eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
سیگار میکشیدم بابام از کنارم رد شد رفتم گفتم غلط کردم، گفت چته مرتیکه؟ فهمیدم سیگارو ندیده گفتم روایت داریم هر روز از پدرتون معذرت خواهی کنید 😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
نوه عموم 1سالشه دو هفته پیش برای اولین بار 8قدم متوالی بدون اینکه بخوره زمین راه رفته مامان و باباش احساساتی شدن از خوشحالی چنان جیغ و دادی زدن که طفلکی شوکه شده دیگه سینه خیز هم نمیره اونوقت من به مامانم میگم من راه رفتم تو چیکار کردی؟ میگه هیچی اولین کاری که کردم در کابینتارو با کش بستم! 😐 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
دیشب یه اس ام اس اشتباهی واسم اومده که: رسیدی پاریس خبر بده نشست هیات مدیره هم فرداست برای هماهنگیه بارنامه ی اون ١٠ تا مازراتی هم با دبی تماس بگیر. حالا من پفک حلقه ای کرده بودم تو انگشتام داشتم باب اسفنجی میدیدم جواب دادم: کنسلش کن برنامه عوض شده😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
منو دزدیده بودن دزده زنگ زد خونمون.. مامانم جواب داد. دزده گفت:ما بچتونو دزدیدیم پنجاه میلیون بیارید تا برش گردونیم… مامانم گفت بهش آب میدین؟ دزده گفت آره گفت غذا میدین بهش؟ گفت آره، گفت جایه خواب داره؟ گفت آره……، گفت : بیاین داداششم ببرید!!!!!😐😐 هیچی دیگه دزده بیچاره برام کلی اشک ریخت بعدشم برام آژانس گرفت گفت برو خونتون پوله آژانسم داد…. من خودم دلم بود بمونماا ولی وای فای نداشتن اومدم !!😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 📚 نزديك به 170 سال پیش از این " ویش قرتسوف " بزرگترين تاجر كشور روسيه تزارى سماوری با یک دست چای خوری برای امیرکبیر تحفه فرستاد. امیركبير اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند. امّا سال ها بعد در ایّام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت : " من واقعأ گدا نیستم. سرگذشتی دارم كه اگر حوصلهٌ شنیدن دارید، برای تان تعریف کنم. سپس گفت : " در زمان صدارت میرزا تقى خان امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت : آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرّفى کنید ؟ صنعت گران مرا معرّفى کردند. حاکم گفت : امیر کبیر برای انجام کار مهمّى تو را به تهران خواسته است. بعد از آن من در تهران به حضور امیركبير رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاى سماور را بیان کرد و گفت : مى توانى سماوری مانند این بسازی ؟ من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم : بله، می توانم. امیر گفت : این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور. من سماور را برداشتم و مشغول شدم و پس از اتمام کارم، سماور ساخته شده را نزد امیركبير بردم كه مورد پسند او واقع شد. امیر پرسید: این سماور با مُزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است ؟ من عرض کردم : روی هم رفته پانزده ریال. امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که صنعت سماور سازی به طور کلّى برای مدّت 16 سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را هم بیست و پنج ریال تعیین کرد. پس از صدور این فرمان گفت : به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید. در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعأ مبلغ دويست تومان خرج شد. امّا هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند ! تا چشم حاکم به من افتاد، با خشونت گفت : میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ دويست تومان را به خزانهٌ دولت برگردانی ! در آن هنگام من پولی نداشتم. پس دستور مصادرهٌ اموال من صادر شد. با این وجود بیش از صد و هفتاد تومان فراهم نشد. برای سى تومان دیگر مرا سرِ بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا این که مردم ترحّم کرده و سکّه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم، پرتاب کردند. سرانجام آن سى تومان هم پرداخت شد، امّا به خاطر آن چوب ها و صدمات بدنی چشم هایم تقریبأ نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم، از این رو به گدایی افتادم ! " تصال به پروکسی همراه اول اتصال به پروکسی ایرانسل 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
منو دزدیده بودن دزده زنگ زد خونمون.. مامانم جواب داد. دزده گفت:ما بچتونو دزدیدیم پنجاه میلیون بیارید تا برش گردونیم… مامانم گفت بهش آب میدین؟ دزده گفت آره گفت غذا میدین بهش؟ گفت آره، گفت جایه خواب داره؟ گفت آره……، گفت : بیاین داداششم ببرید!!!!!😐😐 هیچی دیگه دزده بیچاره برام کلی اشک ریخت بعدشم برام آژانس گرفت گفت برو خونتون پوله آژانسم داد…. من خودم دلم بود بمونماا ولی وای فای نداشتن اومدم !!😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍓🍓☘☘🍓🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻻﺩﻥ .ﺗﻤﻮﻡ ﻋﺎﺷﻘﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ ﺑﺒﯿﻦﮔﺮﯾﻪﻫﺎﻡﺍﺯﻋﺸﻖﭼﻪﺯﻧﺪﻭﻧﯽﺑﺮﺍﻡساﺧﺘﻦ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ .ﮔﻞ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻻﻻﯾﯽﻫﺎﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽﺑﻪﭼﺸﻤﻮﻧﻢﻧﻤﯽﺷﻮﻧﻪ 🍓☘🍓 ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﯿﮑﻤﻮ ﻟﺮﺯﻭﻧﺪ ﯾﮑﯽﺑﺎﺩﺳﺖ ﻧﺎﭘﺎﮐﺶ ﮔﻼﯼ ﺑﺎﻏﭽﻤﻮ ﺳﻮﺯﻭﻧﺪ 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦﺷﺐ ﻫﺎﯼﺗﻮﺩﺭﺗﻮﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞﺷﺐﺑﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻭﺍﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻣﺮﯾﻢ . ﮔﻞ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﭘﺮ ﺩﺭﺩﻡ ﻧﺸﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﭼﺸﻤﺎﺗﻮﺑﻪﺧﻮﺍﺏﻗﺼﻪ ﺑﺴﭙﺎﺭﻡ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻓﺼﻞ ﺳﮑﻮﺕ ﻭﺷﺐﻏﻢ ﺑﺎﺭﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ 🍓☘🍓 ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﯽ ﭼﻪﺩﻟﺘﻨﮕﻢﺍﺯﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏﺯﻣﺴﺘﻮﻧﯽ ﺗﻮﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮﺍﺯﺷﺐ ﭼﯽ میدونی 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺳﺮﺩﻡﮔﻢ .ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﮔﻨﺪﻡ ﺗﻮﻫﻢﺑﺎﺯﯾﭽﻪﺍﯼﺑﻮﺩﯼﺗﻮﺩﺳﺖﺳﺮﺩﺍﯾﻦﻣﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ . ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻃﻠﺴﻢ ﺑﻐﻀﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ 🍓☘🍓 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍓🍓☘☘🍓🍓
📚 📚 نزديك به 170 سال پیش از این " ویش قرتسوف " بزرگترين تاجر كشور روسيه تزارى سماوری با یک دست چای خوری برای امیرکبیر تحفه فرستاد. امیركبير اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند. امّا سال ها بعد در ایّام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت : " من واقعأ گدا نیستم. سرگذشتی دارم كه اگر حوصلهٌ شنیدن دارید، برای تان تعریف کنم. سپس گفت : " در زمان صدارت میرزا تقى خان امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت : آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرّفى کنید ؟ صنعت گران مرا معرّفى کردند. حاکم گفت : امیر کبیر برای انجام کار مهمّى تو را به تهران خواسته است. بعد از آن من در تهران به حضور امیركبير رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاى سماور را بیان کرد و گفت : مى توانى سماوری مانند این بسازی ؟ من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم : بله، می توانم. امیر گفت : این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور. من سماور را برداشتم و مشغول شدم و پس از اتمام کارم، سماور ساخته شده را نزد امیركبير بردم كه مورد پسند او واقع شد. امیر پرسید: این سماور با مُزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است ؟ من عرض کردم : روی هم رفته پانزده ریال. امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که صنعت سماور سازی به طور کلّى برای مدّت 16 سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را هم بیست و پنج ریال تعیین کرد. پس از صدور این فرمان گفت : به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید. در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعأ مبلغ دويست تومان خرج شد. امّا هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند ! تا چشم حاکم به من افتاد، با خشونت گفت : میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ دويست تومان را به خزانهٌ دولت برگردانی ! در آن هنگام من پولی نداشتم. پس دستور مصادرهٌ اموال من صادر شد. با این وجود بیش از صد و هفتاد تومان فراهم نشد. برای سى تومان دیگر مرا سرِ بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا این که مردم ترحّم کرده و سکّه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم، پرتاب کردند. سرانجام آن سى تومان هم پرداخت شد، امّا به خاطر آن چوب ها و صدمات بدنی چشم هایم تقریبأ نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم، از این رو به گدایی افتادم ! " تصال به پروکسی همراه اول اتصال به پروکسی ایرانسل 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍓🍓☘☘🍓🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻻﺩﻥ .ﺗﻤﻮﻡ ﻋﺎﺷﻘﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ ﺑﺒﯿﻦﮔﺮﯾﻪﻫﺎﻡﺍﺯﻋﺸﻖﭼﻪﺯﻧﺪﻭﻧﯽﺑﺮﺍﻡساﺧﺘﻦ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ .ﮔﻞ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻻﻻﯾﯽﻫﺎﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽﺑﻪﭼﺸﻤﻮﻧﻢﻧﻤﯽﺷﻮﻧﻪ 🍓☘🍓 ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﯿﮑﻤﻮ ﻟﺮﺯﻭﻧﺪ ﯾﮑﯽﺑﺎﺩﺳﺖ ﻧﺎﭘﺎﮐﺶ ﮔﻼﯼ ﺑﺎﻏﭽﻤﻮ ﺳﻮﺯﻭﻧﺪ 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦﺷﺐ ﻫﺎﯼﺗﻮﺩﺭﺗﻮﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞﺷﺐﺑﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻭﺍﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻣﺮﯾﻢ . ﮔﻞ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﭘﺮ ﺩﺭﺩﻡ ﻧﺸﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﭼﺸﻤﺎﺗﻮﺑﻪﺧﻮﺍﺏﻗﺼﻪ ﺑﺴﭙﺎﺭﻡ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻓﺼﻞ ﺳﮑﻮﺕ ﻭﺷﺐﻏﻢ ﺑﺎﺭﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ 🍓☘🍓 ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﯽ ﭼﻪﺩﻟﺘﻨﮕﻢﺍﺯﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏﺯﻣﺴﺘﻮﻧﯽ ﺗﻮﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮﺍﺯﺷﺐ ﭼﯽ میدونی 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺳﺮﺩﻡﮔﻢ .ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﮔﻨﺪﻡ ﺗﻮﻫﻢﺑﺎﺯﯾﭽﻪﺍﯼﺑﻮﺩﯼﺗﻮﺩﺳﺖﺳﺮﺩﺍﯾﻦﻣﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ . ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻃﻠﺴﻢ ﺑﻐﻀﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ 🍓☘🍓 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍓🍓☘☘🍓🍓
📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🇫🇷 یکی از سربازان فرانسوی، طی انقلاب جزائر🇩🇿، در خاطرات خود مینویسد: 🏚هنگامی ک به روستاها میرفتیم و بدنبال افراد انقلابی؛ خانه ها را تفتیش میکردیم، خیلی خجالت میکشیدم...!! 🍃چون که دختران و زنان با دیدن ما؛ به سمت اسطبل و آغل حیوانات میدویدند و خود را با فضولات حیوانات کثیف میکردند! تا ما به آنها تجاوز نکنیم...! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 😔صحنه بسیار دردآوری است که ببینید یک زن خود را آغشته به فضولات کند، تا کسی نزدیک او نشود... 😒و اما افسوس برای دخترانی که خود، بدن خود را که، زیبایی شان هست؛ در خیابان های کثیف جامعه ی امروزی به عرضه میگذارند... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⚜➖➖➖➖⚜❤️⚜➖➖➖➖⚜ 😊 فقیری به ثروتمندی گفت: 🍃 اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟ 🌹 ثروتمند گفت: ⚰ تو را کفن میکنم و به گور می سپارم. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌼 فقیر گفت: ⏳ امروز که هنوز هم زنده ام، 👕 مرا پیراهن بپوشان، 🍂 و چون مُردم، 🌷 بی کفن مرا به خاک بسپار ..! 🌻 حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ 😒 که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن هم، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💕💕💕☘☘☘
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 داستان واقعی و غم انگیز پسری بنام ساسان🍓🍓 ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪ😔 !!! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk -آخر ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ : ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻮﯾﻨﺪﻩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ : ﺳﺎﺳﺎﻥ ﺍﻣﺎ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﺎﺯﻡ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﭘﺸﺘﻤﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ😔 . ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﻚ ﻣﺎﻫﻪ ﻛﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻚ ﻣﺎﻩ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﻫﻢ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ ، ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺑﯿﺠﺎ ﻛﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻭ ﻗﺴﻤﺶ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻭﻟﻢ ﻧﻜﻨﻪ😔 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ﭼﻮﻥ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻧﻜﻨﻪ ﻭ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﭘﺎﻡ ﻭﺍﯾﺴﻪ ، ﻣﻦ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻣﻮ ﺑﻪ ﭘﺎﺵ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﻫﺮ ﻗﻮﻟﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﻛﻪ ﺑﻬﺶ ﻋﻤﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﻮﻗﻊ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺭﻓﯿﻖ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺷﻪ .😒 ‌ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﺩﻟﻤﻮ ﺷﻜﺴﺖ💔 ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﺷﻮ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﯿﺪﻡ، ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ💖 ﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻫﺮﺟﺎ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮﻛﯽ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻭ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺑﻌﻀﯿﺎ😞 ﻧﺬﺍﺷﺖ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﺷﺪﻥ ﺭﻭ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻛﻨﻢ😒 ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻛﻨﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻫﺸﻮﻥ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ❤️ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻭ ﭘﺮﻣﺤﺘﻮﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻨﻮ ﺗﻘﺪﯾﻤﺶ ﻣﯿﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﯿﺮﺍ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻝ ﻫﯿﭽﻜﺲ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﻧﺸﻜﻮﻧﻪ😔💔 ﭼﻮﻥ ﺁﻩ ﺩﻟﺸﻜﺴﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻩ. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💦🍓💦 ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﯾﻜﯽ👌 ﻣﻬﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﻛﻦ ، ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﻜﯽ👌 💦🍓💦 ﻭ ﺩﺭﺁﺧﺮ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﻜﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎ😍 ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺸﻮﻥ ﺑﺮﺳﻦ ﺗﺎ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﺳﺮﺍﻏﺸﻮﻥ ﻧﯿﺎﺩ😐 ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻭﻥ ﺑﺎﺷﻦ😄 🌹پایان🌹 🌸داستان های غم انگیز و واقعی در کانال داستان و پند🌸 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