میگفت:
اگر طالب شهادتی بدون که نماز خوبه اول وقت باشه🤲📿
وگرنه همه بلدن که اول غذا بخورند🥘
اول یه دل سیر چت کنند 🗨️
اول بخوابند ...🥱
خلاصه اول همهٔ کاراشونو انجام بدن بعد نماز بخونن.
کسی که دنبال شهادته باید از تمام تعلقات دنیا دست بکشه.🥀
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#سبک_زندگی_شهدا
@shogh_prvz
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت_دوم
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟😠
من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ...
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ...😤
دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... 🚶🤯🚶
اون وقت تو ..😬😬
. تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... 😖
اومدی به من پیشنهاد میدی؟ 🤐💍
به من میگی خرجت رو میدم ... 💵
تو غلط می کنی ...🤬
فکر کردی کی هستی؟ ... 😒
مگه من گدام؟😡👤
یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ...🧥💎
یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .👠
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ...😡 🚶
دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ...🧐
با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... 😩😬
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟😏
بیچاره چیز بدی نگفته...🤷
کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده 💍💐
و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ...👌
تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .🙃
خدای من ...😳
باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... 😳
با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ...😖
بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ...🚶🐫
اومدم برم که گفت:
مطمئنی پشیمون نمیشی؟🙃
باورم نمی شد ...😳
واقعاداشت به ازدواجم با اون فکرمی کرد 🤯💍
داد زدم: تا لحظه مرگ !!!☠️
و از اونجا زدم بیرون ...🚶🚶
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو 🍁
قسمت3
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ...🧎
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... 🥺
تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ...🙄
و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ...🖐️😒
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...😤
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... 👿
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ...✅
من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... 😌💷💸💰
همون طور که توی آینه نگاه می کردم،🪞 پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ...🚪
گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم . 🩳🎽💎
موهام رو مرتب کردم ...🙆💇
یکم آرایش کردم ...💄💅
و رفتم دانشگاه ...🎓
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...👀😶🌫️🤩
به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...😈😏
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو 🍁
قسمت4
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم 📚
رفتم سمتش و گفتم:😈
آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... 💬
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ...😓
سرش رو پایین انداخت😔
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم 😳
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...💬
همون طور که سرش پایین بود گفت:😔
لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود ...😡
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ...😬😬
به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ...👍✅
مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم🎷🎺
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:🗣️👣😎
اما اینجا کتابخونه است ...📚
حالتش بدجور جدی شد ...😐
الان وقت نمازه ...🕌
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ...
تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... 💼📿📝
مغزم هنگ کرده بود ...😵💫
از کار افتاده بود ...🤕😵💫
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... 📿
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم 🏃🤝
با عصبانیت دستش رواز توی دستم کشید✋😠
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟📿
یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟❤️🔥👸
سرش رو آورد بالا ...
با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... 🤬
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz