eitaa logo
شعـرهـای نـاب
5.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
248 ویدیو
9 فایل
﷽ خادم کانال: @Aseman5 از کانال‌های دیگر ما دیدن فرمایید 🧣 @raghsegholab ❇️ @azhardarisokhan 🦋☘ @ranginkamaneman
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ماه کجاست؟ پشتِ پلک‌هایِ بسته‌یِ من، آنجا که خوابِ تو را می‌بینم...! ━━━💠🌸💠━━━
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ در غلغله ی جمعی و "تنها" شده ای باز آنقدر، که در پیرهنت، نیز، غریبی ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ سلام دوستان عزیز دلتون شاد لحظاتتون زیبا جاده زندگی‌تون هموار توام با سلامتی و برکتِ پایدار ━━━💠🌸💠━━━ #شعر_های_ناب 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ اسم اش را هر چه دوست داری بگذار😊 عشق❤️ دلتنگی😔 اما من دیوانه توام...😍 ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ چنان دچار توام کـَز خودم نـمانده اثر به خویش می نگرم، جز تورا نمی بینم ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ دستم نمی رسد به تماشای کربلا با بغض روی عکس حرم دست می کشم ━━━💠🌸💠━━━ 🍃 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ گفتم از قصه عشقت گره‌اى باز کنم به پريشانى گيسوى تو سوگند نشد ━━━💠🌸💠━━━ 🍃 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━  در عشق تو جان می دهم جز این از عاشق هیچ انتظاری نیست اما کاش تو هم یکبار برای من تب می کردی... ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ لطفا نخواه مرهم دردت شوم که من این روزها به درد خودم هم نمیخورم... ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ||•در خیال من نمی‌گنجد دلم را بشکنی هرکسی آمد، شکست امّا تو هرکس نیستی! [ //۲۱》•|| ━━━💠🌸💠━━━ #سعید_ایران_نژاد #شعر_های_ناب 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ☹️||•نفسم بندِ تو و درد مرا میخواند بعدِ تو حسرتِ دنیا به دلم می ماند•||☹️ ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ 😉||•گفتی چرا اینقدر اشعارت سیاه است؟! خندیدم و دستی به موهایت کشیدم!•||😉 ━━━💠🌸💠━━━ #سعید_صاحب_علم #شعر_های_ناب 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ☹️||•از بس که شعر گفته ام از چشمهایِ تو  دارد دلم برای خودم تنگ می شود..•||☹️ ━━━💠🌸💠━━━ #رسول_مختاری_پور #شعر_های_ناب 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ✨||•این بارِ آخر است که اخطار می کنم بی دست و پا نباش،بگو دوست داری ام!•||✨ ━━━💠🌸💠━━━ #لاادری #شعر_های_ناب 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ 😉||•گرچه با ساعت من ثانیه‌ای بیش نبود ساعتى را كه كنارت گذراندم خوش بود•||😉 ━━━💠🌸💠━━━ #حسین_منزوی #شعر_های_ناب 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ زِ غم تو هَمچو شمعم که چو شمع در غم تو چو نفس زَنم بسوزم چو بخندم اَشک بارم ━━━💠🌸💠━━━ 🍃http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی کنار پنجره باشم در انتظار خودم اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم ━━━💠🌸💠━━━ #احسان_افشاری #شعر_های_ناب 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ❗️||•هرچی تو بگی، هرچی تو بخوای.. جمله ی بی ادعاییست که جورِ هزاران دوستت دارم را می کِشد..•||❗️ ━━━💠🌸💠━━━ #ابراهیم_عسکری #شعر_های_ناب 🖊http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ❣||•دلم عشقی هوس کرده که با من همصدا باشد بگویم:"جان" و با نازش بگوید:"بی بلا"باشد!•||❣ ━━━💠🌸💠━━━ #لاادری #شعر_های_ناب 🖊 ‌http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ او یک بهشت بود ولی از بهشتِ او سهمم عذاب بود و کسی باورش نشد ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ❗️||•دل پیشِ کسی باشد و وَصلش نتوانی لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی!•||❗️ ━━━💠🌸💠━━━ #سیدتقی_سیدی #شعر_های_ناب 🖊http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ 🙂||•از هیچ آدمی به اندازه آدمِ عاشق؛ نمیشه یه دلِ سیر سوء استفاده کرد.. اینو معشوقِ بی انصاف، خوبِ خووب میدونه!•||🙂 ━━━💠🌸💠━━━ #پریسا_زابلی_پور #شعر_های_ناب 🖊http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ با خنده گفتمش به سلامت سفر به خير وقتى كه رفت از تو چه پنهان، دلم گرفت ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم‌مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی رو نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته‌ام، کاری هم ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می‌زد و نون رو همون دم در می‌داد و می‌رفت. هیچ وقت هم بالا نمی‌اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی‌شود . صدای شوهرم از توی راه‌پله می‌اومد که به اصرار تعارف می‌کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می‌کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی‌بوسیم، بغل نمی‌کنیم، قربون‌صدقه هم نمی‌ریم، و از همه مهم‌تر سرزده و بدون دعوت جایی نمی‌ریم. اما خانواده شوهرم اینجوری نبودن... در می‌زدند ومی‌آمدند تو، روزی هفت-هشت-ده بار با هم تلفنی حرف می‌زدند؛ قربون‌صدقه هم می‌رفتند و قبیله‌ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی‌فهمید که کاری که داشت می‌کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می‌کرد، و اصرار می‌کرد. آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می‌کنم، خنده دار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می‌رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان‌ها چای بریزد و اخمهای درهم رفته من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت‌ها رو زیاد درست کردم که برای فردا بمونه گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟؟؟!!! در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات برش بدم و خورد کنم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه گیاهخواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی‌بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند. این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می‌کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می‌زدم، پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره‌های پشتم تیر کشید و دردی مثل دشنه در دلم نشست. راستی، چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک‌ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می‌دارم. یک قطره روغن می‌چکد توی ظرف،جلز جلز محزونی می‌کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می‌خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه‌ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه کردن به جزییات احمقانه و ندیدن مهم‌ترین‌ها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت، وسط آشپزخانه خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه‌ای که بوی کتلت می‌داد، آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می‌آمدند... دیگه چه چیزی اهمیتی داشت. خونه تمیز بود یا نه... میوه داشتیم یا نه... همه چیز کافی بود... من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می‌تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بود، بدون منت، که بوی مهربونی می‌داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش رو میفهمی...! زمخت نباشیم... ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽ ━━━💠🌸💠━━━ دوستت دارم و چقدر... گفتنِ حرف‌های ساده سخت است... ━━━💠🌸💠━━━ 🖊 http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808