🌷🌷🌷
داستان کوتاه
بچه كه بوديم .
وقتي لباس ميخريديم تا روز عيد، هر روز تنمون ميكرديم و جلوي آيينه خودمون و نگاه ميكرديم وميگفتيم آخ كه مثل ماه شديم، بعد مامان از اون اتاق بغلي داد ميزد كه: در بيار اون لباساتو فقط همين يه دست رو داريا. ولي خب ميدونستيم كه مامان تابستوني، پاييزي يه دست ديگه هم خريده و واسمون گذاشته كنار.روز اول فروردين اون لباس قشنگا رو ميپوشيديم و دست زير چونه به حباب هايي كه از دهن ماهي ميومد بيرون نگاه ميكرديم، بابامون هم يادمون داده بود كه قرآن رو وا كنيم و چند آيه ازش بخونيم كه سال تحويلمون نوراني بشه.
همه جمع ميشديم و دوربينمون كه فقط ٣٦ تا عكس ميتونست بگيره رو ميذاشتيم رو تايمر و اين ميشد عكس ِسالمون. همه ميرفتيم خونه بزرگايي كه الان نداريمشون و ازشون عيدي ميگرفتيم، بعد ميفهميديم كه "في" عيدي امسال چقدره. مامان هامونم عيدي ها رو ازمون ميگرفتن تا مثلا جمع كنن، ولي بعدا ميديديم كه همون پول نو ها رو به بچه هاي فاميل ميدن!تا سيزدهم شاد بوديم، عيدمون عيد بود، پيك شادي مون تا روز آخر سفيد ميموند اما بازم دلمون خوش بود. اما انگار چند ساله عيد فقط واسمون حكم اينو داره كه تاريخ بالاي سر برگ تقويممون يه دونه زياد تر بشه. لباس دو ماه پيشمون رو بپوشيم با كسي رفت و آمدي نداشتيم كه ديده باشه، ماهي نخريم، ميميره، سبزه نكاريم، ميخشكه.
واسه فاميل هاي دور هم كه تبريك خشك و خالي ميفرستيم اما با كلي استيكر قلب و بوس كه نكنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن! بعد هم كلي خدا خدا كنيم كه برگرديم سر كار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته.
اون روزا، كه زيادم دور نيست، عيد همه چيزمون نو ميشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتي و مهم تر از همه سالمون.
اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعي بود ...
اون موقع ها ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂
حتما بخوانید
برای تسلیت گفتن به یکی ازخانواده هایی که فرزند جوان خودرا ازدست داده بودند رفتم..
پدر میت خدا رحمتش کند بلندشد وکنارم نشست ودستم را دردست خودش گرفت وگفت:
ای فلانی..این تقاص ظلم وستمی هست که 30سال قبل مرتکب شده بودم..
وهنوز هم دارم عواقبش و بلا ومصیبتهایش را می چشم..
30 سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو..
ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم...
یکی از روزها سگی را دیدم که چند تا ازتوله هایش هم باهاش بود..باخودم گفتم بزار یکی ازتوله هایش را جلو چشمانش باماشین زیر بگیرم تاعکس العمل وآه وناله
مادرش راببینم..
وهمین کار راکردم..
توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون وتکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد..
ومادربخت برگشته داشت پارس میکرد وفریاد وشیون سرمیداد ومن نگاهش میکردم ومی خندیدم...
ازآن روز همه بلاها درتعقیب من بود بدون توقف....
هر روز یک مصیبتی برمن نازل میشد..
وآخرین وسخت ترینش دیروز بود که محبوبترین وعزیزترین پسرانم وجگرگوشه ام که تازه ازدبیرستان فارغ شده وآماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی وآرزوهایم رامی دیدم..درجلو چشمانم پرپرشد
ماشینم راکنارجاده متوقف کرده واو را برای گرفتن چند تا فتوکپی ازاونطرف خیابون.. پیاده کردم وازشدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم وازخلوت بودن خیابون مطمئن شدم..وبهش گفتم حالا ازخیابون رد شو..
