eitaa logo
آشپزی و شیرینی مرضیه بانو
6.5هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
8.8هزار ویدیو
4 فایل
با این کانال شما میتوانید شیرینی و غذاهای آسون با مواد در دسترس درست کنید کانال دیگه ما میوه و سفرآرایی مرضیه بانو @mivhe71 کپی از مطالب کانال ممنوعه🍂🍂🍂🍂🍂🍂 👈 زندگیتان را با سخنان ناب آیت الله مجتهدی (ره) خدایی کنید. @mojtahedie71
مشاهده در ایتا
دانلود
# مهشیدِ مست خواب را به بیرون هدایت می کنم و چمدان او را هم خودم می کشم. خمیازه ای می کشد و از در که خارج می شویم ماشینی مقابلمان می ایستد و راننده ی آشنا سری به آشناییت برایمان تکان می دهد. در عقب را برای من باز می کند و اشاره می زند تا سوار شوم و در جلو را هم برای مهشید باز می کند. خودش چمدان هایمان را به سمت صندوق می برد. به محض سوار شدن خانوم طاهری را می بینم که با لبخند انتظارمان را می کشد. توقع حضورش را نداشتم و کمی هم خجالت می کشیدم که به چشمانش نگاه کنم. به خاطر نگرفتن قرارداد و ناامید کردنش شرمنده اش بودم. -صبحتون بخیر رئیس... من... لبخند مهربانش روی صورتش پهن تر می شود و دستم را میان هر دو دستش می گیرد و با مهر نجوا می کند: -کارتون رو عالی انجام دادین بهت افتخار می کنم شهرزاد! با تعجب ابروهایی بالا می اندازم با چشمانی که هر آن از شدت تعجب در حال گشاد شدن بود نگاهی به مهشیدی که رسما خواب از سرش پریده و تا کمر به سمت عقب چرخیده و خم شده است می کنم. او هم با چشمانش از من می خواهد تا تائید کنم که درست شنیده است؟ -متوجه نمی شم؟ -صبح آقای فرهمند تماس گرفتن و گفتن که مایلن قرار داد رو براشون ارسال کنیم تا هرچه زودتر امضا بشه و کارتون شروع بشه! -تو روحش فقط می خواست ما رو آلاخون والا خون کنه؟ با نگاهی تیز شده به مهشید نگاه می کنم و او که تازه انگار متوجه حضور خانوم طاهری می شود گونه هایش رنگ می گیرد و لبهایش را به داخل دهانش می کشد... -اوپس... خانوم طاهری می خندد و با نگاهی هوشیار ما را زیر نظر می گیرد و می فهمد که قطعا چیزی ابن بین درست نیست که ما از خبر امضای قرار داد متعجب شده ایم.
من نیاز می بینم که گزارش ماموریت را همین حالایی که زحمت کشیده اند تا به استقبالمان بیایند، حضورا برایشان توضیح دهم. -که اینطور... پس آقای پدر محتاط تر از چیزی هستن که فکرشو می کردیم... لحظه ای به حرفش فکر می کنم و تا متوجه منظورش شوم. خانوم طاهری در جریان همه چیز بود و می دانست که چه گذشته ای بین من و او بوده است. وقتی در جلسه ای که برای معرفی پروژه ی جدید داشتیم نام فرهمند و شرکت زر بافت را برد من نتوانستم چشمان رزایم را در نظر نگیرم. به او قول داده بودم به دنبال موقعیتی باشم تا پدرش را به او برگردانم. به او گفته بودم که پدرش مسافر راه طولانی است که نمی داند رزای من انتظارش را می کشد. گفتم که حالا که از ته دل خواهان بازگشتش شده ای و او بداند قطعا به سمت تو برمی گردد. و من پر از سردرگمی ها بودم. نمی دانستم که چه کاری درست است؟ اصلا چطور باید او را به پدرش برسانم؟ چطور می توانستم به یکباره وارد زندگی اش شوم و به او بگویم که دختری چهار ساله دارد؟ این حقیقتی نیست که هر روزه کسی بخواهد بر سر کسی آوار کند. قطعا زندگی اش کن فیکون می شد. اصلا شاید می گفت که به من ربطی ندارد و او دختر من نبوده است. اصلا شاید نمی خواست رابطه ای با رزا داشته باشد و حتی حاضر به دیدنش نمی شد. شاید... آنقدر دل شکسته بودم آنقدر زخم بر دلم داشتم، آنقدر او برایم ناشناخته بود که حتی نمی توانستم ذره ای واکنشش را حدس بزنم و بدترین سناریو ها به ذهنم می رسید. به همین خاطر باید به شکلی نزدیکش می شدم. کمی می شناختمش. باید از انسان بودنش، از مسئولیت پذیری اش مطمئن می شدم.
# نمی گذاشتم رزا، شهرزاد دیگری شود. به قیمت جانم هم که شده بود نمی گذاشتم حس پس زده شدن و بی ارزش بودن را به او هم بدهد. وقتی قرار شد که پروژه را به دست یکی از مهندسین آقا که مجرد هم بودند و برای ماموریت چند ماهه در تهران شرایط مناسب تری نسبت به بقیه داشتند واگذار کنند، من پا پیش گذاشتم. این دقیقا همان موقعیتی بود که ماه ها بود در پی اش بودم. انگار خدا گریه های رزایم را، بی قراری ها و استیصال منه مادر را دیده بود و پاسخی پیش پایم گذاشت. باید پا پیش می گذاشتم و موقعیت را غنیمت می شمردم. خانوم طاهری وقتی اصرار بی حد و نامتعارف مرا دید متوجه شد که موضوع شخصی است. مجبور شدم تمام داستان را بی کم و کاست با او در میان بگذارم و انتظاری هم نداشتم که خواسته ام را بپذیرد. اینکه تو از رئیست بخواهی که کاری را از دست کارمند دیگرش در بیاورد و به دست تو بسپارد خارج از عرف و بی نهایت غیر حرفه ای است. تصور می کردم با نگاهی کدر شده به من بگوید که انتظار نداشته که چنین زنی باشم. ولی او با مهر و عطوفت دستانم را دقیقا مثل حالا با محبت فشرد و گفت تا پایان این راه می توانم روی حمایتش حساب کنم. مرا برای قرارداد فرستادن و حالا من نیاز می دیدم که با صداقت تمام همه چیز را با او در میان بگذارم. این را و حتی بیشترش را به او بدهکار بودم. -من بعد اون دیداری که تو هتل داشتیم فکر می کردم که همه چیزو خراب کردم. نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم. مهشید شاهده اون روز ما به بهترین وجه ممکن پرزنت کردیم. هم خودشون هم معاونشون آقای سماواتی چشماشون از رضایت برق می زد اما ایشون تبحر و تخصص ما رو نادیده گرفتن و صرفا به خاطر گذشته ای که با هم داریم چنین رفتاری رو پیش گرفتن.
به چشم هایش زل می زنم و صادقانه می گویم: -حتی اگر ردمون می کردن برام مسئله ای نبود اما اینکه بدون اجازه خودمون بلند شن بیان هتل اقامت ما و بی خبر انتظار ملاقات داشته باشن و بعدم خیلی حق به جانب بگن که چرا اونجا هستم نهایت بی ادبی ایشون رو می رسوند. نتونستم خودمو کنترل کنم و بابتش هزار بار خودمو لعنت کردم. اما من به این آدم بد نکرده بودم نمی تونستم درکش کنم که چرا این طور بی رحمانه راجع بهم قضاوت کنه! -من ولی درکش می کنم شهرزاد... با بهت پلک می زنم و به محض چکیدن اشکی نا خوانده، با نوک انگشت می گیرمش و منتظر می مانم تا حرفش را کامل کند اما در سکوت همچنان نگاهم می کند. منتظر دیدن عکس العملی از من است اما من حتی ذره ای نمی توانم فکرش را بخوانم. -متوجه نمی شم... -اتفاقا برخلاف برچسبی که بهش چسبوندی باید بگم آدم حرفه ای هستش شهرزاد. تحسینش می کنم. اون به محض دیدن تو گذشته ای رو که با هم داشتین رو یادش میاد. گذشته ای که هرچند تو با نفرت به یادش میاری اما یه خاطره ی بسیار بسیار خصوصی و فراموش نشدنی! مکثی می کند و وقتی مطمئن است که حواسم را دارد و من کاملا توجهم به حرف هایش جلب شده ادامه می دهد: -این آدم از کجا باید بدونه تو با چه هدفی قراره که بهش نزدیک بشی؟ آدما خوب یا بد تو زندگی شخصی خودشون برای خودشونن! اون تو محیط کارش دوست نداره که روابط شخصیش رو با روابط کاریش قاطی کنه و حقم داره! و با حضور ناگهانی تو اونجا نتونست کنار بیاد. بودنت رو هیچ جوره نتونسته هضم بکنه. نتونسته تو رو مهندس اعزامی از طرف شرکت من ببینه. خاطره ها دورش کردن و صادقانه اومده تا ازت بپرسه برای چی تو اونجایی! و میدونی چی باعث شده که کامل از موضعش پایین بیاد؟
