🛑 ثبتنام زیارت نیابتی
عتبات عالیات
🔹علاقهمندان برای شرکت در این طرح میتوانند با مراجعه به آدرس https://atabat.org/fa/forms/4 ، بخش «نائب الزیاره» ، به نام خود یا دیگران، درخواست زیارت نیابتی را ثبت کنند.
🌹🌷🌹🌷
⬅️ مرحوم" آیت الله بهجت"( رضوان الله تعالی علیه) می فرمودند:
"اشک" را از عالم ملکوتا می آورند و در "مَشک چشم ها" تقسیم می کنند..😳
⬅️ اشک بر "سیدالشهداء"( علیه السلام،) "رزق" آسمانی است..
روزی ای است که از آسمان تقسیم می شود..آن هم به دست ام الائمه حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها..
⬅️ مراتبی را که برای اشک بر سیدالشهدا علیه السلام شمرده اند را بیان می کنیم که معمولا ما تا پله "ششم" رسیدیم و به پله "هفتم" نرسیدیم که بگوییم..
برای اشکی که برای "امام حسین "علیه السلام می ریزیم، "حساب و کتاب" است..
دوازده کلاسی که "شیخ جعفر شوشتری" برای اظهار محبت ما به "سیدالشهداء"( علیه السلام) گفته است را بررسی می کنیم..
👈 ببینیم در کدام کلاس هستیم و تا کدام پله را بالا آمده ایم..سعی کنیم به مدد" امام صادق" (علیه السلام) یک پله دیگر بالا بیاییم..
✅ پله اول:
انسان وقتی روضۀ حضرت را می شنود،نفسش تنگ شود و آه بکشد.
می فرماید:
"نفس المهموم لظلمنا تسبیح"
هر آهی که بکشی برایت عبادت می نویسم.
انسان نمی تواند گریه کند
ولی دلش می سوزد و نفسش تنگ می شود و اذیت می شود..
✅ پله دوم:
انسان آه روی آه،دلش به درد می آید..نمی تواند گریه کند ولی مدام جابه جا می شود..
ناراحت است که چرا نمی تواند اشک بریزد و زجه بزند قلبش می سوزد..
✅پله سوم:
انسان هاله ای از اشک در چشمش جمع شده،اما هر چه التماسش میکنی اشک پایین نمیآید،سپس خشک میشود.
"امام صادق "(علیه السلام) فرمود:
هر وقت این حالت برای تو پیش آمد زود دستانت را به سوی آسمان بلند کن و چند دعا کن..
لحظه ای که در چشمت هاله ای از اشک برای "سیدالشهداء"( علیه السلام )است، خداوند دارد با محبت به تو نگاه می کند تا هرچه می خواهی،به تو بدهد..
✅پله چهارم:
انسان دلش بشکند و قطره ای از این اشک به اندازه بال پشه،سرازیر شود..
امام" جعفر صادق" (علیه السلام) فرموده اند: هر کس به اندازۀ بال پشه برای جدّ غریبم " حسین علیه السلام اشک بریزد، خدا همه گناهانش را می بخشد و بهشت بر او واجب می شود..
✅پله پنجم:
اگرقطره ای اشک از صورت کسی بر آتش "جهنم" بچکد،آتش جهنم خاموش می شود..
گریه کن" امام حسین"( علیه السلام) با یک قطره اشکش می تواند تمام جهنمیان را از آتش جهنم خلاص کند..
🔴 دوستان اشک هایی که روی صورتتان می آید را کمی بردارید و به روی سینه تان بمالید،چون لحظۀ جان دادن سنگینی روی سینه است،زیر گلویت بزن..
ما یک بار قرار است بمیریم،
باید خوب بمیریم
✅پله ششم:
اگر اشک از چشمانت بیاید روی صورتت بچکد و روی سینه ات بچکد..
"امام صادق" (علیه السلام) می گوید:
هر کس این گونه گریه کند شبیه من است
هرکس می خواهد شبیه" امام جعفر صادق "(علیه السلام) شود،طوری گریه کند که اشک از صورتش روی سینه اش بچکد.
قالَ" الصّادقُ "علیه السّلام:
لِکُلّ شَیْئٍ ثَوابٌ اِلا الدَمْعَةٌ فینا..
"امام صادق"علیه السلام فرمودند:
هر چیزى پاداش و مزدى دارد، مگر اشکى که براى ما ریخته شود(که چیزى با آن برابرى نمى کند
تو نوکری چو گدایان به شرط مُزد نکن!
که خواجه خود روش بنده پروری داند
#حسین_سالار_شهدا
🌹🌷🌹🌷
هدایت شده از شبهات حجاب🧐🤔
🌸خاطره اى جالب از شهید كافى
🚎 قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم...
👩 یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن...!
مدام دقیقهای یکبار موهاشو تکون می،داد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من...!
مدام بلند میشد و مینِشَست و سر و صدا میکرد...! میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...
برگشت ، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟
بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ...
نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!
گفتم...: این خانم ماست ...
گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟
همه مسافران هم ميخندیدند...
گفتم...: خدایا کمکمون کن،نذار مضحکه اینا بشیم ...
یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود،یه چیزی به ذهنم رسید...
بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...
گفتم...:این چیه بغل ماشینت؟ گفت...:آقاجون،ماشینه!ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!
گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟
گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!
گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟
گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...
گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟
گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه... ! کسی چادر روش نمی کشه...!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:
👌این خصوصیه ، ما روش چادر کشیدیم...
🌷هركس عمق پُست را متوجه شد يه صلوات به نيت شادى و ظهور حضرت بقية الله اعظم (عجل الله فرجه) و شادى روح حاج شيخ احمد كافى بفرسته...
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مهدویت وشهدا
🔰 صوت منتشرنشده از شهید حسن باقری
⚪️ وقتی ایران زمینهساز ظهور میشود
🔊 شهید حسن باقری در میانهٔ عملیات رمضان از #نقش_ایرانیان_در_ظهور میگوید:
👈 ما حکومت نمیخواهیم بکنیم... چه سعادتی از این بالاتر که ما فدا شویم (تا) عدالت در دنیا اجرا بشود؟
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#شهدا_فداییان_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃نداهای ملکوتی
🌷 فرشتگان زمینی با فرشتگان آسمانی همنوا بودند...🌷
🌷عرشیان خاک نشین🌷
نسیمی جان فزا می آید...
...
حسین ای نور دو چشمانم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_راهیان_کربلا
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید ادواردو آنیلی:
⭕️ شیعه تک است و چیزی دارد که سایر ادیان ندارد و آن وابستگی به اهل بیت است.
⭕️ ما امام علی(علیهالسلام) و امام حسین(علیهالسلام) داریم.
کاری که امام حسین(علیه السلام) کرد هیچ کس در تاریخ نکرد.
تنها خارجی که امام خمینی پیشانی اورا بوسیدن😘
کتاب ادواردو آنیلی روحتما بخونیم
خيلی خیلی قشنگه
وارث چنین ثروت عظیمی باشی ولی...
شهیدمهدی آنیلی چه دیدوفهمید⁉️
به کجا رسیدکه حاضرنشد ازحقیقتی که به آن رسیده دست بکشه وحتی به خطر افتادن چنین ثروتی نتوانست مانع او بشه..⁉️
ویهودصهیون خبیث چطور اجازه دهد چنین ثروت عظیمی به یک شیعه به ارث برسدوآن را خرج ترویج شیعه کند⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_راهیان_کربلا
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
🌷 شهیدی که 💓 برات کربلا 💓 میدهد🌷👇
🌿این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️بسم الله
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمی خواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه می کردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد. ای خدا ما را کربلایی کن...
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام 👈علیرضا کریمی
🎈اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته:
میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!!
در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود پیکر مطهرش به میهن باز می گردد!...
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودم انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا می خواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود. همان جا نشستم... حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم می گفتم : اینها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟!
این ها مهمان خاص امام حسین(علیهالسلام) بودند... ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و.... با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا به حق امام حسین(علیهالسلام) ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمی شد. روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم...😇 آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت:ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!. نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین!
گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم...
🌹از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری... هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیب تر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم.
🌹در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عجّل الله فرجه) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم...این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود:👇
به امید دیدار در کربلا... برادر شما علیرضا_کریمی✋علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞
کتاب_شهداواهل_بیت،ناصرکاوه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_راهیان_کربلا
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_سبیلک_سریعا
🌷🥀🌷
@shinmesleshahid
💯پیشگویی شهید اندرزگو درباره امام خامنه ای
همسر شهید در پاسخ به سوال آقای یامینپور مبنی بر اینکه خیلی برایمان مهم بود که ماجرای پیشبینی شهید اندرزگو درباره ریاست جمهوری مقام معظم رهبری را از زبان شما بشنویم گفت:
⛔️به خدا هرکس دست از آقا بکشد ضرر کرده
این چیزی است که شهید اندرزگو به من گفت.
یکدفعه کارتر با همسرش به ایران آمده بود، شهید نشسته بود [و از تلویزیون] نگاه میکرد؛ گفتم: آقا! برای این قضیه هیچکار نکردی!؟(چون گفته بود ۶ماه میخواهم زحمت بکشم و ان شاءالله پهلوی را از بین ببرم) گفتم پس چه شد؟ چرا راهی پیدا نمی کنی؟ باز دوباره امریکاییها به ایران آمدند!
گفت: پهلوی یا به دست من یا با خون من از بین میرود! بعد از آتش قلیان یک ذغال سرخ برداشت و روی دست گرفت، گفت حفظ دین برای مردم در آخرالزمان مثل تحمل کردن آتش این ذغال میماند! قشنگ کف دستش بود؛ گفتم: آقا! دستت نمیسوزد؟ گفت بدن ما به آتش جهنم هم نمیسوزد.
بعد گفت دو سال اول انقلاب همه ملت ایران مورد امتحان خدا قرار میگیرند و بعد از دو سال سید علی نامی میآید رئیسجمهور میشود. من گفتم: سید علی خودت هستی دیگر!خودت میخواهی رئیس جمهور بشوی! گفت آنموقع من نیستم، آن موقع کس دیگری است میآید رئیس جمهور میشود و بعد از چند سال که بگذرد آقا امام زمان ظهور میکنند..
💘 شین مثل شهید 💘
‼️ «شهادتش سنگین است... اگر‼️ ده نفر ‼️مثل آسید علی داشتیم، دنیارا می توانستیم زیرسلطه اسلام ببریم
🌿جمله امام خمینی رحمه الله علیه بعدازشنیدن خبرشهادت آقا سید علی اندرزگو، روحانی نستوه، اعجوبه ای که ساواک۱۴سال‼️درتعقیبش
بود ولی عاجز از دستگیریش✌️
آخر هم ناجوانمردانه با شلیک به طرفش درمیان کوچه در ۱۹ماه رمضان او را
به شهادت رساند
🌹آقاسید متولد ماه رمضان بود..
🌷همنام مولا
🌷فرزندمولا
🌷شهیدمثل مولا
🌷شهادت بادهان روزه مثل مولا
🌷شهید ماه رمضان مثل مولا
‼️
«شهادتش سنگین است...
اگر‼️ ده نفر ‼️مثل آسید علی داشتیم،
دنیارا می توانستیم زیرسلطه اسلام ببریم
‼️
⭕️ #منافقین انگشتهای همسرم را کادوپیچ شده برای ما فرستادند...
♦️همسر #شهید اسماعیل محمدی:
به خاطر تهدیدهایی که از سوی منافقین میشدیم، به خانه پدر شوهرم رفتم؛
آنها(مجاهدین خلق) انگشتان اسماعیل را یک به یک میسوزاندند و به صورت کادوپیچ شده، برای ما میفرستادن!
😭😭😭😭😭
#عند_ربهم_یرزقون
😭 مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟
« وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »
🌹شهید محمود صدیقی راد
شهادت: عملیات بدر ۶۳/۱۲/۲۶
محل دفن:شهیدآباد دزفول
⭕️ وصیت نامه شهید محسن حججی:
خودتان را برای ظهور امام زمان (عجّل الله فرجه) و جنگ با کفار بخصوص «اسرائیل» آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است..!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
🕊
حقوق خود را که دریافت کرد، به فروشگاه محله رفت و از صاحب فروشگاه خواستار لیست اسامی کسانی شد که به دلیل تنگدستی، توانایی پرداخت بدهی خود را ندارند، بدهی کسانی که از صاحب فروشگاه نسیه خرید کرده بودند را به صاحب فروشگاه پرداخت کرد،
دفعه بعد که برای انجام همین کار به فروشگاه رفت، صاحب فروشگاه از او پرسید:
«تو به فکر آیندهات نیستی؟ چرا پولات را برای خرید خانه پسانداز نمیکنی؟»
در حالی که به صاحب فروشگاه نگاه میکرد با لبخند جواب داد: «همین کار را میکنم، در حال خرید یک خانه در بهشت هستم.»
🌷شهید یاسر آیمن شمص(شیخ ادم)🌷
از شهدای حزب الله
تاریخ تولد : ۱۳۷۰/۷/۹
محل تولد : منطقه نبی إنعام - بعلبک - لبنان
تاریخ شهادت :۱۳۹۶/۴/۳۰
محل شهادت : جرود عرسال - لبنان
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : لبنان - بعلبک
سرباز عراقی رو به نوجوان ایرانی
که تازه اسیر شده بود کرد و
به حالت تمسخر گفت:
خمینی سن سربازی را پایین آورده؟
نوجوان با غرور پاسخ داد:
خیر؛ امامخمینی سن عاشقی را
پایین آورده است ...
#امام_تحول
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
اتفاقی جالب در تفحص یک شهید
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد...
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران...
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلوات الله علیه) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم...
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم...
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه...
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم...
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد...
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سیدحسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من...😢
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم...
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند...
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم...
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم... "گفتم و گریه کردم...😭
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم... هر چه فکرکردم یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...😊
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم... به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود... بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟🤔
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد...
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟😠
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود... بخدا خودش بود... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود... گیج گیج بودم... مات مات...😳
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه ها شده بودم... به کارت شناسایی نگاه می کردم...
🔹شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🌷🌷🌷ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌷🌷🌷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_راهیان_کربلا
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
💘 شین مثل شهید 💘
🌾 روایتی از ۱۳شهید نوجوان جهرمی که روز عاشورای ۶۲ تشنه شهید شدند...😭💓
🌷 اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت ۴ عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت ۴ جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.
نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچهها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند.
فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کومولهها هستند، کومولهها هستند.»
شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است.
آنان تمام وسایل بچهها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.
نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینیبوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد.
تمام حواسم پیش بچهها بود، خدایا چه بر سر بچهها میآورند. جرأت نمیکردم از سرنوشت بچهها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم.
فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بیجان و تیرباران شده ۱۳ جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشهای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال ۱۳۶۲به جمع شهدای کربلای ۶۱ هجری قمری پیوستند.
😭💓
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
راوی#غلام_رشیدیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
.💢🌷 "شیر صحرا" لقب که بود؟
🔸فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد!
🔹وی با کمک هشت کلاه سبز ایرانی در منطقه دشت عباس چنان بلایی بر سر نیروهای عراقی آورد که رادیو عراق اعلام کرد؛ یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقر شده است!
🔸 در سال ۱۳۳۵ وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست.
🔹 فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود.
🔸 دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند.
🔹در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان ، اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند.
🔸 وی اولین کسی بود که در دوران دفاع مقدس توانست نیروهای عراقی را به اسارت بگیرد ، او طی نامه ای به صدام حسین وی را به نبرد در دشت عباس فرا خواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال "عبدالحمید" به منطقه دشت عباس فرستاد ، "عبدالحمید" کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود و هفتم شده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت گرفت.
🔹 درسال ۱۳۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر ۲۳نیروهای ویژه منصوب شد. بخاطر رشادتش در جنگ به او لقب "شیرصحرا" دادند.
🔸 دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. کارهای او با هیچ قاعده ای جور در نمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام می رساند؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی شوم. آخر چطور می شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟»
🔹وی در عملیات "قادر" در منطقه "سرسول" بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت🌹 رسید.
🔸 اینها گوشه ای از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند.
او سرلشکر شهید "حسن آبشناسان " فرمانده شجاع نیروهای ویژه ارتش سرافراز ایران بود.
♦️نسل سوم ما متاسفانه به دلیل کم توجهی یا بی توجهی ما با غیور مردانی چون شهید آبشناسان🌹 آشنا نیستند. این درد را به چه کسی باید گفت، نمی دانم!
💢 جهت معرفی این شهید والا مقام منتشر کنید🌷🌷🌷
دمی با شهدا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_راهیان_کربلا
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
🔰 #شرح_در_تصویر | #عاشقان_شهادت
🔻 شهیدی که بدن مطهرش را در دیگ آب جوش انداختند ...
حضور در کردستان ایمانیقوی و دلی چون
شیر را می طلبید ، در اردیبهشت سال ۱۳۵۹
و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج
بعد از نبردی دلاورانه، مجروح شد و توسط
کومله (ضد انقلاب) به اسـارت گرفته شـد.
هـمان لباس با آرمِ سپاهی که پوشیده بود ،
کفایت میکرد تا خونخواران کومله تا لحظهٔ
شهـادت بلاهایی بر سرش بیـاورند که بـاور
این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است
#شهید_احمد_وکیلی_ناطق🌷
😭😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_راهیان_کربلا
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
😭😭
🌷🌷شهیدی که بدنش با اسیدوآهک هم از بین نرفت🌷🌷
❤️✨مجروح که شد، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثی ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه محمدرضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده، سالمِ سالم...
❤️✨صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده بشه. اونو سه ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند، اما تفاوتی نکرد، رو پیکرش آهک و اسید پاشیدند ولی باز هم بی تأثیر بود...
مجبور شدن پیکر مطهر شهید رو همونطور تحویل بدن...
❤️✨از مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش پرسیدن چه کار میکرده این شهید؟
💙✨گفتن؛
👌 اهتمام جدی به نماز شب داشت
👌 دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت
👌 هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی شد
👌 هر وقت برای امام حسین (علیهالسلام) گریه می کرد، اشک هایش رو به بدنش می مالید
❤️✨مادرش هم میگفت: به امام زمان (عجّل الله فرجه) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می اومد، رفتن به جمکران را ترک نمی کرد..
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
*وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید*
____________
____________
✍️وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
به مردم بگویید امام زمان (عجّل الله فرجه) پشتوانهی این انقلاب است.
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (صلیالله علیه وآله) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
پدر و مادر عزیزم!
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عجّل الله فرجه) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم .
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (صلیالله علیه وآله) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
✍️راوی: سردار حسین کاجی
____________
____________
📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص١٩٢ تا ١٩۵
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_فداییان_ظهور
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_رکاب_المهدی
@shinmesleshahid