ناگهان ماشینی که مثل برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد.. ومن نگاهش میکردم وگریه وآه وناله سرمیدادم.. اونجا بود که به خدا قسم همان سگ جگرسوخته درجلوچشمام ظاهرشدواون بلایی که 30 سال قبل سرش آوردم بیادم اومد..
قصه ای سرشارازعبرت..
که خداازظالم انتقام مظلوم رامیگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته وسگی باشد..دیر یازود..
عبرت بگیریم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂
💕عذرخواهی کردن را یاد بگیریم
اشتباهاتی که از نظر عاطفی در روابط خود مرتکب می شویم اغلب اثرات ماندگارتر و زیان آوری بر روابط ما با دیگران می گذارد. این خطاها به تدریج بر روی هم انباشته می شود و بعد از چند سال، رابطه ما را با دیگران سرد می کند و حتی می تواند موجب قطع رابطه با آنها شود.پس قوانین یک معذرت خواهی را یاد بگیریم.
ضمنا عذر حواهی شما را فهمیده تر و قابل اعتمادتر نشان میدهد...
عذرخواهی با شیوه ای درست
1.متاسفم
2مرا ببخش
3جبران
هر بار همسرتان را رنجاندید باید 5 بار خوشحالش کنید.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❅ঊঈ✿❀✿ঈঊ❅
✔️ زندگی خیلی ساده است.
در چهار عبارت خلاصه میشود؛که اسرار حیات آدمیست!
آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛
تا بتواند بگوید: "متاسفم"
آدمی باید شجاعت داشته باشد؛
تا بتواند بگوید: "من را ببخش"
آدمی باید عشق داشته باشد؛
تا بتواند بگوید: "دوستت دارم"
آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛
تا بتواند بگوید: "متشکرم"
و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛
تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
🌾🌸اَللّهُمَ
🌾🌸صَلَّ
🌾🌸عَلی
🌾🌸مُحَمَّدٍ
🌾🌸وَآلِ
🌾🌸 مُحَمَّد
🌾🌸وَعَجِّل
🌾🌸فَرَجَهُم
🌾🌸وَ اَهلِک
🌾🌸عَدُوَّهُم...
🌾🌸 اَللّهُــــمَّ
🌾🌸عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🌾🌸الفَـرَج
🌾🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
🌷🌷🌷
تا به حال با کسی همسفر شدهاید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟
چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد. خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود.
سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری.
امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی.
مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود.
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی.
معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا.
مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است.
خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند. باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕روزی شیـخی می گفت من هر وقت ڪه نماز می خواندم ، از خـداوند حاجتی میخواستـم .
یک روز گفتـم : بگذار یک بار برای خود خدا نماز بـخوانم و حاجتی نخواهم .
همان شب شیـخ در عالم خواب دید که به او گفتنـد : چرا دیـر آمدی ؟! گفتـم منظورتان چیـست ؟
گفتنـد : یعنی تو باید سی سال پیش به فڪر این کار می افتـادی ، حالا سر پیـری باید بـفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نـکنی !
ما هر وقت با خـدا کار داریم خدا را صـدا می زنیم .
چه قـدر خـوب است که وقتی هم که کاری نـداریم ، بگوییـم : خُــــــدا👌👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂
❣
💢 داستان کوتاه
جواب دندان شکن در برابر خیانت
زن پس از دوماه، نامهای از نامزد خود دریافت میكند به این مضمون:
عزیزم ، متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم كه دراین مدت ده بار به تو خیانت كردهام!!! و میدانم كه نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عكسی كه به تو داده بودم برایم پس بفرست.
دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد، از همه همكاران و دوستانش میخواهد كه عكسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی یا خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را با عکس نامزد بیوفایش در یک پاکت گذاشته و همرا ه با یادداشتی برایش پست میکند، به این مضمون:
عزیزم، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفا عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
سلطنت پادشاه دوراندیش ! (داستانک)
مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟
طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد.
به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند!
👈به فکر عاقبتت باش
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⭕️#طلاق یک ساعت بعد از عقد
زندگی ما مانند چینی شکسته ای است که دیگر هیچ بند زنی هم نمی تواند قطعات شکسته و خرد
نوعروس که در دادگاه حرفی برای گفتن نداشت وقتی پیش روی قاضی ایستاد گفت: جالب است بدانید با اصرار خانواده ام ازدواج کردم و حالا اصرار دارند طلاق بگیرم.
ندا گفت: اولین بار یک روز وقتی در خانه بودم با صدای مادرم فهمیدم مهمان داریم باید در را باز می کردم دایی تقی آمده بود فهمیدم باید روسری سر کنم چون دوست دایی ام که مهران نام دارد هم همراه او بود.
آن روز داییتقی دوباره شروع کرده بود به بافتن قصههای همیشگیاش حوصله ام سر رفته بود از کنار پنجره به حیاط نگاه کردم وقتی سرم را بالا گرفتم یک دفعه دیدم مهران به من نگاه میکند بیاختیار نگاهم با نگاه او گره خورده بود و همین طور سرجایم خشکم زده بود وقتی به خودم آمدم که صدای مادرم را شنیدم؛ باید پذیرایی می کردم.
نوعروس ادامه داد: از آن به بعد مهران ماهی یک بار به خانه مان می آمد پدر و مادرم خیلی به او احترام می گذاشتند و من نیز همیشه متوجه نگاه های متفاوتش می شدم 23 ساله شده بودم که یک شب مادرم من را صدا زد از لحن اش فهمیدم اتفاقی افتاده است. اشتباه نمی کردم مادرم گفت: مهران از من خواستگاری کرده است شوکه شدم و مخالفت کردم گفتم من او را زیاد نمی شناسم از مادرم شنیدم دایی تقی با پدرم حرف زده است و جواب بابام هم مثبت است مادرم گفت: مهران پسر پولداری است. اگر خدا قسمت کند در رفاه زندگی میکنی !
مهران پسر نجیب و خوبی است. مهران مرد زندگی است و میتواند به تو خوشبختی بدهد. تو وقتی وارد زندگی اش شدی میفهمی که مادرت بیراه نمی گفت!
ندا آهی کشید و ادامه داد: این ها حرف های مادرم بود باور می کنید طوری حرف می زد که تصور کردم اگر به خواستگاری مهران جواب منفی بدهم روزگارم سیاه است ته دلم آشوب بود. درست، که مهران از ششسال پیش لااقل ماهی یکبار به خانه مان می آمد. درست؛ که پدر به او خیلی احترام میگذاشت و مادر خیلی دوستش داشت ولی مهران چقدر میتوانست من را خوشبخت کند. می دانستم پدرم آدم منطقی و محتاطی است حتماً همه سختگیریهایش را برای انتخاب کردن یا نکردن مهران به عنوان داماد، به کار می گرفت و همین باعث شد بگویم اگر پدرم صلاح می داند اشکالی ندارد.
خیلی زودتر از آن چه که فکر می کردم خانواده مهران به خواستگاری ام آمدند قول و قرارها گذاشته شد من با مهران حرف زدم دیدم مرد خوبی است پدر و مادرم ذوق زده بودند پدرم آن قدر با ملایمت حرف میزد که باورم نمیشد. مهران با این که بارها به خانهمان آمده بود سرش را از خجالت زیرانداخته بود.
اصلا فکر نمیکرد همه چیز این قدر به سرعت رو به راه شود. درست 10 روز بعد از خواستگاری سرسفره عقد نشسته بودم. من و مهران هر دو خوشحال بودیم.
نوعروس مکثی کرد و گفت: آقای قاضی هنوز مهمانان عقد نرفته بودند که ...
ادامه دارد..
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk