🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
#داستان_آموزنده
درخت کاج کوچولویی
توی جنگلی بی نهایت زیبا زندگی میکرد.
پرندهها روش مینشستن، سنجابها روی
شاخههاش بازی میکردن، اما اون به هیچ
کدوماز اینا توجه نداشت و فقط میخواست
رشد کنه و بزرگ بشه.
دائم نگران این بود که بزرگ بشه و مثل
درختهای کاج بزرگی که قطعشون
میکردن ، قطع بشه و بره به جای جادویی
و ناشناختهای که اونها میرن،
و خوشبختی رو اون جا پیدا کنه.
تا این که یه روز چوببُرها اومدن و قطعش
کردن، اما چنان به درد و رنج افتاد که با خودش
گفت:
«چقدر من خوشبخت بودم، چقدر روزگاری
که با پرندهها و سنجابها بودم خوش بود،
کاش قدر همون روزگار رو میدونستم، اما
اون دوران دیگه هرگز بر نمیگرده.»
چوببرها به عنوان درخت کاج کریسمس فروختنش.
بچهها تزیینش کردن و دورش رقصیدن و
بازی کردن، اما درخت با خودش فکر میکرد:
«امشب که خوب نتونستم لذت ببرم، ولی
فرداشب از این همه مراسم قشنگ لذت
میبرم.»
اما فردا شبی به کار نبود.
درخت رو صبح روز بعد به انباری انداختن.
درخت این قدر غصه خورد که با خودش
گفت:
«دیشب چقدر من خوشبخت بودم، کاش
قدرش رو میدونستم، اما اون دوران دیگه
هرگز بر نمیگرده.»
توی انبار موشها دورش جمع شدن و
درخت کاج برای موشها قصهش رو
تعریف میکرد.
موشها با شادی و هیجان به قصهٔ
زندگیش گوش میدادن، اما درخت غصه
میخورد. تا این که یه روز اومدن از انبار
بردنش، تکهتکهش کردن تا هیزمش کنن.
اون وقت فکر کرد:
«چقدر روزگاری که با موشها بودم
خوشبخت بودم، چقدر همه با علاقه بهم
گوش میدادن، کاش قدر اون روزگار رو
میدونستم، اما اون دوران دیگه هرگز بر
نمیگرده.»
این ماجرای آدمیه که همیشه آرزوش زمان
و مکانی دیگه ست، و نمیتونه زیباییهای
زمان خودش رو ببینه و هیچی راضیش
نمیکنه.
#هانس_کریستین_اندرسن
.
;'`°
📕📕📕📕📕📕
#کتابخانه_علامه_طباطبایی_شیرکلا
#حکایت
آداب
آوردهاند که شيخ جنيد بغدادي به عزم سير از بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او.
شيخ احوال بهلول را پرسيد.
گفتند: او مردي ديوانه است.
گفت: او را طلب کنيد که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرايي يافتند.
شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسيد: چه کسي هستي؟
شيخ گفت: منم شيخ جنيد بغدادي.
بهلول پرسيد: تويي شيخ بغداد که مردم را ارشاد ميکني؟
شيخ گفت: آري.
بهلول پرسيد: طعام چگونه ميخوري؟
شيخ جواب داد: اول بسمالله ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه کوچک برميدارم، بهطرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميکنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه که ميخورم بسمالله ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و گفت: تو ميخواهي مرشد خلق باشي درصورتيکه هنوز طعام خوردن خود را نميداني.
پس به راه خود رفت.
مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است.
خنديد و گفت: سخن راست را از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد.
بهلول پرسيد: چه کسي هستي؟
جواب داد: شيخ بغدادي که طعام خوردن خود نميداند.
بهلول گفت: آيا سخن گفتن خود را ميداني؟
شيخ گفت: آري.
پرسيد: چگونه سخن ميگويي؟
شيخ گفت: سخن بهقدر ميگويم و بيحساب نميگويم و بهقدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميکنم و چندان سخن نميگويم که مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميکنم.
پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بيان کرد.
بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نميداني.
پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت.
مريدان گفتند: يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟
شما از ديوانه چه توقع داريد؟
جنيد گفت: مرا با او کار است، شما نميدانيد.
باز به دنبال او رفت تا به او رسيد.
بهلول گفت: از من چه ميخواهي؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟
شيخ گفت: آري.
بهلول پرسيد: چگونه ميخوابي؟
شيخ گفت: چون از نماز عشاء فارغ شدم داخل جامهي خواب ميشوم و پسازآن آداب خوابيدن را بيان کرد.
بهلول گفت: فهميدم که آداب خوابيدن را هم نميداني.
خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت: اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قرب الي الله مرا بياموز.
بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدي ترا بياموزم.
بدان که اينها که تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد ازاينگونه آداب بجا آوري فايده ندارد و سبب تاريکي دل شود.
شيخ گفت: جزاک الله خيرا.
بهلول ادامه داد: و در سخن گفتن بايد دلپاک باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگويي وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشي بهتر و نيکوتر باشد و در خواب کردن، اينها که گفتي همه فرع است. اصل اين است که در وقت خوابيدن در دل تو بغض و کينه و حسد مسلمانان نباشد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
#کتابخانه_علامه_طباطبایی_شیرکلا
#کتابخانه
#کلاس_آموزشی
#قوانین_راهنمایی_رانندگی
برگزاری کلاس آموزشی قوانین راهنمایی و رانندگی با حضور جناب سرهنگ غلامی از نیروهای پلیس راهور در کتابخانه شیرکلا در تاریخ ۴ بهمن ماه ۱۴۰۲ با حضور دانش آموزان دوره ابتدایی در کتابخانه عمومی روستای شیرکلا برگزار شده است .
با محوریت :
✅نحوه عبور از خط عابر پیاده
✅نحوه ورود به خیابان اصلی
✅ندویدن در خیابان
✅کمربند ایمنی و ضرورت استفاده از آن
✅آموزش قوانین برای دوچرخه سواران
✅استفاده از پل عابر پیاده
✅خارج نکردن دست از ماشین
✅نحوه بیرون آمدن از ماشین پارک شده
ودر آخر پرسش از دانش آموزان از مطالب ارائه شده در کلاس و اهدای جایزه از طرف دهیاری روستا به دانش آموزان که به سوالات پاسخ صحیح داده اند .
#کتابخانه_علامه_طباطبایی_شیرکلا
🔴 حق الناس ما را بدبخت میکند
شخصی از حضرت آیت الله العظمی بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا میتوانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند.
بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّالناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند.
و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّالناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.»
📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١٨
.
#کتابخانه_علامه_طباطبایی_شیرکلا
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل از تو حرکت از خدا
برکت
شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد.
درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
#کتابخانه_علامه_طباطبایی_شیرکلا
🌹🍃
🪴🪴#پندانه
استادی میگفت:
👌👌باید برای اصلاح شدن روشن بود.
راستش اون موقع نمیفهمیدم منظورش از روشن بودن چیه .
امروز رفته بودم تعمیر گاه ماشینم یه صدایی میداد به محض اینکه تعمیر کار اومد بالای سر ماشین گفت روشنش کن به شوخی بهش گفتم همینطور خاموش نمیشه عیب رو پیدا کنید؟
گفت همه ما تا وقتی خاموشیم هیچ صدایی نداریم که معلوم بشه چی بارمون هست .
ناخودآگاه یاد استاد افتادم تا روشن و فعال نباشی هیچ چیز قابل شناسایی و به تبع قابل اصلاح نیست...!
#کتابخانه_علامه_طباطبایی_شیرکلا
آرام باش. نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست. آفتاب میتابد، شاخهها جوانه میزنند، و تمام شکوفههای در انتظار متولد خواهند شد. هیچ ابری تا همیشه در مقابل خورشید نمیایستد. نور سیاهی را میدرد، حتی اگر به قدر روزنهای باشد، و بهار هزار هزار زمستان سرد را سبز میکند. سختیها هم روزی به پایان میرسند. آرام باش …
#کتابخانه_علامه_طباطبایی_شیرکلا