eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم". زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی". از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟" درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی". 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس برای رفع خصومت بدارالقضا نیامد روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام پادشاه گفت ترا برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند. پس از یک سال دو نفر پیش قاضی آمدند یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام در داخل زمینش گنجی پیدا شده اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد : روضة الصفا، احوال هود(ع) داستانها و پندها، ج2، داستان 78 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 💜💜💜💜💜💜💜 💚💚💚💚 ❤️❤️ 💛 داستان: وفاداری💘 مرد💘 به همسرش❤️ ﻣﺮﺩ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺣﺎﻟﺖ ﻏﯿﺮ ﻃﺒﯿﻌﯽ ‏( ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺼﺮﻑ ... ‏) ﺑﻮﺩﻩ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﮔﺮﻭﻥ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ، ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯽ ﺑﺮﻩ … 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ﺯﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ … ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ😁… ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﯿﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﻮﺭﻩ … ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺑﺮﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ… ﺯﻥ : ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﺳﺖ… ﻣﻦ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺖ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻨﻢ … ﺯﻭﺩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﭘﯿﺸﺖ ﻋﺸﻖ❤️ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ… 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺸﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯽ ﮔﻪ : ﺩﯾﺸﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺩ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﺖ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻃﺒﯿﻌﯽ😇 ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﯽ… ﻫﯽ ﺧﺎﻧﻮﻭﻭﻡ ، ﺗﻨﻬﺎﺍﺍﺍﺍﻡ ﺑﺰﺍﺭ ، ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻥ😞… ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ💕👌 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ㊙️㊙️㊙️💮💮💮 💛 💜💜 💖💖💖💖 💙💙💙💙💙💙💙 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
سیگار میکشیدم بابام از کنارم رد شد رفتم گفتم غلط کردم، گفت چته مرتیکه؟ فهمیدم سیگارو ندیده گفتم روایت داریم هر روز از پدرتون معذرت خواهی کنید 😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
نوه عموم 1سالشه دو هفته پیش برای اولین بار 8قدم متوالی بدون اینکه بخوره زمین راه رفته مامان و باباش احساساتی شدن از خوشحالی چنان جیغ و دادی زدن که طفلکی شوکه شده دیگه سینه خیز هم نمیره اونوقت من به مامانم میگم من راه رفتم تو چیکار کردی؟ میگه هیچی اولین کاری که کردم در کابینتارو با کش بستم! 😐 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
دیشب یه اس ام اس اشتباهی واسم اومده که: رسیدی پاریس خبر بده نشست هیات مدیره هم فرداست برای هماهنگیه بارنامه ی اون ١٠ تا مازراتی هم با دبی تماس بگیر. حالا من پفک حلقه ای کرده بودم تو انگشتام داشتم باب اسفنجی میدیدم جواب دادم: کنسلش کن برنامه عوض شده😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
منو دزدیده بودن دزده زنگ زد خونمون.. مامانم جواب داد. دزده گفت:ما بچتونو دزدیدیم پنجاه میلیون بیارید تا برش گردونیم… مامانم گفت بهش آب میدین؟ دزده گفت آره گفت غذا میدین بهش؟ گفت آره، گفت جایه خواب داره؟ گفت آره……، گفت : بیاین داداششم ببرید!!!!!😐😐 هیچی دیگه دزده بیچاره برام کلی اشک ریخت بعدشم برام آژانس گرفت گفت برو خونتون پوله آژانسم داد…. من خودم دلم بود بمونماا ولی وای فای نداشتن اومدم !!😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 📚 نزديك به 170 سال پیش از این " ویش قرتسوف " بزرگترين تاجر كشور روسيه تزارى سماوری با یک دست چای خوری برای امیرکبیر تحفه فرستاد. امیركبير اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند. امّا سال ها بعد در ایّام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت : " من واقعأ گدا نیستم. سرگذشتی دارم كه اگر حوصلهٌ شنیدن دارید، برای تان تعریف کنم. سپس گفت : " در زمان صدارت میرزا تقى خان امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت : آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرّفى کنید ؟ صنعت گران مرا معرّفى کردند. حاکم گفت : امیر کبیر برای انجام کار مهمّى تو را به تهران خواسته است. بعد از آن من در تهران به حضور امیركبير رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاى سماور را بیان کرد و گفت : مى توانى سماوری مانند این بسازی ؟ من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم : بله، می توانم. امیر گفت : این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور. من سماور را برداشتم و مشغول شدم و پس از اتمام کارم، سماور ساخته شده را نزد امیركبير بردم كه مورد پسند او واقع شد. امیر پرسید: این سماور با مُزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است ؟ من عرض کردم : روی هم رفته پانزده ریال. امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که صنعت سماور سازی به طور کلّى برای مدّت 16 سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را هم بیست و پنج ریال تعیین کرد. پس از صدور این فرمان گفت : به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید. در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعأ مبلغ دويست تومان خرج شد. امّا هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند ! تا چشم حاکم به من افتاد، با خشونت گفت : میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ دويست تومان را به خزانهٌ دولت برگردانی ! در آن هنگام من پولی نداشتم. پس دستور مصادرهٌ اموال من صادر شد. با این وجود بیش از صد و هفتاد تومان فراهم نشد. برای سى تومان دیگر مرا سرِ بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا این که مردم ترحّم کرده و سکّه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم، پرتاب کردند. سرانجام آن سى تومان هم پرداخت شد، امّا به خاطر آن چوب ها و صدمات بدنی چشم هایم تقریبأ نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم، از این رو به گدایی افتادم ! " تصال به پروکسی همراه اول اتصال به پروکسی ایرانسل 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
منو دزدیده بودن دزده زنگ زد خونمون.. مامانم جواب داد. دزده گفت:ما بچتونو دزدیدیم پنجاه میلیون بیارید تا برش گردونیم… مامانم گفت بهش آب میدین؟ دزده گفت آره گفت غذا میدین بهش؟ گفت آره، گفت جایه خواب داره؟ گفت آره……، گفت : بیاین داداششم ببرید!!!!!😐😐 هیچی دیگه دزده بیچاره برام کلی اشک ریخت بعدشم برام آژانس گرفت گفت برو خونتون پوله آژانسم داد…. من خودم دلم بود بمونماا ولی وای فای نداشتن اومدم !!😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍓🍓☘☘🍓🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻻﺩﻥ .ﺗﻤﻮﻡ ﻋﺎﺷﻘﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ ﺑﺒﯿﻦﮔﺮﯾﻪﻫﺎﻡﺍﺯﻋﺸﻖﭼﻪﺯﻧﺪﻭﻧﯽﺑﺮﺍﻡساﺧﺘﻦ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ .ﮔﻞ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻻﻻﯾﯽﻫﺎﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽﺑﻪﭼﺸﻤﻮﻧﻢﻧﻤﯽﺷﻮﻧﻪ 🍓☘🍓 ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﯿﮑﻤﻮ ﻟﺮﺯﻭﻧﺪ ﯾﮑﯽﺑﺎﺩﺳﺖ ﻧﺎﭘﺎﮐﺶ ﮔﻼﯼ ﺑﺎﻏﭽﻤﻮ ﺳﻮﺯﻭﻧﺪ 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦﺷﺐ ﻫﺎﯼﺗﻮﺩﺭﺗﻮﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞﺷﺐﺑﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻭﺍﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻣﺮﯾﻢ . ﮔﻞ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﭘﺮ ﺩﺭﺩﻡ ﻧﺸﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﭼﺸﻤﺎﺗﻮﺑﻪﺧﻮﺍﺏﻗﺼﻪ ﺑﺴﭙﺎﺭﻡ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻓﺼﻞ ﺳﮑﻮﺕ ﻭﺷﺐﻏﻢ ﺑﺎﺭﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ 🍓☘🍓 ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﯽ ﭼﻪﺩﻟﺘﻨﮕﻢﺍﺯﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏﺯﻣﺴﺘﻮﻧﯽ ﺗﻮﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮﺍﺯﺷﺐ ﭼﯽ میدونی 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺳﺮﺩﻡﮔﻢ .ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﮔﻨﺪﻡ ﺗﻮﻫﻢﺑﺎﺯﯾﭽﻪﺍﯼﺑﻮﺩﯼﺗﻮﺩﺳﺖﺳﺮﺩﺍﯾﻦﻣﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ . ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻃﻠﺴﻢ ﺑﻐﻀﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ 🍓☘🍓 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍓🍓☘☘🍓🍓
📚 📚 نزديك به 170 سال پیش از این " ویش قرتسوف " بزرگترين تاجر كشور روسيه تزارى سماوری با یک دست چای خوری برای امیرکبیر تحفه فرستاد. امیركبير اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند. امّا سال ها بعد در ایّام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت : " من واقعأ گدا نیستم. سرگذشتی دارم كه اگر حوصلهٌ شنیدن دارید، برای تان تعریف کنم. سپس گفت : " در زمان صدارت میرزا تقى خان امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت : آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرّفى کنید ؟ صنعت گران مرا معرّفى کردند. حاکم گفت : امیر کبیر برای انجام کار مهمّى تو را به تهران خواسته است. بعد از آن من در تهران به حضور امیركبير رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاى سماور را بیان کرد و گفت : مى توانى سماوری مانند این بسازی ؟ من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم : بله، می توانم. امیر گفت : این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور. من سماور را برداشتم و مشغول شدم و پس از اتمام کارم، سماور ساخته شده را نزد امیركبير بردم كه مورد پسند او واقع شد. امیر پرسید: این سماور با مُزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است ؟ من عرض کردم : روی هم رفته پانزده ریال. امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که صنعت سماور سازی به طور کلّى برای مدّت 16 سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را هم بیست و پنج ریال تعیین کرد. پس از صدور این فرمان گفت : به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید. در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعأ مبلغ دويست تومان خرج شد. امّا هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند ! تا چشم حاکم به من افتاد، با خشونت گفت : میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ دويست تومان را به خزانهٌ دولت برگردانی ! در آن هنگام من پولی نداشتم. پس دستور مصادرهٌ اموال من صادر شد. با این وجود بیش از صد و هفتاد تومان فراهم نشد. برای سى تومان دیگر مرا سرِ بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا این که مردم ترحّم کرده و سکّه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم، پرتاب کردند. سرانجام آن سى تومان هم پرداخت شد، امّا به خاطر آن چوب ها و صدمات بدنی چشم هایم تقریبأ نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم، از این رو به گدایی افتادم ! " تصال به پروکسی همراه اول اتصال به پروکسی ایرانسل 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍓🍓☘☘🍓🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻻﺩﻥ .ﺗﻤﻮﻡ ﻋﺎﺷﻘﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ ﺑﺒﯿﻦﮔﺮﯾﻪﻫﺎﻡﺍﺯﻋﺸﻖﭼﻪﺯﻧﺪﻭﻧﯽﺑﺮﺍﻡساﺧﺘﻦ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ .ﮔﻞ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻻﻻﯾﯽﻫﺎﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽﺑﻪﭼﺸﻤﻮﻧﻢﻧﻤﯽﺷﻮﻧﻪ 🍓☘🍓 ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﯿﮑﻤﻮ ﻟﺮﺯﻭﻧﺪ ﯾﮑﯽﺑﺎﺩﺳﺖ ﻧﺎﭘﺎﮐﺶ ﮔﻼﯼ ﺑﺎﻏﭽﻤﻮ ﺳﻮﺯﻭﻧﺪ 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦﺷﺐ ﻫﺎﯼﺗﻮﺩﺭﺗﻮﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞﺷﺐﺑﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻭﺍﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﻣﺮﯾﻢ . ﮔﻞ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﭘﺮ ﺩﺭﺩﻡ ﻧﺸﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﭼﺸﻤﺎﺗﻮﺑﻪﺧﻮﺍﺏﻗﺼﻪ ﺑﺴﭙﺎﺭﻡ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻓﺼﻞ ﺳﮑﻮﺕ ﻭﺷﺐﻏﻢ ﺑﺎﺭﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ 🍓☘🍓 ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﯽ ﭼﻪﺩﻟﺘﻨﮕﻢﺍﺯﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏﺯﻣﺴﺘﻮﻧﯽ ﺗﻮﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮﺍﺯﺷﺐ ﭼﯽ میدونی 🍓☘🍓 ﺗﻮﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺳﺮﺩﻡﮔﻢ .ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﮔﻨﺪﻡ ﺗﻮﻫﻢﺑﺎﺯﯾﭽﻪﺍﯼﺑﻮﺩﯼﺗﻮﺩﺳﺖﺳﺮﺩﺍﯾﻦﻣﺮﺩﻡ 🍓☘🍓 ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻞ ﭘﻮﻧﻪ . ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻃﻠﺴﻢ ﺑﻐﻀﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ 🍓☘🍓 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍓🍓☘☘🍓🍓