هنوز متعجب و گنگ نگاهش می کنم و نمی توانم معنی چیزهایی را که گفت درک کنم. می شنوم اما آنقدر برایم غیر منتظره است، آنقدر تحلیل هایش به دور از برداشت های من بود که مبهوتش مانده بودم و پاسخ سوال خودش را می دهد و به شگفت زده کردنم ادامه می دهد: -دخترت! به محض اینکه فهمیده تو برای خودت خانواده تشکیل دادی متوجه شده که به همون نیتی که گفتی به اونجا رفتی. الان خیالش راحت شده که این رابطه ی جدید کاملا کاری خواهد بود و تو هیچ انتظار دیگه ای ازش نداری! دخترت این رابطه رو نجات داده شهرزاد. راست می گفت! حالا دقیقا می توانم معنی نگاه هایش را در نظر بگیرم. او هرچقدر هم که من پرفکت و عالی پرزنت می کردم بازهم نمی توانست با دید حرفه ای به من نگاه کند چون مدام با خاطراتمان درگیر بوده است. هرچقدر هم که من گفته باشم که برای کار آمده ام نمی توانست باور کند. فکر می کرده برایم محمد خواستنی همان روزهاست که برای داشتنش جسارت به خرج دادم و مقابل همه به خواستنش معترف شدم. که برایش همان شهرزادی خواهم بود که با چشمانش حتی می پرستیدش! حالا فکر می کنم که پریدن نام رزا و دخترم از زبان من انگار یک معجزه بوده است. تنها معجزه ای که می توانسته در آن لحظه این رابطه ی نیم بند را نجات دهد. او فکر کرده که به حتم وجود دخترم به معنای ازدواج و داشتن یک همسر و یک ازدواج موفق است...! اشکی از گوشه ی چشمم می ریزد و از هر زمان دیگری بیشتر بی قرار فرشته ام! مهشید و خانوم طاهری با هم خوش و بشی می کنند و من در خودم و دلتنگی هایم غرقم. آنقدر غرق که رسیدن مقابل ساختمانمان را متوجه نمی شوم. از خانوم طاهری تشکر می کنم و او مادرانه در آغوشم می گیرد.
-برام مهم نبود که قرارداد رو می گیری یا نه... فقط می خواستم خودم شخصا بهت بگم که چقدر خوشحالم که می تونی برای رابطه پدر و دختریشون تلاش کنی و بگم که تا اینجای کار من به بوجود اومدن این رابطه خیلی امیدوارم. هرطوری که احتیاج باشه حمایتت می کنم. وسایلتون رو جمع کنید هروقت که حاضر بودین ترتیب انتقال وسایلتون رو می دم. یه خونه ی مبله به مدت شیش ماه تو اصفهان جایی نزدیک به محل شرکت براتون در نظر گرفتیم. نقلی و جمع و جوره اما خوشتون میاد. واحد کناریش هم برای خانوم زارع. کاملا مستقل از هم... امیدوارم منو مثل مادرت بدونی و اینم بدونی که به هرچیزی که احتیاج داشتی روی کمک من می تونی حساب کنی... بغضم هیچ جوره کنترل شدنی نبود و زبانم به گفتن حرفی باز نمی شد. آنقدر محبت و بزرگی چگونه در این زن جا شده بود؟ -رئیس... -هیچی نگو... -می خوام بگم پشیمونتون نمی کنم... جبران می کنم! -به اینش اصلا فکر نکن... جبرانش اینه که منتظرم برگردی و برای همیشه من یه نیرو فوق العاده و توانا رو خواهم داشت اما استثنائا این ماموریت رو برای خودت و دخترت برو... هرجا که حس کردی باید برگردی برگرد. به بیست و چهار ساعت نرسیده آقای نوری رو جایگزینت می کنم... فهمیدی؟ سد اشک هایم شکسته می شود و در آغوشش می گیرم. کمرم را در بر می گیرد و شانه ام را نوازش می کند. از هر دویشان خداحافظی می کنم و از آقای سنایی، راننده خانوم طاهری هم تشکر می کنم و به سمت خانه پرواز می کنم. نمی فهمم چطور خودم را به در واحدمان می رسانم و آرام بازش می کنم. چمدان وکیفم را کنار جاکفشی رها می کنم و آرام در را می بندم. هنوز نیم ساعتی تا بیدار شدن مامان و رزا وقت مانده بود و اگر خواب بودند نمی خواستم بی خوابشان کنم.
