eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚📚 ❣📚 🌼🍃روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد. 🌼🍃حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد. روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود: «فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.» 🌼🍃صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت: «این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.» جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن. 🌼🍃داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد. در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند. مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند. 🌼🍃داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند. ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود. 🌼🍃ای داود (ع) دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند. 🌼🍃ای داود خواستم بدانی این انسان با جهل خود چه ظلمی در حق من روا می‌دارد و از نادانی، مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کند، مگر کسانی که مرا به توحید راستین شناخته و باور کرده‌اند. نزد من محبوب‌ترین بنده کسی است که مرا به جمیع صفات توحید بشناسد و یقین بر پاکی من کند.» 📚📚📚 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 آموزنده 📚🧕 💭 دختری یک تبلت خریده بود. پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم. 💭 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ دختر: نه! پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم. 💭 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟ دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟ دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه. 💭 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت: "حجاب" یعنی همین" ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
کوتاه! {📚} ✍🏻# مرد نابینا" 🌼🍃مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ ‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست..! ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 کوتاه📚 روزي از گورستاني مي گذشتم روي تخته سنگي🪦نوشته يافتم كه نوشته بود: " اگر جواني عاشق شد چه كند؟ " من هم زير آن نوشتم: " صبر " براي بار دوم كه از آنجا گذر كردم زير نوشته ي من كسي نوشته بود: " اگر صبر نداشته باشد چه كند؟ 😔" من هم با بي حوصلگي نوشتم: "مرگ" براي بار سوم كه از آنجا عبور مي كردم انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد〰اما زير تخته سنگ ، جواني را مرده يافتم...💔 صراف سخن باش و سخن بیش مگو چیزی که نپُرسند تو از پیش مگو ...😡 سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو😭 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 کوتاه📚 💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم! ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
📚 کوتاه📚 در همدان کسى مى‌خواست زیر زمین خانه‌اش را تعمیر کند. در حین تعمیر به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید فهمید که صاحب‌خانه بلایى سر آنها آورده است. به همین دلیل کینه او را برداشت. مار براى انتقام تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ریخت. از آن طرف مرد از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مار مادر بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید به دور کوزه ماست پیچید و آنقدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد. این کینه مار است امّا همین مار وقتى محبّت دید کار بد خود را جبران کرد. امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود! 📚📚📚📚 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
خانمای تمیزی که مشکل لَجن زُدایی و چسبیدنِ تاید توی لباسشویی رو دارن!🤔 بیان اینجا سه سوته برق انداختنشو بردارن💪🤓👇 https://eitaa.com/joinchat/2443837485Cd15e6a24aa همه خانومای عضون☝️ 🏡🏠🏡🏠🏡🏠🏡🏠🏡🏠🏡🏠
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
**جاریم زایمان کرده بود دس تنها بود 🤱 رفتم آشپزی کنم براش🤷‍♀ تا در هاش رو باز کردم کیف کردم از وچیدمانش😍 توبگو یذره در قوطیاش ادویه ای بود؟😳😕👌 بیشور خانم تا اومد خندید گف مث زل نزن بمن 😕😅 این کانال عضوشو🤠 https://eitaa.com/joinchat/2443837485Cd15e6a24aa **
💠 پندآموز💠 🎙اعتراف به نعمت در بنی اسرائیل سه نفر بودند که یکی بیماری برص (پیسی، جذام) داشت، دیگری به بیماری قَرَع (جرب‌دار؛ ریزش مو بر اثر بیماری) مبتلا بود و سومی کور بود. خداوند خواست که آن‌ها را بیازماید؛ لذا فرشته‌ای را به سویشان فرستاد. فرشته ابتدا پیش شخصی که بیماری برص داشت، آمد و گفت: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟ او گفت: رنگ و پوست زیبا و زایل شدن آن‌چه مردم را از من نفرت می‌آید. فرشته بر او دست مالید، پلیدی‌اش دور شد و دارای رنگی زیبا و پوستی شفاف گردید. باز به او گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟ او گفت: شتر. پس ماده شتری باردار به او داده شد. فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد. سپس پیش کسی که به بیماری قرع مبتلا بود، رفت و پرسید: چه چیزی را بیش‌تر می‌پسندی؟ گفت: موی زیبا و دور شدن این چیزی که مردم آن را نسبت به من ناپسند می‌دانند. فرشته بر او دست کشید، آن‌چه خواسته بود، برطرف شد و موهای زیبایی به او اعطا گردید. باز فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟ گفت: گاو. پس گاو حامله‌ای به او داده شد. فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد. سپس نزد کور آمد و از او پرسید: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟ گفت: این‌که خداوند بینایی‌ام را به من بازگرداند تا بتوانم مردم را ببینم. پس بر او دست کشید، خداوند بینایی‌اش را به او باز گرداند. سپس فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟ گفت: گوسفند. گوسفندی آبستن به او داده شد. همه‌ی این‌ها (شتر، گاو، گوسفند) زاد و ولد کردند و اموالشان زیاد شد؛ (به طوری که) اوّلی وادی‌ای از شتر داشت و دومی وادی‌ای از گاو و برای سومی وادی‌ای پر از گوسفند بود. باز در این هنگام، همان فرشته خود را به شکل همان أبرص درآورد و پیش همان کسی که أبرص بود، رفت و گفت: مردی مسکینم، زاد و راحله‌ام را در این سفر از دست داده‌ام و به جز خدا که گزارشم را به او بدهم و بعد به جز تو، چاره‌ای ندارم، لذا از تو به خاطر آن خدایی که به تو مال و رنگ و پوست زیبایی داده است، می‌خواهم که به من شتری بدهی که آن را توشه‌ی راهم قرار دهم. او گفت: حقوق زیادی بر من لازم است [که باید آن‌ها را بپردازم و نمی‌توانم به تو چیزی بدهم]. فرشته گفت: گویا من تو را می‌شناسم! تو همان فقیری نبودی که از بیماری برص رنج می‌بردی و مردم از تو گریزان بودند، اما خداوند (بر تو لطف نمود و) این‌ها را به تو داد؟ او گفت: من این مال را از نیاکانم نسل اندر نسل به ارث برده‌ام. فرشته گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند. سپس به شکل أقرع به نزد دومی رفت و با او نیز همان‌گونه گفت که با اوّلی گفته بود. او نیز همان‌گونه جواب داد که شخص اوّل جواب داده بود. فرشته به او نیز گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند. باز به شکل و صورت یک کور به نزد سومی رفت و گفت: مردی مسکینم، مسافری درمانده‌ام که توشه‌ام تمام شده و به جز از خداوند و سپس تو دیگری را ندارم که گزارشم را به او بدهم. از تو می‌خواهم به خاطر آن خدایی که بینایی‌ات را به تو باز گرداند، به من گوسفندی بدهی که آن را زادِ راهم قرار دهم. گفت: من هم کور بودم و خداوند بینایی‌ام را به من باز گرداند، پس هر چه می‌خواهی بردار و هر چه می‌خواهی بگذار، به خدا قسم نسبت به چیزی که به خاطر خدا برداری، تو را در تنگنا قرار نخواهم داد! فرشته گفت: اموالت را برای خود نگه‌دار؛ همانا شما آزموده شدید، خداوند از تو راضی گشت و بر دو رفیقت خشم نمود. 📋صحیح مسلم ( 2964 ) ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترخاله ام هر بار منو میبینه میگه چطوری هر دفعه موهای دخترتو یه جور میبافی ؟! 😳✨ منم هیچ وقت لو نمیدم که همه رو ازینجا یاد گرفتم 😎👇🏻شمام جوین شین 😍🔆 |♥️|••https://eitaa.com/joinchat/1085603999C348a176f02 |♥️|••https://eitaa.com/joinchat/1085603999C348a176f02 موهای خودت و دخترت رو هر روزی یه مدل جدید درست کن😄😄
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
نـاخــون جـدیــد بـا طـرح یـاغــــی 🤦‍♀️🤣🔥 https://eitaa.com/joinchat/1085603999C348a176f02 LLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLLL مخصــوص دخـتـرای جنـگـــی ☝😈💅 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
📚 کوتاه📚 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند. گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت:کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بياييد.. عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن... چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت... همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... بیایید ديگران را قضاوت نكنيم.. 📚📚📚📚 ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .