eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 مشهدی قلی هفتاد سال دارد که با چهارچرخی در بازار بار جابجا می‌کند. ظهر برای ناهار یک‌ساعت به منزل می‌آید. ناهار که می‌خورد نیم‌ساعتی استراحت می‌کند. همانجا به متکّی تکیه می‌دهد و می‌خوابد. او چهل سال است ظهرها این‌طور می‌خوابد. از او می‌پرسم: چرا دراز نمی‌کشد؟ می‌گوید: اگر دراز بکشد حس راحتی و سنگینی کرده و نمی‌تواند بعد از نیم‌ساعت بیدار شود. آری مثل دنیا هم همین است، هر اندازه رفاه و لذت خویش در دنیا زیاد کنیم خواب غفلت ‌ما سنگین‌تر در دنیا خواهد شد و در زمان مرگ‌ برخاستن ما از سر سفره رنگینی که در دنیا پهن کرده‌ایم سخت‌تر خواهد بود. روزی شریح خانه‌ بزرگی خرید و علی (ع) را به منزلش دعوت کرد. حضرت دیدند شریح خیلی برای خانه‌اش حس شادی می‌کند، به او فرمودند: به خانه‌ خود خوشحال مباش، روزی کسی خواهد رسید (عزرائیل) بدون این‌که سند تو را نگاه کند، تو را با اختیار تام که از خالق تو دارد از خانه‌ات بیرون‌ خواهد کرد، پس فکر آبادکردن خانه‌ای باش که کسی نتواند تو را از آن بیرون کند. ما عِندکُم یَنفد و ما عِندالله بَاق (96 - نحل) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 شدّاد، پادشاهی بود بی دین و به رسولان زمان خود کافر شده، ایمان نیاورد. چون صفات بهشت و عمارات و بساتین وانهار آن را از زبان انبیاء شنید، خواست که برای خود به صفات مذکوره بهشتی بنا نماید. صد نفر از مُتعمدان خود را برگزیده و به دست هر یک هزار نفر کارگر از هر صنف سپرده و حکم نمود که جمیع جواهرات و طلا و نقره جمع آورد، در کار آن بنا مصروف نمایند، او شهر را به خشت طلا و نقره بنا نهاد و دیوارهای آن شهر را به نگین های مروارید و یاقوت و انواع جواهرات، مُرصّع ساختند و از چهل فرسنگی آن شهر، نهر آبی جاری ساختند که همه جا پوشیده از زیر زمین می آمد و در کنار شهر ظاهر می شد و از این نهر جداول در میان کوچه ها و بازارها و خانه ها جاری ساختند، در میان نهر آب، جواهرات سرخ و سبز و زرد، ریخته و در کنار انهار، درختان از طلا ساخته و میوه ها برای آن درختان از جواهرات نصب نمودند و... در کنار این نهر، برای شدّاد، قصری عالی تر از همه قصور ساختند که مُشرف بود بر جمیع قُصور. خدای تعالی هود پیغمبر را بر شدّاد فرستاد، هر قدر که شدّاد را دعوت نمود به جز کفر و ضلال چیزی نیفزود، حضرت هود علیه السلام او را از عذاب خدای تعالی، ترسانیده و به زوال مملکتش وعید دادند. در این هنگام شدّاد را خبر دادند که بنای بهشت به انجام رسیده و شدّاد در کمال خرّمی روانه ولایت ارم گردید. چون به یک منزلیِ شهر ارم رسید، عذاب خداوندی نازل شده صیحه ای از آسمان رسیده، شدّاد و جمیع لشکریان او با جمیع سرداران و صنعت سازان هلاک شدند و درباری در آن شهر باقی نماند و حق تعالی آن شهر را از نظر آدمیان پنهان نمود. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست..... پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود،را به رخ او بکشد، ...چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم.... پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت : من نگفتم که تو حاکم نشوی // من بگفتم که تو ادم نشوی 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد. چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، دلم می خواهد راز زندگی را از زبان شما بشنوم. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود: 1-اولین کلمه « اندیشیدن» است؛ یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت می خواهد زندگی ات را بر پایه ی آنها بسازی. 2- دومین کلمه « باور داشتن» است؛ یعنی وقتی همه ی آن ارزش ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن. 3- سومین کلمه « در سر داشتن رویا» است؛ یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش. و چهارمین و آخرین کلمه« شهامت» است؛ یعنی وقتی که خودت باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی، حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر، رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی. آن پیرمرد کسی جز « والت دیسنی» (بنیانگذار شرکت بزرگ و موفق دیسنی لند) نبود. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 خیلی عالیه حتما تا آخر بخوانید👇 او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکيل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و کار داريم و قوت لايموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم؟ بيائيد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم که تا آخر عمر برايمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، اين کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممکن را پيدا کردند و خود را به خزانه رسانيدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و اشياء گرانبها بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتيقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر کرده باند به شى درخشنده و سفيدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزديکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است! بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد طورى که رفقايش متوجه او شدند و خيال کردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمک گير سلطان شديم، من ندانسته نمکش را چشيدم، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوريم و نمکدان او را هم بشکنيم. آنها در آن دل سکوت سهمگين شب، بدون اين که کسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهايى بوده است، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق که کردند ديدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد. بالاخره خبر به گوش سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر اين کار برايش عجيب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت: عجب! اين چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟ ولى هر جور که شده بايد ريشه يابى کنم و ته و توى قضيه را در آورم. در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديک او را ببينم و بشناسم. اين اعلاميه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسيد: اين کار تو بوده؟ گفت: آرى. سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين که مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى؟ گفت: چون نمک شما را چشيدم و نمک گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان تعريف کرد. سلطان به قدرى عاشق و شيفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حيف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگيرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد. آرى او يعقوب ليث صفاري بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاريان را تاسيس نمود. يعقوب ليث صفاري سردار بزرگ و نخستين شهريار ايراني (پس از اسلام) قرون متوالي است که در آرامگاهش واقع در روستاي شاه‌آباد واقع در 10 کيلومتري دزفول بطرف شوشتر آرميده است. گفتني است در کنار اين آرامگاه بازمانده‌هاي شهر گندي شاپور نيز ديده مي‌شود. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 مرحوم ملاعلی خویی در ایوان مسجد نشسته بود که یکی از بازاریان نزد او آمد و از او خواست بین او و یکی از رعایا به نفع او بر روی قطعه زمینی حکم دهد و سعی داشت نظر خودش را به ملا تحمیل کند. ملاعلی از جایش برخاست و با او به وسط مسجد و زیر آفتاب رفتند. بازاری گفت: برویم در ایوان و در سایه بنشینیم. ملا گفت: نه باید در زیر آفتاب سخن بگوییم. بازاری اصرار کرد که هوا گرم است و راحت نیست. ملا گفت: وقتی تو طاقت حرارت این آفتاب خدا در دنیا را نداری چگونه از من می‌خواهی حکمی دهم به خشنودی تو و خشم خدا؟ من چگونه طاقت و تاب آتش خدا را بیاورم؟ همانا حضرت حق‌تعالی در حدیثی قدسی فرموده است: ای پسر آدم! چگونه نافرمانی من می‌کنی در حالی که از تحمّل گرمای آفتاب من عاجزی؟ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 وقتی بودنِ کسی تمام شد باید پذیرفت که تمام شده، دست و پا زدن فایده ای ندارد، باید بگذاری برود پیِ کار و زندگی‌اش، باید قبول کنی که شبیه خوردن یک نوشیدنی که جایی به انتها می‌رسد، به انتها رسیده. اگر مدام نی را ته لیوان بچسبانی و هورت بکشی جز یک صدای ناموزون اتفاقی نمی افتد، حالا هی هورت بکش، هی هورت بکش، چیزی‌ دستگیرت نمی شود، فقط توجه اطرافیان به عجز و فلاکت آدم بیشتر می‌شود، باید یک جایی نی را از دهانت بگیری، لیوان را بگذاری رویِ میز، و بیخیالِ چند قطره‌ی باقی مانده شوی، باید بگذاری برود، هورت کشیدنِ آدمی که تمام شده دردی را درمان نمی کند... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💭 ؛ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ وقتی جوان بودم، قایق‌سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق‌سواری می‌کردم و ساعت‌های زیادی را آنجا به تنهایی می‌گذراندم. در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشم‌هایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد. عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا کنم؛ ولی دیدم قایق خالی است! کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور می توانستم خشم خود را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمی‌شد کرد! دوباره نشستم و چشم هایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد..از آن‌موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود می‌گویم: این قایق هم خالی است! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زندگی کن! | مترجم: 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 خوشبخت بودیم اما هیچوقت نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم چون باید پولامون رو پس انداز میکردیم واسه خرید خونه همیشه هر چیزی رو که دوست داشتیم میگفتیم الان نه الان باید خونه بخریم. باهزارسختی و کُلی صرفه جویی کردن پولامون رو پس انداز کردیم.. بالاخره موفق شدیم خونه رو خریدم. از فردای اون روز به فکر این بودیم لوازم خونمون رو جدید کنیم. گوشت و مرغ توخونه همیشه باشه میوه های چند رنگ داشته باشیم. با اومدن بچه به فکر این بودیم که بچمون لباساش خوب باشه خلاصه تا وقتی بچه هامون سرو سامون گرفتن هر روز‌ دغدغه چیزی رو داشتیم . خونه بزرگ تر_ماشین بهتر_مبل زیباتر_خرج دانشگاه_عروسی جهیزیه و... روزها گذشت وما پیر شدیم. ما موندیم و یه خونه بزرگ یه ماشین پارک شده توی پارکینگ که استفاده نمیشه بچه هایی که درگیر زندگی خودشونن. ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم. پیر شدیمو یادمون افتاد هنوز اون کافه که قرار بود اولین سالگرد عروسیمون بریم نرفتیم. یادمون افتاد اون شام رویایی دونفره رو نخوردیم یادمون اومد هیچ سالگرد ازدواجی رو نگرفتیم یادمون اومد چقدر زود تولد هم دیگر رو فراموش کردیم یادمون اومد پشت تلفن فقط لیست خرید رو گفتیم حال همو نپرسیدیم یادمون اومد چقدر دوستت دارم بود که باید هر روزبه هم میگفتیم اما نگفتیم یادمون اومد عکسای دونفرمون رو هم نگرفتیم از این زندگی ما فقط یادگرفتیم داشتن خونه و ماشینش رو هیچکدوم نمیخوایم خوشبخت باشیم درسته ریخت و پاش و ولخرجی خوب نیست اما اینجوری هم نه دیگه 1_ازالان کافه های زندگیتون رو برین فردا دیره . 2_با همسرتون شام برین رستوران. 3_لباسای قشنگتون رو براهم بپوشین. 4_تولدها رو فقط با یه کیک یا شاخه گل بگیرین باورکنید کافیه 5_سالگرد ازدواجتون رو شام برین بیرون نذارین اون روز فراموش بشه. 6_هر روز بگین که همو دوس دارین. 7_گاهی فقط با یه شاخه گل یا یه روسری همسرتون رو سورپرایز کنید 8_عکسای دونفره زیادی رو بگیرین شاید همیشه اون یکی نبود باهمین چند تا مورد زندگی قشنگ میشه وقت زیادی نمیخواد هزینه زیادی هم نمیخواد ماهی یه بار به کافه برین مطمئن باشید با پولش پادشاه نمیشین. گاهی شام رو باهمسرتون به رستوران برین مطمئن باشین با سالی سه چهار بار رستوران رفتن نمیتونین خونه بخرین. تولد فقط سالی یک باره سالگرد ازدواجتونم همین طور. برگزارش کنین ساده ولی برگزار بشه. ما فقط یک بار به دنیا میایم و یک بار زندگی میکنیم.شادی و لبخندرو به شریک زندگیمون هدیه کنیم و هر روز به خدانزدیکتر بشیم 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
‼️شال و روسری مارک و برند می خوای؟ 🤨 😢قیمت ها خیلی بالاست؟؟ بیا اینجا 👇💃 کلی شال و روسری مارک داره اونم زیر قیمت بازار😍😍😍 شیکترین شال و روسریهای مارک از برندهای ایرانی و خارجی را از راز اسکارف به قیمت کلی بخرید😍 با 6 سال سابقه ی فروش حضوری و اینترنتی✨✨ همیشه عالی پایان فصل داریم😍💯 https://eitaa.com/joinchat/272957527C07f9d15fbc جهت سفارش محصولات کلیک کنید👆😍
داستان شیرین ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﻢﭘﯿﺎﺯﺧﻮﺭﺩ،ﻫﻢﭼﻮﺏﺧﻮﺭﺩﻭﻫﻢﭘﻮﻝﺩﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎﺏ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ، ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ: ﯾﺎ ﺻﺪﺿﺮﺑﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ. ﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ" ﯾﮏ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ، ﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻘﯿﻪﺍﺵ ﻧﯿﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: "ﭘﯿﺎﺯ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻡ، ﭼﻮﺏ ﺑﺰﻧﯿﺪ" ﺑﻪﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ 29ضربه ﭼﻮﺏ ﮐﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﯽﻃﺎﻗﺖ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻧﺰﻧﯿﺪ، ﭘﻮﻝﻣﯽﺩﻫﻢ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﭘﯿﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻫﻢﭼﻮﺏ ﺭﺍ، ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺩ. ﺍﯾﻦﺑﻮﺩ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻏﻠﻂ. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از سفارشات گسترده نور ✨
🌑🔴دستورپخت ویژه پذیرایی‌مجالس روضه علیه‌السلام 🍮 🍪 🥧 🍨 🥟 🔴👩‍🍳با هنر دستان خودتون از مهمانان اباعبدالله ع پذیرایی کنید👌👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1882718236Cefc65b8770 https://eitaa.com/joinchat/1882718236Cefc65b8770 🏴عزاداریتون‌قبول🏴کربلا روزیتون🏴