به چشم هایش زل می زنم و صادقانه می گویم: -حتی اگر ردمون می کردن برام مسئله ای نبود اما اینکه بدون اجازه خودمون بلند شن بیان هتل اقامت ما و بی خبر انتظار ملاقات داشته باشن و بعدم خیلی حق به جانب بگن که چرا اونجا هستم نهایت بی ادبی ایشون رو می رسوند. نتونستم خودمو کنترل کنم و بابتش هزار بار خودمو لعنت کردم. اما من به این آدم بد نکرده بودم نمی تونستم درکش کنم که چرا این طور بی رحمانه راجع بهم قضاوت کنه! -من ولی درکش می کنم شهرزاد... با بهت پلک می زنم و به محض چکیدن اشکی نا خوانده، با نوک انگشت می گیرمش و منتظر می مانم تا حرفش را کامل کند اما در سکوت همچنان نگاهم می کند. منتظر دیدن عکس العملی از من است اما من حتی ذره ای نمی توانم فکرش را بخوانم. -متوجه نمی شم... -اتفاقا برخلاف برچسبی که بهش چسبوندی باید بگم آدم حرفه ای هستش شهرزاد. تحسینش می کنم. اون به محض دیدن تو گذشته ای رو که با هم داشتین رو یادش میاد. گذشته ای که هرچند تو با نفرت به یادش میاری اما یه خاطره ی بسیار بسیار خصوصی و فراموش نشدنی! مکثی می کند و وقتی مطمئن است که حواسم را دارد و من کاملا توجهم به حرف هایش جلب شده ادامه می دهد: -این آدم از کجا باید بدونه تو با چه هدفی قراره که بهش نزدیک بشی؟ آدما خوب یا بد تو زندگی شخصی خودشون برای خودشونن! اون تو محیط کارش دوست نداره که روابط شخصیش رو با روابط کاریش قاطی کنه و حقم داره! و با حضور ناگهانی تو اونجا نتونست کنار بیاد. بودنت رو هیچ جوره نتونسته هضم بکنه. نتونسته تو رو مهندس اعزامی از طرف شرکت من ببینه. خاطره ها دورش کردن و صادقانه اومده تا ازت بپرسه برای چی تو اونجایی! و میدونی چی باعث شده که کامل از موضعش پایین بیاد؟
هنوز متعجب و گنگ نگاهش می کنم و نمی توانم معنی چیزهایی را که گفت درک کنم. می شنوم اما آنقدر برایم غیر منتظره است، آنقدر تحلیل هایش به دور از برداشت های من بود که مبهوتش مانده بودم و پاسخ سوال خودش را می دهد و به شگفت زده کردنم ادامه می دهد: -دخترت! به محض اینکه فهمیده تو برای خودت خانواده تشکیل دادی متوجه شده که به همون نیتی که گفتی به اونجا رفتی. الان خیالش راحت شده که این رابطه ی جدید کاملا کاری خواهد بود و تو هیچ انتظار دیگه ای ازش نداری! دخترت این رابطه رو نجات داده شهرزاد. راست می گفت! حالا دقیقا می توانم معنی نگاه هایش را در نظر بگیرم. او هرچقدر هم که من پرفکت و عالی پرزنت می کردم بازهم نمی توانست با دید حرفه ای به من نگاه کند چون مدام با خاطراتمان درگیر بوده است. هرچقدر هم که من گفته باشم که برای کار آمده ام نمی توانست باور کند. فکر می کرده برایم محمد خواستنی همان روزهاست که برای داشتنش جسارت به خرج دادم و مقابل همه به خواستنش معترف شدم. که برایش همان شهرزادی خواهم بود که با چشمانش حتی می پرستیدش! حالا فکر می کنم که پریدن نام رزا و دخترم از زبان من انگار یک معجزه بوده است. تنها معجزه ای که می توانسته در آن لحظه این رابطه ی نیم بند را نجات دهد. او فکر کرده که به حتم وجود دخترم به معنای ازدواج و داشتن یک همسر و یک ازدواج موفق است...! اشکی از گوشه ی چشمم می ریزد و از هر زمان دیگری بیشتر بی قرار فرشته ام! مهشید و خانوم طاهری با هم خوش و بشی می کنند و من در خودم و دلتنگی هایم غرقم. آنقدر غرق که رسیدن مقابل ساختمانمان را متوجه نمی شوم. از خانوم طاهری تشکر می کنم و او مادرانه در آغوشم می گیرد.
-برام مهم نبود که قرارداد رو می گیری یا نه... فقط می خواستم خودم شخصا بهت بگم که چقدر خوشحالم که می تونی برای رابطه پدر و دختریشون تلاش کنی و بگم که تا اینجای کار من به بوجود اومدن این رابطه خیلی امیدوارم. هرطوری که احتیاج باشه حمایتت می کنم. وسایلتون رو جمع کنید هروقت که حاضر بودین ترتیب انتقال وسایلتون رو می دم. یه خونه ی مبله به مدت شیش ماه تو اصفهان جایی نزدیک به محل شرکت براتون در نظر گرفتیم. نقلی و جمع و جوره اما خوشتون میاد. واحد کناریش هم برای خانوم زارع. کاملا مستقل از هم... امیدوارم منو مثل مادرت بدونی و اینم بدونی که به هرچیزی که احتیاج داشتی روی کمک من می تونی حساب کنی... بغضم هیچ جوره کنترل شدنی نبود و زبانم به گفتن حرفی باز نمی شد. آنقدر محبت و بزرگی چگونه در این زن جا شده بود؟ -رئیس... -هیچی نگو... -می خوام بگم پشیمونتون نمی کنم... جبران می کنم! -به اینش اصلا فکر نکن... جبرانش اینه که منتظرم برگردی و برای همیشه من یه نیرو فوق العاده و توانا رو خواهم داشت اما استثنائا این ماموریت رو برای خودت و دخترت برو... هرجا که حس کردی باید برگردی برگرد. به بیست و چهار ساعت نرسیده آقای نوری رو جایگزینت می کنم... فهمیدی؟ سد اشک هایم شکسته می شود و در آغوشش می گیرم. کمرم را در بر می گیرد و شانه ام را نوازش می کند. از هر دویشان خداحافظی می کنم و از آقای سنایی، راننده خانوم طاهری هم تشکر می کنم و به سمت خانه پرواز می کنم. نمی فهمم چطور خودم را به در واحدمان می رسانم و آرام بازش می کنم. چمدان وکیفم را کنار جاکفشی رها می کنم و آرام در را می بندم. هنوز نیم ساعتی تا بیدار شدن مامان و رزا وقت مانده بود و اگر خواب بودند نمی خواستم بی خوابشان کنم.
خانه هنوز تاریک است و با اندک نوری که از کناره ی پرده ها به خانه تابیده روشن شده است. به سمت اتاق رزا قدم برمی دارم و آرام در را باز می کنم. مامان پایین تختش تشک پهن کرده بود و هنوز خواب بود. به کنار تختش که می رسم زانو می زنم. دلم آرام می گیرد و قلبم بی مهابا خود را به در و دیوار سینه ام می کوبد. دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای هق هقم بیدارش نکند. دلم می خواست در آغوشش بگیرم و این مژده را به او بدهم که قدم های ابتدایی رسیدن به پدرش را باهم برداشته ایم. که خواب هایی که هرشب برایم از پدرش تعریف می کرد، توهماتی که از خاطرات مشترکش با پدرش داشت و همیشه برای مربیان مهدش تعریف می کرد داشت به حقیقت می پیوست. چقدر غصه داشتم که ناامیدش کرده بودم. چقدر تا رسیدن به اینجا شکستم و گریه کردم. چقدر خودم را سرزنش کردم که هیچوقت نتوانستم یک مادر ایده آل برای رزا باشم. هیچکس نمی تواند تصورش را بکند چطور من این بچه را به دندان کشیدم و بزرگترین فوبیای روز و شبم این بود که هرگز برای دخترم کافی نیستم. که نمی توانم برایش هم پدر باشم و هم مادر... که چه حسی است وقتی که کودکی زمین بخورد و سر زانویش خراش بردارد هر مادر دیگری که باشد نهایت در لحظه غصه بخورد و جای زخم را ببوسد و فردا یادش برود. اما من با کوچکترین خراشی که دخترکم برمی داشت روزها و روزها خودم را دیوانه وار سرزنش می کردم. بابت بی مسئولیتی ام، بابت بی عرضه‌گی‌ام، بابت اینکه این دختر هدیه خدا به من بوده و خدا حتما در من چیزی دیده که گفته توان این را دارم که هم پدر باشم و هم مادر... و من خودم را دخترم را خدا را نا امید می کردم و سر افکنده می کردم و یک دم دست از سرزنش خودم بر نمی داشتم.
