eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
💠حضرت حجّت از ما التماس دعا دارد! حضرت آیت الله بهجت قدس سره: آقایی که زیاد به مسجد جمکران می‌رود، می‌گفت: آقا (حضرت غائب - عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) را در مسجد جمکران دیدم، به من فرمود: به دل سوختگان ما بگو برای ما دعا کنند، و یک مرتبه از نظرم غائب شد، نه این که راه برود و کم کم از نظرم غائب شود! همین آقا هفته‌ی قبل از آن هم، حضرت را در خواب دیده بود. ولی افسوس که همه برای برآورده شدن حاجت شخصی خود به مسجد جمکران می‌روند، و نمی‌دانند که خود آن حضرت چه التماس دعایی از آنها دارد که برای تعجیل فَرَج او دعا کنند! چنان که به آن آقا (شیخ ابراهیم حایری - رحمه الله - در حال اعتکاف در مسجد کوفه) فرموده بود: اینها که به این جا آمده‌اند، دوستان خوب ما هستند، و هر کدام حاجتی دارند: خانه، زن، فرزند، مال، ادای دین؛ ولی هیچ کس در فکر من نیست! آری، او هزار سال است که زندانی است، لذا هر کس که برای حاجتی به مکان مقدّسی مانند مسجد جمکران می‌رود، باید که اعظم حاجت نزد آن واسطه‌ی فیض، یعنی فَرَج خود آن حضرت را از خدا بخواهد. . 📚 در محضر بهجت، ج2 ، ش776 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣سگ شدن به طمع دنیا 🌼🍃خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشه‏اى رفت تا قدرى بياسايد. اما سر و صداى بچه ‏ها، توجه او را به خود جلب كرد . 🌼🍃چندين كودك از معلم خود، درس می‏گرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود. بچه‏ ها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند. 🌼🍃دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . 🌼🍃كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا می خورد . 🌼🍃قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مى‏دهى تا با اين نان خشك، بخورم؟ - نه، نمیدهم‼️ - اما اين نان خشك، بدون حلوا، از گلوى من پايين نمیرود!😔 - اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مى‏شوى؟ - آرى، میشوم. - پس تو حالا سگ من هستى؟ ❌ - بله، هستم . ‼️ - پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمی آورى؟ 🌼🍃پسرك بيچاره، پارس میكرد و حلوا مى‏گرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند. 🌼🍃شبلى در همه اين مدت، مینگريست و میگريست . دوستانش كه او را در گوشه مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند . 🌼🍃شبلى گفت: ((ببينيد كه طمع چه بر سر مردم می ‏آورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك خود قناعت میکرد و به حلواى ديگرى، طمع نمیبست، سگ ديگران نمیشد و خود را چنين خوار نمیکرد!)) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣پول نوشابه‌ای که یک دعوتگر ساخت! 🌼🍃 اگر غم و اندوه ما دعوتگران برای الله متعال بود حالمان الان اینگونه نبود. آخ که چقدر وقتمان را بیهوده صرف کرده و ایاممان را بدون هدف گذرانده‌ایم ... ❣دکتر "عبدالرحمن السمیط" رحمه الله ، دعوتگر مشهور کویتی اينگونه تعریف میکند: 🌼🍃در آن روز هنگامیکه در مکانی توقف کرده بودم یک خانم آفریقایی را دیدم که در حال گریه و زاری است و از یکی از دکترهای مسئول کمک و درمان اطفال درخواست کمک می‌کند. 🌼🍃در آن روز که یکی از سفرهایم به آفریقا بود با دیدن این صحنه و اصرار بسيار شديد آن مادر که بدنبال تحقق خواسته‌اش بود بسیار متأثر شدم ، به همین خاطر با دکتر حرف زدم و دلیل را جویا شدم ، دکتر به من گفت: فرزند شیر خوارش در آستانه‌ی مرگ است و امیدی به زنده ماندنش نیست و او از ما طلب میکند که کودکش را در لیست کودکانی که کمکهای بشر دوستانه دریافت میکنند قرار دهیم ، در حالیکه فرزندش از شدت مرض غیر از چند روز دیگر زنده نخواهد ماند و کودکانی دیگر هستند که از او مستحق‌تر هستند و آنها در اولیت هستند و نمیتوانیم به فرزند این خانم کمک کنیم. 🌼🍃_ آن مادر و دکتر با نگاههای لطف‌آمیز و معصوم به من نگاه میکردند ، پس به مترجم خود گفتم از او سوال بپرس هزینه روزانه فرزندش چقدر است و آن زن مبلغی گفت که دریافتم که در کشورم هزینه خریدن یک نوشابه گازدار است ، پس به او گفتم مشکلی نیست من این مبلغ را از پول خود پرداخت میکنم و به او اطمینان خاطر دادم ، بسیار خوشحال شد و خواست دستم را ببوسد که به او اجازه ندادم و به او گفتم بفرمایید این هزینه یک سال فرزند شما است ... و در همین حال به منشی خود اشاره کردم و گفتم از این پس او مبلغ مورد توافقمان را به تو پرداخت می‌کند. 🌼🍃_ ماهها و سالها گذشت و من آن کودک را بنا بر کلام دکتر مرده پنداشته بودم و آن مبلغ را برای دلداری آن مادر که تازه مسلمان بود انجام دادم و این موضوع را به کلی فراموش کرده بودم. 🌼🍃بعد از گذشت 12 سال در دفتر کارم بودم که یکی از کارمندانم در دفترم حاضر شد و به من گفت که یک خانم آفریقایی خیلی اصرار میکند که شما را ملاقات کند و چندین بار برای دیدار شما تلاش کرده است و موفق نشده است.. به کارمندم گفتم که اجازه بده آن خانم داخل شود. 🌼🍃هنگامیکه آن خانم آفریقایی داخل شد همراهش پسری زیبا با چهره‌ای آرام و معصوم بود. او به من گفت این پسرم عبدالرحمن است که حفظ قرآن را به اتمام رسانده است و بسیاری از احادیث پیامبر صلی الله علیه و سلم را نیز حفظ نموده است و آرزو دارد که همراه شما یک دعوتگر به دین اسلام باشد. 🌼🍃تعجب کردم و به آن زن گفتم چرا همچنین درخواستی از من می‌کنید؟ و از حرف زدن و زبان آن زن چیزی نفهمیدم و به آن پسر نگاه کردم و او را دریافتم که با زبان عربی بسیار فصیح و خوب حرف می‌زند ... سپس آن پسر به من گفت: اگر اسلام و رحمتش نبود مرا اکنون اینگونه زنده در کنار خود نمی‌دیدید. مادرم داستان شما را را برایم بازگو کرده است که چگونه به ما کمک کرده‌اید و هزینه من را در زمان کودکیم پرداخت کرده‌اید ... 🌼🍃میخواهم تحت نظر شما باشم و من لغت آفریقایی را به کاملی بلد هستم و با آن سخن میگویم و دوست دارم همراه شما کار کنم و یک دعوتگر بسوی الله باشم و چیزی از شما نمیخواهم فقط طعام من را تامین کنید ... و دوست دارم کمی از آیات قرآن را برای شما تلاوت کنم ... 🌼🍃سپس او با صدایی زیبا و غمگین شروع به تلاوت آیاتی از سوره بقره کرد و با چشمان زیبایش با نگاهی معصومانه به من خیره شده بود که میخواست او را به عنوان داعی در نزد خود قبول کنم ... 🌼🍃در این لحظه به یاد آوردم و گفتم این همان کودکی است که از کمک به او سر باز زدند؟ و آن پسر گفت بله من همان کودک هستم و برای همین مادرم اصرار داشت که من با شما کار کنم و اسم شما را نیز برایم انتخاب کرده است ، عبدالرحمن ... 🌼🍃دکتر عبدالرحمن السمیط میگوید: با شنیدن این حرفها پاهایم سست شد و دیگر توان تحملم را نداشتند و بر زمین نشستم و در حالیکه از شدت خوشحالی و تعجب مانند فلج‌ها شده بودم سجده‌ای کردم و در حالیکه گریه میکردم گفتم: هزینه یک نوشابه یک انسان را از مرگ نجات میدهد (بإذن الله) و یک دعوتگر که امت اسلامی به آن نیاز دارد به ما هدیه می‌دهد! 🌼🍃این کودک الان از بزرگترین و مشهورترین دعوتگران در بین قبایل آفریقا و همگی او را قبول کرده‌اند. چقدر زیباست بهشت الله متعال و چقدر نزدیک شدن به آن آسان است ... ❣چقدر از صدقه‌های ناچیز تغییرات بسیار بزرگی در زندگی مردم به وجود خواهد آورد و آنان را خوشبخت می‌سازد ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ داستانی کوتاه و زیبا در مورد رزق ... 🌼🍃 قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا ❣ بگو هیچ چیزی به ما آسیب نمیرساند مگر آن چیزی که خداوند تقدیر فرموده اند 🌼🍃مردی در چاهی افتاد ... 😰 فریاد و داد بیدادش بلند شد چند نفر شنیدند طنابی آوردند و او را از چاه بیرون آوردند در حالیکه بسیار بی حال و خسته بود ... 🌼🍃 توانایی حرف زدن نداشت کاسه ای شیر به او دادن تا بخورد بعد از خوردن شیر کمی حالش جا آمد و علت افتادنش را در چاه از او پرسیدند : مرد به کنار چاه رفت تا توضیح دهد ناگهان پایش سر خورد و در چاه افتاد اما این بار جانش را از دست داد!! 🌼🍃 مرد عاقلی در میان آنها بود و گفت: از رزق و روزی این مرد همین کاسه ی شیر هنوز مانده بود آن را خورد و مرد ... 🌼🍃 وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَايَحْتَسِبُ ۚ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا ❣ و به او از جائی که تصوّرش نمیکند روزی می‌رساند. هر کس بر خداوند توکّل کند ( و کار و بار خود را بدو واگذارد ) خدا او را بسنده است. خداوند فرمان خویش را به انجام می‌رساند و هر چه را بخواهد بدان دسترسی پیدا میکند. خدا برای هر چیزی زمان و اندازه‌ای را قرار داده است ❣ سوره طلاق آیه 3 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ ای از زندگی حضرت صلوات الله علیه ❣شرم_پیامبر صل الله علیه وسلم ازهمسرش! 🌼🍃یکی از جالب ترین موقف‌های سیرت برای من، موقف پیامبر (صل الله علیه وسلم) در برابر مادر ما عایشه (رضی الله عنها) در زمان حادثه‌ی اِفک است. 🌼🍃یک ماه کامل از حادثه‌ی افک می‌گذرد و پیامبر به خود اجازه نمی‌دهند در این باره چیزی از حضرت عایشه بپرسند! 🌼🍃 پیامبر (صل الله علیه وسلم) می‌توانستند همان روز اول از عایشه (رضی الله عنها) بپرسند: «ای عایشه! مردم در باره‌ی تو چنین و چنان می‌گویند، آیا درست است یا خیر؟» اما پیامبر (صل الله علیه وسلم) تأثیر چنین سؤالی را بر زن عفت ‌پیشه‌ای چون عایشه (رضی الله عنها) می‌دانستند و متوجه بودند که شاید عایشه (رضی الله عنها) از این پرسش، احساس کند پیامبر نسبت به او متردد اند و در نتیجه دلش بشکند. 🌼🍃پیامبر (صل الله علیه وسلم) یک ماه کامل، درد و رنج و حیرت و تردیدها را تحمل کردند و با این که می‌دانستند منافقان با این وسیله با آبرو و حیثیت شان بازی می‌کنند، حاضر نشدند این سؤال را از عایشه (رضی الله عنها) بپرسند. 🌼🍃پس از یک ماه، از ناچاری، نزد عایشه (رضی الله عنها) آمدند و در حضور پدر و مادر حضرت عایشه تشهد خواندند و فرمودند: «اما بعد: ای عایشه! چنین سخنانی در باره‌ی تو شنیده ام، اگر بی‌گناه باشی، الله متعال بی گناهی ات را آشکار می‌گرداند، 🌼🍃 و اگر گناهی کرده باشی، از الله آمرزش بخواه و توبه کن! چرا که بنده، اگر به گناه خود اعتراف کند و به سوی الله متعال بازگردد، الله توبه اش را می‌پذیرد». 🌼🍃 در همین لحظات بود که وحی نازل شد و پاکیزگی عایشه (رضی الله عنها) را ثابت کرد. چنان چه این داستان در بخاری آمده است. 🌼🍃این تعامل پیامبر را چه بنامیم؟ آیا چیزی جز شرم و حیا ست؟ آیا خوب نیست مرد حتی از همسرش شرم داشته باشد و از او چیزی را نپرسد که احساسش را خدشه دار کند؟ 🌼🍃به یاد داشته باشید که پیامبر (صل الله علیه وسلم) «مرد را از ورود ناگهانی شب هنگام به خانه اش، به هدف کشف خیانت یا خطاهای همسرش، نهی کردند» (به روایت مسلم) چرا که این کار، بدبینی و بدگمانی را به همراه دارد و زن وقتی متوجه شود شوهرش در وفاداری اش شک دارد، سخت آزرده و اندوهگین می‌شود. ❣این احادیث سراسر خوش‌بینی و رعایت احساس همسران و شرم و حیا از آنان است. 🌼🍃پروردگارا! ما را پیروان واقعی پیامبرت محمد (صل الله علیه وسلم) بگردان و ما را در بهشت با اوشان محشور بگردان! ❣ دکتر ایاد قنیبی 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 💢 🌼🍃خسته وکوفته درحالیکه چیزهایی که ازتو خواسته شده را با خودت حمل میکنی به خانه برگشته ای.. مادرت از تو میپرسد: شیرهم برایم آورده ای؟ 😊 بالبخند بهش بگو چشم الان میرم میارم... ❣شایددعایش درحق تو.. ❣نجات دهنده ات باشد 🌼🍃مشغول خواندن نمازت هستی.. کودکت درکنارت مشغول بازی کردن هست.. ناگهان درحال سجده ات بر پشت تو سوار میشود.. عصبانی نشو.. اوباخودش کودکی اش را حمل میکند.. ❣سجده ات را کمی طولانی تر بکن.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃کارگری درگرمای طاقت فرسای تابستان، زیرتابش نور آفتاب خسته وکوفته مشغول کاراست ❣آب سردی را به اوتعارف میکنی.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃برای پرندگان دانه هایی از برنج ویا جو وگندم ویاارزن می ریزی..تا ازآن بخورند.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃آشغالهایی درمسیر راهت را برمیداری.. یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی... ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃باقیمانده غذاهایت را برای گربه ای میزاری...🐱 ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃یکی تو را دشنام میدهد.. ❣میگویی خدا تو را ببخشد.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃آیه ای ازقرآن رابا خشوع و تدبر میخوانی و اشک ازچشمانت جاری میشود😥.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃ازکنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شده اند میگذری...بانرمی ومحبت وحکمت آنهاراپندمیدهی.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃کسی درحق تو بدی میکند.. عصبانی میشوی میخواهی دشنام بدهی.. بیاد این فرمایش الله متعال میافتی: "کسانیکه خشم خودشان رافرومیخورند ومردم را معاف میکنند...وخدا نیکوکاران رادوست میدارد.." ❣خشم خودت رافرومیخوری. ❣..و او را میبخشی.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃خبر رسوایی کسی به تو میرسد.. اما پیش خودت نگه میداری وآن را پخش نمیکنی.. ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃چه بسا اعمالی که تو اصلا براش ارزشی قائل نمیشوی و آنرا چیزی حساب نمیکنی باعث نجات تو شود.. ❣ومیزان اعمالت را سنگین کند.. ❣هیچ کار نیکی رادست کم نگیر.. 🌼🍃همیشه قبل از هرکار به ظاهرکوچک ، این راباخودت تکرارکن: ❣شایداین نجات دهنده ات باشد 🌼🍃خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پی درپی برای بذل وبخشش تبدیل میشود ونتیجه آنرا درزندگی خودت مشاهده خواهی کرد.. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
"پنج شنبه" است و چه🍃🌺 مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی ظرفی را چرك می كنند.... نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و "اندكی سكوت" ...🙏🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺درخواست پیامبر مهربانی برای شب اول قبر برای امتش یعنی لحظه جان دادن اینقدر سخته⁉️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
11.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 استاد رائفی پور ⚫️ انواع حملات شیطان به انسان 🔺 روش های مقابله با این حمله ها🔺 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💠 لحظات آخر سیدعلی قاضی طباطبایی 💠 🔳 فرزند ایشان که آن زمان 20 ساله بودند نقل میکند: ایشان بعد از مدتی که بیمار بودند. یک شب به من گفتند امشب نخواب و بیدار باش. من متوجه نشدم که جریان چیست. ⭕️ ساعتی از نیمه شب که گذشت پدرم من را صدا زد،‌ رفتم و دیدم رو به قبله دراز کشیده و میگویند من در حال مرگ هستم و سفارش کرد که خانواده را بیدار نکنم و تا صبح بالای سرشان قرآن بخوانم. من این موضوع را با کمال آرامش پذیرفتم و به کسی هیچ نگفتم و پیش او نشستم. 💢 لحظاتی گذشت که به من فرمودند دارم راحت می‌شوم و این راحتی از طرف پاهایم شروع شده و به طرف بالا می‌آید و فقط قلبم درد می‌کند سپس فرمودند: که رویم را بپوشان، من هم روی صورتشان را پوشاندم و ایشان از دنیا رفتند. ⭕️ من با آرامش تا صبح پیش ایشان نشستم و قرآن خواندم تا آن که هنگام اذان صبح شد و خانواده آمدند و پرسیدند که جریان چیست و من هم گفتم که پدر فوت شده است و فریاد و سر و صدا از اهل خانه بلند شد و در آن لحظه تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده و از مرگ پدرم بسیار متأثر شدم و بعد فهمیدم ایشان در من تصرف کرده بودند که آرامش داشته باشم. 📕کتاب اسوه عارفان و کتاب عطش 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
👈 همان است 👉 ⭕️شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. ⚠️وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالمت اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! 📝ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید.... ♻️ در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه 💰 ثروت و دارایی و باغ و 🚗 ماشین واین همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. 💥یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان است... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk