﷽
━━━💠🌸💠━━━
در عشق تو
جان می دهم
جز این از عاشق هیچ انتظاری نیست
اما
کاش
تو هم
یکبار برای من تب می کردی...
━━━💠🌸💠━━━
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
لطفا نخواه مرهم دردت شوم که من
این روزها به درد خودم هم نمیخورم...
━━━💠🌸💠━━━
#سجاد_صفری
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
☹️||•نفسم بندِ تو و درد مرا میخواند
بعدِ تو حسرتِ دنیا به دلم می ماند•||☹️
━━━💠🌸💠━━━
#پویا_جمشیدی
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
زِ غم تو هَمچو شمعم
که چو شمع در غم تو
چو نفس زَنم بسوزم
چو بخندم اَشک بارم
━━━💠🌸💠━━━
#عطار
#شعر_های_ناب
🍃http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
او یک بهشت بود ولی از بهشتِ او
سهمم عذاب بود و کسی باورش نشد
━━━💠🌸💠━━━
#مجید_ترکابادی
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
با خنده گفتمش به سلامت سفر به خير
وقتى كه رفت از تو چه پنهان، دلم گرفت
━━━💠🌸💠━━━
#مجید_ترک_آبادی
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخممرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود.
بازم نون تازه آورده بود.
نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی رو نداشتیم.
بابام میگفت:
نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشستهام، کاری هم ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت.
هیچ وقت هم بالا نمیاومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود .
صدای شوهرم از توی راهپله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربونصدقه هم نمیریم، و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده شوهرم اینجوری نبودن...
در میزدند ومیآمدند تو، روزی هفت-هشت-ده بار با هم تلفنی حرف میزدند؛ قربونصدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند.
برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد، و اصرار میکرد.
آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم، خنده دار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد و اخمهای درهم رفته من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلتها رو زیاد درست کردم که برای فردا بمونه
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست؟؟؟!!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات برش بدم و خورد کنم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم!
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه گیاهخواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازیبازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند.
این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم، پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهرههای پشتم تیر کشید و دردی مثل دشنه در دلم نشست.
راستی، چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم. یک قطره روغن میچکد توی ظرف،جلز جلز محزونی میکند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظهها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه کردن به جزییات احمقانه و ندیدن مهمترینها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت، وسط آشپزخانه خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابهای که بوی کتلت میداد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میآمدند...
دیگه چه چیزی اهمیتی داشت.
خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود...
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بود، بدون منت، که بوی مهربونی میداد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش رو میفهمی...!
زمخت نباشیم...
━━━💠🌸💠━━━
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
دوستت دارم
و چقدر...
گفتنِ حرفهای ساده سخت است...
━━━💠🌸💠━━━
#لیلا_کردبچه
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
چنان دچار توام کـَز خودم نـمانده اثر
به خویش می نگرم،
جز تورا نمی بینم
━━━💠🌸💠━━━
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
میان این همه "اگر"
تو چقدر "بایدی"..!
━━━💠🌸💠━━━
#قیصر_امین_پور
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
امروز تمامِ گنجشك ها را
به شوق ِخواندنِ نامت
راهي كرده ام ...
تو فقط بشنو
━━━💠🌸💠━━━
#لیلا_حاجتمند
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
من ميروم ...
و ڪليد اين خانه ى دلگير را ،
زير هيچ گلدانى نخواهم گذاشت !
دلتنگ ڪه شدى ،
آمدى نبودم ،
نگرد !
باران هرگز شبيه آنچه بود ،
به آسمان بر نميگردد...
━━━💠🌸💠━━━
#معصومه_صابر
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
نسبت به بعضی از حرفایی که میشنوی
بی دقت باش
شاید از دهانی بیرون آمده
که قبل از حرف زدن
به آن فکر نکرده...
━━━💠🌸💠━━━
#چارلی_چاپلین
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
میبرم جور تو تا وسع و توانم باشد
━━━💠🌸💠━━━
#سعدی
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
﷽
━━━💠🌸💠━━━
مثل فرهادی ام که
خواب هر شبش شیرین شده
━━━💠🌸💠━━━
#علی_صفری
#شعر_های_ناب
🖊
http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808