# در آغوشش می گیرم و آرام پیش از اینکه مامان را از خواب بیدار کنیم از اتاق خارج می شوم و به اتاق خودم می رویم... روی تخت می گذارمش و مانتو و شالم را از تنم خارج می کنم و پتو را کنار می زنم و در آغوشم می گیرمش. نه هر آغوشی... تن کوچکش را چفت تنم می کنم و دیوانه وار می بویمش... تار به تار موهایش را می بوسم و جان می گیرم. چشمانش هنوز سنگینند و گربه وار در آغوشم جمع شده است. به عادت بچگی هایش با پشت انگشت اشاره فضای بین گونه و گوشش را نوازش می کنم و می دانم چقدر با این کار آرامش می گیرد و خیلی زود به خواب می رود. خوابالو غر می زند: -نمی خوابما... می خوام با تو بلم مهت(برم مهد) -باشه قربونت برم من نخواب... سرش را روی سینه ام جابجا می کند لبخند ارامش بخشی می زند و به ثانیه نکشیده نفس هایش منظم می شوند. لپ های اناری اش را می بوسم و آرام در گوشش نجوا می کنم و نوید می دهم: -به زودی زود به قولم عمل می کنم فرشته! چشم می بندم و دم عمیق دیگری از عطر تنش می گیرم و به خواب می روم. *** -نمی شد تو بری تو همون واحد خودت؟ آخه شاید ما احتیاج به سکوت و آرامش داشتیم خب... دهانش باز می ماند و چشم ریز می کند و مامان به طرفداری از او به من می توپد: -شهرزاد نگو اینجوری مامان... -می بینی خاله؟ من میگم تهران خونه جدا داشتم چی شد؟ فقط اجاره خونه اضافه می دادم. خدا رو خوش میاد؟ جوون مملکت پولشو بده صابخونه، نتونه برای خودش آینده بسازه؟
-خدا رو خوش میاد جوون مملکت روز تا شب تو رو تحمل کنه مغزشو بخوری شبم بیاد خونه از دست وراجی هات آسایش نداشته باشه؟ -وای وای... آب و هوای اصفهون بهت نمی سازِد داداها... پاچه میگیری خره... پقی می زنم زیر خنده... هنوز یک روز نیست به اینجا نقل مکان کرده ایم و فاز لهجه ی اصفهانی گرفته، خدا باقی اش را به دادمان برسد! تلفنش زنگ می خورد و شماره را از نزدیک نگاه می کند و گوشه ی لبش به لبخندی باز می شود و از جایش بلند می شود. قبل از رفتنش زیر لبی نجوا می کند: -سماواتیه! با چشمانی گشاد شده نگاهش می کنم. شماره مهشید را از کجا آورده بود؟ البته که مهشید هم شماره اش را ذخیره داشته که به سرعت شناخت و من فقط در سرعت عمل مهشید مانده ام. لباس های رزا را آویزان می کنم و پتو را تا روی سینه اش بالا می کشم و از اتاقش خارج می شوم. می خواهم به سمت اتاق خودمان بروم تا لباس های خودمان را بچینم که مامان با سینی چای از آشپزخانه خارج می شود: -بیاین یه چایی بخورین خستگیتون در بره... -دستت درد نکنه ماپری خانوم... به خاطر نوع صدا کردنم لبخندی می زند و می گوید: -بمیرم بچه ام انقدر خسته بود که بیهوش شد... -اره... فکر می کنم تغییر محل زندگمیون خیلی براش خوب باشه... ذوق داشت بچه ام. چندتا مهد این اطراف پیدا کردم سوابقشون رو چک کردم. نظراتشون رو خوندم چندتایی رو که کلاینتاشون راضی تر بودن علامت زدم فردا برم سر بزنم ببینم چطور جاهایی هستن. -اگر برای تحقیقات محلی کمک خواستی منم صدا کن... به داییتم میگم سوسابقه شونو چک کنه... نیشم شل می شود و کشیده نامش را اعتراض می کنم: -مامان! -یامان!