✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
منِ اغتابَ مُسلما أو مُسلِمَةً لَم يَقبَلِ اللّه ُ تعالى صلاتَهُ ولا صِيامَهُ أربَعينَ يَوما ولَيلةً، إلّا أن يَغفِرَ لَهُ صاحِبُهُ .
هر كه از مردى مسلمان يا زنى مسلمان #غيبت كند ، خداوند متعال تا چهل شبانه روز، نه #نماز او را مى پذيرد و نه #روزه اش را ، مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد .
📚جامع الأخبار : 412/1141 .
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
💠اِنّ الله یفعل مایشاء
🌷قطعا هرچه خدا بخواهد همان میشود.
📚 سوره حج آیه ۱۸
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامــش یـعـنـی حـضــور خــدا...
حتی اگر همه ی آدم ها بروند
خدا خواهد ماند.
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
👌چقدر زیبا و پرمغز
✨ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮔﻮﺷﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﮔﻮﺍﻩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﻧﺪﯾﺪﻩ،
✨ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﺯﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ … ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ.
🌿ﻣﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺧﺎﮐﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﺮﻭﯾﻢ. ﻣﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺳﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯾﻢ …
” دکتر الهی قمشه ای”
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
رهایی از هر تکیه گاهی، تکیه بر خداست
وقتی از همه چیز و همه کس قطع امید کنی، خدا را با تمام وجود حس خواهی کرد.
اگر تا کنون خداوند را این گونه احساس نکرده ای، معلوم است که هنوز ذهنت به به ادمها و بعضی چیزها وابسته است.
بدان که رهایی از هر تکیه گاهی، تکیه بر خداست. وقتی به چنین کیفیتی دست یابی، تمامی عوالم چه بخواهند چه نخواهند پشتیبان تو خواهند بود.
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
💠 شیخ رجبعلی خیاط:
🌷میفرمودند: جوانی را در برزخ دیدم که میگفت: هرنفسی که به غیر یاد خدا کشیدید ، در برزخ حسرت آن را خواهید خورد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
هدایت شده از پدرومادر
❌️🔴❌رژیـــم نـگیــــریـد❌️🔴❌
https://formafzar.com/form/6z6nh
https://formafzar.com/form/6z6nh
🅾اگه چاق هستید و بیشتر اضافه وزنتون در ناحیه #شکم و #پهلو هستش، رژیم گرفتن گزینه مناسبی نیست😓، رژیم سوخت و ساز بدنتون رو پایین میاره و #وزنتون دوباره برمیگرده⚠️😤
✅اما نگران نباشید، برای لاغری شکم و پهلو فرم زیر رو پر کنید🙂👇👇
https://formafzar.com/form/6z6nh
https://formafzar.com/form/6z6nh
به خواست خداوند منان نجات يافتيم، و توسط تخته پاره هاي كشتي به اين جزيره رسيديم، و در اينجا ساكن شديم. پسران ما گفتند: «اگر چنين است، پس چرا به وطن و محل سابق زندگي خود نمي رويم؟» مادرشان گفت: «چون دريا را در پيش رو داريم؛ و بدون كشتي ممكن نيست بتوان از آن عبور كرد. در اين جزيره هم كشتي فراهم نيست.» پسران گفتند: «ما خودمان كشتي مي سازيم.» از آن پس، آنها بر سر حرف خود پافشاري كردند. مادرشان هم با ديدن اصرار آنها، به درخت بسيار بزرگي كه در آنجا افتاده بود، اشاره كرد و گفت: «اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد تا خالي شود، شايد بتوانيم با كمك خداوند متعال، آن را به صورت كشتي درآوريم، و به جايي برسيم.» پسرها از اين پيشنهاد خيلي خرسند شدند! آنها با
[ صفحه 98]
كمال شوق برخاستند، و به جانب كوهي كه در آن نزديكي بود، رفتند. سنگ هايي را كه سرشان تيز بود، آوردند، و شروع به خالي كردن تنه ي آن درخت نمودند. به مدت شش ماه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام كرده، و مشغول كار بودند. سرانجام، وسط درخت، خالي شد، و به هيأت كشتي و زورقي درآمد؛ به طوري كه دوازده نفر مي توانستند در آن بنشينند.
ما چون وضع را چنين ديديم، بسيار خوشحال شديم؛ و از اينكه خداوند متعال منت نهاده و چنين پسران پر تلاشي به ما عنايت فرموده، از خالق ازلي تشكر و قدرداني نموديم! پس از شكر خداي تعالي با خود گفتيم: شايد بتوانيم خود را با اين وسيله به جايي برسانيم، و از اين بي كسي و تنهايي نجات يابيم!
آن گاه به فكر جمع كردن عنبر اشهب افتاديم، تا براي خود در كشتي ببريم. عنبر اشهب، موميست از عسل مخصوص. آن جزيره رشته كوه بسيار بلندي داشت، كه در پشت آن، جنگلي مملو از درختان ميخك بود. زنبوران عسل همواره در فصل بهار از شكوفه ي ميخك ها مي نوشيدند، و بر قله ي آن كوه، عسل توليد مي كردند. چون باران مي باريد، آن عسل ها را مي شست و از كوه فرود مي آورد. سپس شربت آن نصيب ماهيان دريا مي شد؛ و موم آن، كه عنبر اشهب باشد، در پايين كوه مي ماند.
پس مشغول به جمع كردن و آوردن آن موم شديم. بالآخره در حدود صدمن فراهم آورديم. سپس به وسيله ي مقداري از همان موم، در يك طرف كشتي حوضي ساختيم. با بقيه ي موم نيز ظرف هايي درست كرديم. آن گاه به وسيله ي آنها آب شيرين جهت آشاميدن آورديم، و در آن حوضچه ريختيم، تا پر شد. آن گاه به جهت خوراك، چوب چيني بسياري در كشتي فراهم كرديم؛ و آن، نوعي ريشه است، كه در آن جزيره فراوان يافت مي شد. همه اينها را در كشتي كوچكمان قرار داديم. ريسماني محكم از ريشه ي درخت نيز بافتيم؛ سپس يك سر كشتي را به ريسمان، و سر ديگرش را به درخت بزرگي بستيم. چون همه اين كارها انجام پذيرفت، به انتظار ايام مد دريا نشستيم.
بالآخره يك روز آب دريا رو به تلاطم نمود؛ به طوري كه كشتي ما روي آب قرار
[ صفحه 99]
گرفت. همگي خوشحال شده، و حمد خداي متعال را به جاي آورديم. سپس سوار بر كشتي شديم. ولي كشتي روي آب حركت نكرد. ناگاه! فهميديم كه علت عدم حركت كشتي اين است كه، يك سر ريسمان به درخت بسته شده است. ما مي بايست قبل از سوار شدن، ريسمان را باز مي كرديم، ولي از اين كار غافل شده بوديم آن گاه يكي از پسرها خواست جهت باز كردن ريسمان پياده شود، ولي مادرش پيشي گرفت. از كشتي پياده شد، و سر ريسمان را باز كرد. ناگهان! موچ دريا ريسمان را از دست او ربود، و كشتي به حركت درآمد و به وسط دريا رسيد. آن زن بيچاره در جزيره ماند و شروع، به فرياد زدن كرد. از طرفي به طرف ديگر مي دويد؛ ولي هيچ راه علاج و چاره يي براي او نبود. ما هر لحظه از او دورتر مي شديم. ما از روي دريا مي ديديم كه آن بيچاره روي درختي رفت. با حسرت به ما نگاه مي كرد و اشك مي ريخت، تا وقتي كه ما از نظرش ناپديد شديم. پسرها كه از مادر نااميد شدند، ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد! گريه ي آنها همچون نمكي بود، كه بر جراحات دلم پاشيده مي شد! چون به وسط دريا رسيديم، از خوف دريا، ساكت شدند. كشتي كوچك ما شبانه روز در حركت بود. سرانجام به ساحل دريا رسيده و فرود آمديم. چون همه ما برهنه و عريان بوديم، شرم كرديم كه به شهر برويم. بنابراين همان جا مانديم، تا اينكه غروب شد، و تاريكي شب همه جا را فرا گرفت. آن گاه خودم بر بلندي رفته و نگاهي به اطراف انداختم. ناگهان! روشني آتشي را از دور ديدم. پسرها را همان جا گذاشتم، و خود به سمت علامت آتش حركت كردم. بالآخره، به در خانه يي كه درگاه مجللي داشت، رسيدم. آن گاه در زدم. مردي بيرون آمد، كه از بزرگان يهود بود ابتدا چون مرا با آن وضعيت ديد، تعجب كرد! ولي وقتي برايش توضيح دادم، متوجه وضعيتم شد. سپس مقداري عنبر اشهب كه با خود داشتم، به او دادم؛ و او در عوض، چند جامه جهت پوشاندن خود و پسرانم، و فرشي براي استراحت به من داد. با عجله خود را به فرزندانم رساندم، و لباس ها را به آنها پوشانيدم.
کپی حرام ادامه دارد....
خودش گفته
"یَدُ اللَهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
یعنی بنده ےمن
نگران فردایت نباش
ازاَفعال آدمهای
اطرافت دلگیرنباش
اخم نکن کاری ازآنها
برنمی آید
تامن نخواهم برگی از
درخت نمی افتد❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎗وقتی خدا نخواد، هیچ برگی از درخت نمیافته
وقتی خدا نخواد.... یه آدم، یه اتفاق، یه چیزی، میشه وسیله برای نشدن!
اگر خدا بخواد، خودتم بخوای.... زمین و زمان دست به دست همدیگه میدن تا بشه... تا اتفاق بیافته
هیچ چیزی، توی این دنیا اتفاقی نیست!
همه چیز نظم و نظام خودشو داره
باور داشته باش یه قدرت مطلقی هست که همه چییییز به دست اون هست
این وسط اگه برات بد میاد... مقصر خود تویی
اگر آخر کارت خوب نمیشه... مقصر خود تویی
چون
تو قدرت اختیار داری
هم میتونی انجام بدی
هم نمیتونی انجام بدی
ببین، خیلی قشنگه ها.... دست خودته رفیق
پس اگه کم آوردی ننداز گردن خدا
خدا، آدمهای قوی رو بیشتر دوست داره
قوی باش رفیق
تحمل کن، ادامه بده..... ادااااامه بده
این روزها هم میگذره
دنیا و کلی آدم قبل تو بودن، بعد تو هم هستن.. هیچی تموم نمیشه
فقط....
اگه میخوای برات خوب بیاد.... برای بقیه خوب بخواه،
بدی اصلا نکن
.
باور داشته باش
به خودت
به قدرت ذهنت
... درست انتخاب کن
بعدش بسپر به اون بالایی
و باور کن
از ته ته دلت باور کن
این باور... این اعتقاد، تو رو ایمن میکنه از هر مشکلی!
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
#پندانه
🔴تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکهاش برای تو خواهند بود
✍آیتالله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به گناباد میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: نه مادر، الان نگه نمیدارم. مادرم گفت: نگهدار. کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم. مادرم گفت: بگذار و برو.
من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.
لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو.
🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم. سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم! در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت.
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. اگر انسان بندهٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مىشود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مىكند.
💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ 36)
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
🌸و توکّل علی الحیّ الذی لا یموت🌸
💖و بر آن زنده ای که هرگز نمی میرد توکل کن💖
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