eitaa logo
شوق پرواز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
213 ویدیو
81 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی به فرماندهی #شهیدسجادزبرجدی 🌱«استفاده از آثار شوق پرواز با یک صلوات به روح شهید سجاد زبرجدی» با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبور باشید. قراره هرشب،یک قسمت از این داستان گذاشته بشه، دوستای رمان خونت رو به شوق پرواز دعوت کن از این رمان باحال جا نمونن😊 اما درخواست ها خیلی زیاد بود. از شب های دیگه بیشتر میزاریم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. قشنگ‌ترین نقطه تاریخ زندگیمون همین جاست، که رهبرمون سید علی ست🇮🇷 .
میگفت: اگر طالب شهادتی بدون که نماز خوبه اول وقت باشه🤲📿 وگرنه همه بلدن که اول غذا بخورند🥘 اول یه دل سیر چت کنند 🗨️ اول بخوابند ...🥱 خلاصه اول همهٔ کاراشونو انجام بدن بعد نماز بخونن. کسی که دنبال شهادته باید از تمام تعلقات دنیا دست بکشه.🥀 @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁🍁 قسمت_دوم تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟😠 من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ...😤 دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... 🚶🤯🚶 اون وقت تو ..😬😬 . تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... 😖 اومدی به من پیشنهاد میدی؟ 🤐💍 به من میگی خرجت رو میدم ... 💵 تو غلط می کنی ...🤬 فکر کردی کی هستی؟ ... 😒 مگه من گدام؟😡👤 یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ...🧥💎 یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .👠 و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ...😡 🚶 دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ...🧐 با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... 😩😬 هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟😏 بیچاره چیز بدی نگفته...🤷 کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده 💍💐 و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ...👌 تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .🙃 خدای من ...😳 باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... 😳 با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ...😖 بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ...🚶🐫 اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟🙃 باورم نمی شد ...😳 واقعاداشت به ازدواجم با اون فکرمی کرد 🤯💍 داد زدم: تا لحظه مرگ !!!☠️ و از اونجا زدم بیرون ...🚶🚶 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁 🍁 قسمت3 چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ...🧎 غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... 🥺 تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ...🙄 و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ...🖐️😒 دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...😤 می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... 👿 پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ...✅ من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... 😌💷💸💰 همون طور که توی آینه نگاه می کردم،🪞 پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ...🚪 گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم . 🩳🎽💎 موهام رو مرتب کردم ...🙆💇 یکم آرایش کردم ...💄💅 و رفتم دانشگاه ...🎓 از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...👀😶‍🌫️🤩 به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...😈😏 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁 🍁 قسمت4 بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم 📚 رفتم سمتش و گفتم:😈 آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... 💬 سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ...😓 سرش رو پایین انداخت😔 اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم 😳 دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...💬 همون طور که سرش پایین بود گفت:😔 لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود ...😡 حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ...😬😬 به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ...👍✅ مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم🎷🎺 با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:🗣️👣😎 اما اینجا کتابخونه است ...📚 حالتش بدجور جدی شد ...😐 الان وقت نمازه ...🕌 اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... 💼📿📝 مغزم هنگ کرده بود ...😵‍💫 از کار افتاده بود ...🤕😵‍💫 قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... 📿 دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم 🏃🤝 با عصبانیت دستش رواز توی دستم کشید✋😠 با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟📿 یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟❤️‍🔥👸 سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... 🤬 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀 @shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا