eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🍃🦋🍃 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃 📚داستان واقعی و آموزنده دختری بنام ساغر 🦋قسمت اول از دیشب تا به حال که چت کرده بودم دیگر حال و هوای خودم را نمی شناختم. اصلا خودم با خودم احساس غریبگی می کردم. وقتی در آینه به چشمان خودم خیره می شدم انگار داشتم به یک غریبه نگاه می کردم. داستان این چت کردن من از آنجا شروع شد که همکلاسی ام «مهناز»مرا مشتاق به این کار کرد وگرنه من اصلا اهل این جوری بازی ها و هیجان ها نبودم. اواخر سال تحصیلی بود و بحبوحه امتحانات دیپلم. مهناز دختر شیطان و شلوغی بود. از آن دسته بچه هایی بود که مدام توی کلاس دنبال سوژه می گردند تا سر به سر بچه های دیگر بگذارند! او اهل بگو و بخند بود و فوق العاده خوش مشرب و سر و زبان دار. مهناز هیچ وقت به زمین و زمان بند نبود و هر وقت توی کلا س بچه ها دسته گل به آب می دادند خانم ناظم بی برو برگرد دنبال سرنخ بود از کارهای مهناز! که معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در می آمد و نقش مهناز در آن خرابکاری کاملا محرز بود. میانه من و مهناز بد نبود تا اینکه در یکی از جلسات امتحانات آخر سال من به او تقلب رساندم و مهناز هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی حال کرد! در عوض این لطف من، او «آی. دی» فردی را به من داد که من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگیم بالکل عوض شد. آخرین امتحان را هم که دادیم مهناز پیش من آمد و گفت: - هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟ واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی اوضاعم خیلی شیر تو شیر می شد. خیلی دلم می خواد من بتونم درحق تو لطفی بکنم. من که تحت تاثیر تعارف های مهناز قرار گرفته بودم سرخ و سفید شدم و مودبانه گفتم: - خواهش می کنم عزیزم. من که کاری نکردم. مهناز دوباره شروع کرد به تملق گویی و ناز کشیدن: - من عاشق این مرامتم... بابا ایول... تو خیلی با حالی... تاسف من از اینه که که چرا این آخر سالی فهمیدم که تو اینقدر ماهی؟ اما خب می گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س. من و تو حالاها حالاها می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.... 🦋 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🍃🦋🍃 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃 📚داستان واقعی و آموزنده دختری بنام ساغر 🦋قسمت سوم دیدار دوم ما دریک کافی شاپ بود. من با اینکه خیلی دلهره داشتم اما می گفتم کافی شاپ محیط عمومی است و برایم اتفاق بدی نخواهد افتاد. او برایم یک شاخه گل رز قرمز آورده بود با یک کارت پستال زیبا که وقتی آن را باز می کردی موزیک ملایمی از آن پخش می شد. وقتی داشتم با او خداحافظی می کردم تا به خانه بازگردم او دستش را به سمتم دراز کرد و من که تا به حال با هیچ مرد غریبه یی دست نداده بودم، با او دست دادم... آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. حس غریبی داشتم. از یک طرف به خودم نهیب می زدم که اگر پدر و مادرم از این ماجرا بویی ببرند من چطور به چشم های آنها نگاه بکنم؟! پدر و مادرم خیلی برای من که تنها فرزند آنها بودم زحمت کشیده بودند و به من خیلی اعتماد داشتند و من از اینکه کاری بکنم که باعث ناراحتی آنها شوم از خودم بدم می آمد. از یک طرف هم فکر می کردم که کار بدی نکردم و دیدار در یک پارک و کافی شاپ عواقب بدی ندارد. میان این دو فکری که در سر داشتم مانده بودم سفیر و سرگردان! و بدتر از همه احساسی بود که به صادق پیدا کرده بودم. من شدیدا به او وابسته شده بودم. چقدر دلم می خواست در این مورد با مادرم حرف بزنم اما هر بار که می خواستم شروع به صحبت بکنم یا مامان داشت تلفنی با یکی از همکارهایش حرف می زد یا در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. هر وقت هم که می دید من توی فکرم خندان می گفت: - «ساغر» جون... چته مادر؟ مگه کشتی هایت غرق شدن؟ نکنه فکر کنکور هستی؟ ای بابا نگران نباش امسال نشد سال دیگه... پسر نیستی که بخوای بری سربازی... من تا می آمدم سر صحبت را باز کنم و از این حال پریشان خودم بگویم مامان مشغول کار شده بود و انگار نه انگار که من سرگشته نیاز به درد دل کردن دارم! مامان صبح ها می رفت سرکار و عصرها بر می گشت. او حسابدار یک شرکت خصوصی بود و گاهی وقت ها دفاتر و سندها را به خانه می آورد و تا پاسی از شب گذشته مشغول حساب و کتاب می شد. بابا هم در خارج از تهران کار می کرد و معمولا ده، پانزده روز در شهرستان بود و چند روزی هم به تهران می آمد تا پیش ما باشد. در این شرایط تنها کسی من رازم را با او در میان می گذاشتم مهناز بود. او مرا به ادامه این رابطه تشویق می کرد و می گفت به نظر او صادق ارزش دوست داشتن را دارد..... 🦋 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🍃🦋🍃 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃 📚داستان واقعی و آموزنده دختری بنام ساغر 🦋قسمت دوم من و تو حالاها حالاها می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من که از تعارف ها و تملق گویی های مهناز از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم شروع کردم به تشکر کردن: - وای مهناز جون تو چقدر خوبی... تو چقدر گلی... تو چقدر... از آن روز به بعد مکالمات تلفنی من و مهناز به شکل روزمره در آمد و کم کم صمیمیت بیشتری با هم پیدا کردیم تا اینکه مهناز به من آن آی. دی را داد. من چندان اهل چت کردن و این حرف ها نبودم اما گویا طرف مقابل حسابی این کاره بود! او خودش را مهندس کامپیوتر معرفی کرد و از حرف هایش معلوم بود که روح لطیفی دارد و اهل شعر و شاعری است. بالاخره بعد از چند بار چت کردن او تقاضای دیدار کرد. من می ترسیدم با او ملاقات کنم اما بالاخره بر ترسم مسلط شدم و تسلیم خواسته او شدم و با او قرار ملاقات گذاشتم. من و «صادق» در یک پارک قرار گذاشته بودیم. صادق به من گفته بود که فقط چهار سال از من بزرگتر است اما وقتی او را دیدم حسابی جا خوردم! او حدود سی چهار، پنج سال داشت و به نظر مرد پخته ای می آمد. من که فقط هفده سال داشتم از دیدن او یکه خورده و زبانم بند آمد. او که متوجه حال من شده بود سعی کرد این یخ فاصله را ذوب کند. از رو نرفت و شروع کرد به شعر خواندن... حدود یک ساعتی با هم در پارک روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشستیم و حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم دیگر با او چت نکنم و جواب تلفنش را ندهم. اما در طی یک هفته او آنقدر برایم پیام گذاشت و زنگ زد- البته خودم هم دلم برایش تنگ شده بود و به او عادت کرده بودم- که دوباره با او چت کردم. دیدار دوم ما در... 🦋 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🍃🦋🍃 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃 📚داستان واقعی و آموزنده دختری بنام ساغر 🦋قسمت چهارم او مرا به ادامه این رابطه تشویق می کرد و می گفت به نظر او صادق ارزش دوست داشتن را دارد. من دیگر عاشق صادق شده بودم. اگر یک روز صدایش را نمی شنیدم کاملا بی حوصله و عصبی بودم و حال خودم را نمی فهمیدم. شبها با یاد صادق و اشعارش به خواب می رفتم و هر صبح به یاد او از خواب بیدارمی شدم. کار به جایی کشیده بود که لحظه ای بدون فکر کردن به صادق زندگی برایم زیبا و دلپذیر نبود. عضو کتابخانه شده بودم و فقط و فقط رمان های عاشقانه می خواندم. در تمام آن کتاب ها، صادق عاشق بود و معشوق من! بعضی روزها مهناز به خانه مان می آمد و من سر دلدادگی ام را به صادق برایش می گفتم و او با حوصله به حرف هام گوش می کرد و می گفت از رفتارهای صادق معلوم است که او هم عاشق من شده و من نمی دانستم که... آن روز کذایی در خانه تنها بودم. مامان سرکار بود و بابا هم رفته بود شهرستان. صادق تماس گرفت و برای ناهار مرا به یک سفره خانه سنتی دعوت کرد. محیط گرم و صمیمی سفره خانه با موزیک محلی که پخش می شد، نشاط آور و دلپذیر بود. صادق سفارش ناهار داد. زل زد به چشم هایم و لبخند زد و از من پرسید: ... بانوی من... تو چی می خوری؟ زیر سنگینی نگاهش داشتم ذوب می شدم. ناز آلود گفتم: - هر چی که تو می خوری... گارسونی پوشیده در لباس محلی به تخت مان که با قالیچه های ترکمنی و زمینه قرمز و مخده و پشتی از همان رنگ و جنس تزیین شده بود، نزدیک شد و سینی را بر روی سفره گذاشت. صادق ظرف سفالی دیزی های را جلوی دستشش گذاشت و با گوشت کوب افتاد به جان محتویات داخل آن، و من احساس کردم که سالهاست او را می شناسم و با او زندگی کرده ام. بعد از خوردن دیزی صادق سفارش چای و بعد قلیان داد. من تا آن روز قلیان نکشیده بودم اما از بودن در کنار صادق آنقدر سرمست بودم که دلم می خواست هر کاری بخواهد برایش انجام دهم. صادق همچنان عاشقانه نگاهم می کرد و برایم شعر می خواند: - شیشه پنجره را باران شست، از دل من اما، چه کسی یاد تو را خواهد شست... بعد از خواندن این شعر در حالیکه من را بانوی خود خطاب می کرد، از من خواستگاری کرد. من دیگر روی تخت سفره خانه نبودم. تبدیل شده بودم به یک ابر شناور که در آسمان آبی بی انتهای خداوند بالا و پایین می رفتم. انگار زمان و مکان را فراموش کرده بودم. آن روز به دعوت صادق برای اولین بار به خانه ش رفتم و.... 🦋 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🍃🦋🍃 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃 📚داستان واقعی و آموزنده دختری بنام ساغر 🦋قسمت پنجم آن روز به دعوت صادق برای اولین بار به خانه ش رفتم و در حالیکه خود را همسر آینده او می دیدم به خواسته اش تن دادم. مدتی به همین منوال گذشت. من هنوز هم راز زندگیم را با مهناز در میان می گذاشتم و چقدر خوشحال بودم از این که ماجرای تقلب باعث بوجود آمدن این دوستی عمیق بین ما شده بود. مهناز مرا به ادامه این دوستی دعوت می کرد و به داشتن چنین عشقی غبطه می خورد. آنشب قرار بود پدرمن از سفر بازگردد. صادق قول داده بود که در این سفر پدر به تهران حتما به خواستگاری ام خواهد آمد. من در خانه مانده بودم و به کارهای خانه رسیدگی می کردم. نزدیکی های غروب بود که تلفن به صدا در آمد. شماره همراه مامان بود. گوشی را برداشتم: - ساغر جان... هول نشو مامان... من تصادف کردم و الان بیمارستان هستم. در و دیوار خانه هوار شد روی سرم. بغض کردم: - مامان جون... تو رو خدابگو چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟ - هیچی مادر... من طوریم نشده. من به یه پیک موتور سوار زدم. حالا گوش کن ببین چی می گم. برو از تو کمد لباس هام از توی اون کیف پول چرمی چند تا تراول بردار و با آژانس بیا به این آدرس... من جلوی اطلاعات بیمارستان منتظرت هستم... با اینکه از شنیدن این خبر کاملا گیج و سراسیمه بودم اما دستورات مامان را مو به مو اجرا کردم. وقتی جلوی اطلاعات بیمارستان رسیدم مامان با خانم جوانی مشغول صحبت بود. پول را به مامان تحویل دادم و همراه با آن ها به پشت در اتاق عمل رفتیم. مامان دست های آن خانم جوان را که باردار هم بود در دست هایش فشار داد و با مهربانی گفت:.... 🦋 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
روزی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) شیطان را دید که خیلی ضعیف و لاغر شده است.! حضرت از او پرسید: چرا به این روز افتادی؟ شیطان گفت: ای رسول خدا! از دست امت تو رنج می برم و در زحمت بسیار هستم.! پیامبر فرمود: مگر امت من با تو چه کرده اند؟! شیطان گفت: ای رسول خدا! امت شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصائص را ندارم.! ❶ اول: هر وقت به هم می رسند سلام می کنند. ❷ دوم: با هم مصافحه می کنند. ❸ سوم: هر کاری را که می خواهند انجام دهند، ان شاءالله می گویند. ❹ چهارم: از گناه استغفار می کنند. ❺ پنجم: تا نام شما را می شنوند صلوات می فرستند. ❻ ششم: ابتدای هر کاری بسم الله الرحمن الرحیم گویند. 📚 فضایل و آثار صلوات، ص۳۳ 👈 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @dastanakk
ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ: 1. ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ. 2. ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ . 3. ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ! ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ علتش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ. و میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ. 👈ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ رفتنی.. 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @dastanakk
فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت. به او گفتند: «پوست روباه حرام است.» او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد. مکتب دار عصبانی شد و گفت: « تو نمی دانی که روباه حرام است؟!» مرد گفت : « ای داد و بیداد، بد شد!» مکتب دار پرسید:« مگر چی شده؟» گفت: « آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام.» مکتب دار گفت: « جانور، روبه بوده یا روباه؟» مرد گفت: « نمی دانم . روبه چیست؟» مکتب دار گفت: « حیوانی است بسیار شبیه روباه؛ برو آن را بیاور، ان‌شاءالله روبه است.! ان‌شاءالله پاک است.!! بد به دل راه نده!! 👈 و این است حکایت دوران ما ، با یک حرف چه نشدن هایی که شدنی میشود!!! 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @dastanakk
💯 شنیدن صدای اذان در قبر‼ یک روز بعد از دفن مرحوم و رفتن مردم، کمی بر سر مزار کنار پسر مرحوم جهت دلداري ایستادم كه ناگهان صدای اذان شنیدیم. به اطراف نگاه کردیم ولي خبری از صدای اذان نبود. از درون قبر صدای اذان می آمد، پسر گوشش را روي قبر گذاشت و گفت صدای اذان از داخل قبر پدرم است.. جهت صحت گفتار ، چند نفر که کمی دورتر بودند را صدا زدم، و آنها هم تایید کردند که صدای اذان از درون قبر است.. حاضران همه شروع کردند به اذان گفتن و مردم دورمان جمع شدند. حاضرین تبریک میگفتند که این مرحوم پیش خدا مقامی عالی و والا دارد که ملائک رحمان با اذان از او استقبال کرده اند، بنابر این با خشوع گریه میکردیم. من از اینکه قدر این مومن را خوب ندانسته بودم احساس شرمساری میکردم. حاضرین در حال و هوای خاصی بودند که ناگهان دو حفار قبر در حالت دوان دوان سر رسیدن و شروع به خاک بردای از قبر نمودند و اصلاً به اعتراض ما گوش نمی دادند!! ما همه منتظر بودیم که بعد از خاکبرداری نور از حفره ی میت خارج شود. قلبهایمان در طپش و طپیدن شدید بود که گور کن دستش را در لحد میت کرد و گوشی موبایلش را که از جیبش افتاده بود بیرون آورد....! همه حاضرین با خجالت به هم نگاه میکردیم و قبرستان را ترک کردیم...!! 😍 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد. استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .! استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگرد گفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟! شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود! استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری . خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....! 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @dastanakk
🔔 🔔 ✨ در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی وگذشت باید جستجو کرد. ✨ گاهی لازم است کوتاه بیایی گاهی نمی توان بخشید و گذشت... ✨ اما می توان چشمان را بست و عبور کرد گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری ✨ گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی ولی با آگاهی و شناخت 🌺 آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 بزرگی میگفت؛ زنده بودن حرکتی است افقی، از گهواره تا گور. اما زندگی کردن حرکتی است عمودی، از فرش تا عرش. زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست ... ماموریت ما در زندگی " بی مشکل زیستن " نیست، " با انگیزه زیستن " است ... " سلطان دلها " باش، اما دل نشکن ... پله بساز، اما از کسی بالا نرو ... دورت را شلوغ کن، اما در شلوغی ها خودت را گم نکن ... " طلا " باش، اما خاکی 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk