکم پدر را برای آنها داشت. مشکلات خودمان یک طرف، مشکلات خانوادههایمان هم طرفی دیگر. با اینکه از لحاظ مالی بسیار در تنگنا قرار گرفته بودم، ولی 4دختر و 2پسر به دنیا آوردم
نمی دانم درگذشته چرا انقدر فقر فرهنگی زیاد بود؟(باخنده) با اینکه مردم وضع مالی خوبی نداشتند؛ اما بازهم مردم چند تا چند تا بچه به دنیا میآوردند.با تمام سختی روزگار، شبانهروز در کارگاه ریسندگی کار میکردم....
ادامه دارد......
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💞داستان واقعی عاشقانه💞
فاطمه و کمال
#قسمت_سوم
💔😔گاهی اوقات برای فرزندان یک تکه بادمجان و یا سیب زمینی کباب میکردم تا گرسنه نمانند
خدا را شکر این وضعیت طولانی نبود و بعد از چند سال بخت با ما یار بود و همسرم توانست با تعمیر ساعتهای مردم، که از همان آلمانیها یاد گرفته بود، یک مغازه کوچک اجاره کند👌 من هم بعد از 30سال بازنشسته شدم و دیگر هیچ سهمی در خرج خانه نداشتم و تمام پولهایم را پس انداز میکردمبه تدریج همسرم مغازهاش را فروخت و ساعت فروشی بزرگی در میدان شهر خرید☺️بعد زمین و خانه و مغازه ها اضافه شدند که ما را به ثروت میلیاردی رساند و از این طریق پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را هم زیر بال و پر خود قرار دادم.خدارا شکر میکنم فرزندانم در شرایط خوبی بزرگ شدند و همه آنها مدارک دانشگاهی گرفتند😍و در زندگی زناشوییشان بسیار موفق هستند و هیچ دغدغه ای از جانب آنها ندارم طی این 53سال زندگی مشترک، حتی یکبار به همدیگر «تو» نگفتیم.
خوشبختیمان را مدیون احترام و فرهنگ بالای همسرم میدانم. او همیشه مرا درک میکردکمال در زندگی خیلی زحمت کشید و همیشه دستش به خیر بود. کل آشنایان و بستگان و اطرافیان همه دوستش دارند
چون همیشه بزرگ هر مجلس است و هر کس کار بزرگی می خواهد انجام دهد، با او مشورت میکند و بارها بین زوجینی که اخلاف داشتند، واسطه شده است و آنها را به یک زندگی خوب دعوت کرده است. درست است که من و همسرم در زندگیمان سختی زیادی را تحمل کردیم، اما یکی از عوامل موفقیت ما دعای خیر مادر کمال و اطرافیان بود، زیرا بیشتر از خودمان به فکر اطرافیان بودیم..
ادامه دارد....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💞داستان واقعی عاشقانه💞
فاطمه_وکمال
#قسمت_آخر
تا آنجایی که از دستمان برمیآمد از لحاظ مالی و یا پشتیبانی به مردم کمک میکردیم
همسرم بسیار دست و دلباز بود و هیچگاه مرا از لحاظ مالی در تنگنا قرار نداد. تا به حال 5دفعه با همسرم به خانه خدا رفتیم و به خاطر این همه خوشبختی از او سپاسگزاری کردیم
زندگی پستی و بلندی، سرد و گرمی و زشتی و زیبایی دارد. انسان ها اگر سختی نکشند، قدر آسایش را نمیدانند👌و پیشرفتی نخواهد کرد. و من بسیار خدا را شاکرم که زندگی عاشقانه و زیبایی را نصیبم نمود و همسری مهربان و فداکار دارم🥰
#پایان......
#منتظرداستانهایبعدیماباشید😍
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk