دلگیر نیستم که دل از دست دادهام
دلجوییِ حبیب به صد دل برابرست
جناب حافظ فرمود:
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟
برو ای خواجهی عاقل، هنری بهتر از این؟
جناب مولوی در دفتر اول مثنوی میگه:
این همه گفتیم لیک اندر بسیج
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بی عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
قطره دانش که بخشيدی زپيش
متصل گردان به درياهای خويش
قطره علم است اندر جان من
وارهانش از هوا و ز خاک تن
هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیل سوختنش هر هزار بار یکیست
جناب مولوی فرمود:
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد، "خوشدلی" آید پدید
چند روزی ست که چایی شده آیینهٔ دِق
هرچه شیرین کنمش باز به کامم تلخ است
گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست !!!
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
باران و عشق حادثه ای آسمانی اند
باران گرفته است، گمانم وزیده ای
تکلیف نشد روزه به "طفل" و به "مسافر"
ای "طفل مسافر" ، تو چرا آب نخوردی؟
#یا_علی_اصغر 💔😭
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست....