🌔شامگاه شنبه ۱۶ مهرماه ۱۴۰۱ بود که #شهیدسلمان_امیراحمدی در اغتشاشات اخیر در منطقه فلاح تهران به شهادت رسید.🥀
🌑آن شب که محله فلاح شلوغ شد و اغتشاشگران پا به آن منطقه گذاشتند،
🌱 سلمان همراه با برادر بزرگترش محمدعلی راهی کوچه و خیابان شد تا شاید بتواند کاری انجام دهد و آرامش را به آن محله برگرداند.
⬛ اغتشاشگرها به هر چیزی که میرسیدند آسیب میرساندند و با سنگ و آجر و هر چیزی که دستشان بود به سوی مغازههای مردم، وسایل عمومی و نیروهای مدافع امنیت حمله میکردند. خیابانها و کوچهها را هم میبستند تا کسی نتواند رفت و آمد کند.
🌱سلمان و محمدعلی و عدهای دیگر تا حدودی توانستند به محله سر و سامان بدهند و آرامش را برقرار کنند،
⬛ اما اغتشاشگرها دست بردار نبودند. از این خیابان به آن خیابان و از این کوچه به آن کوچه میرفتند و مانند داعشیهایی که در سوریه یک روز در این شهر و یک روز در آن شهر بودند و همه چیز را خراب میکردند، بودند.
🌱آن دو برادر به کوچهای رسیدند. در فاصله یک متری از یکدیگر ایستاده بودند.
صدای نعره و فحاشی اغتشاشگرها میآمد.
هر لحظه نیز سنگی از سویی به سمت آنها پرتاب میشد.
🔴مردم هم از این وضعیت کلافه شده بودند و هر از چند گاهی یکی از آنها به پشت پنجره میآمد و میگفت بس کنید دیگر.
⚫در همین حین یکی از اغتشاشگران که مسلح بود و تفنگ داشت خود را به پشت بام یکی از ساختمانها رساند و یک تیر به سوی سلمان شلیک کرد🥀.
#شهیدسلمان_امیراحمدی
#شوق_پرواز
https://eitaa.com/shogh_prvz
🌱برادر میگوید:
یک لحظه دیدم تیری به سر سلمان اصابت کرد و بر زمین افتاد.🥀
🥀 سر و صورتش غرق خون شد و در حال پر کشیدن و رفتن به سوی معبود است.
⚫ بعدها در کالبدشکافی مشخص شد که 52 ساچمه به سر و صورت و بدن سلمان اصابت کرد و آن تیر از اسحلهای شلیک شده بود که قدرت فوقالعادهای داشت.
#شهیدسلمان_امیراحمدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
✨
🌱سال 1394 بود که ایشان با گروهی آشنا شده و برای حضور در سوریه ثبتنام کرده بود.
🌱 به من(همسر) گفت که باید 3-4 هفته برای حضور در دوره آموزشی بروم تا بتوانم در سوریه حضور پیدا کنم.
🥀 خیلی بیتابی کردم و از او خواستم که نرود؛ اما او گفت:
«نمیتوانم نروم، چرا که منم سهمی دارم.»
📌 به دوره آموزشی رفت، اما در میاندوره به او گفته بودند که نمیتواند برود.
از آنجا که خانواده امیر احمدی یک شهید داشت(برادرشان)
🔴فرد دیگری اجازه پیدا نمیکرد که به سوریه برود.
🙏البته تا آخرین لحظه تلاش کرد، اما نتوانست به آرزویش برسد.
🥀 واقعاً ناراحت بود و خواب و خوراک نداشت.
✨
#شهیدسلمان_امیراحمدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
✨
گروهی که🥀 سلمان میخواست همراه با آنان به سوریه برود،
همان 🥀شهدای خانطومان بودند که تقریباً تمامشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند یا مفقود الأثر شده بودند.
همین موضوع او را بسیار بیشتر ناراحت میکرد و میگفت:
🥀 «اگر میرفتم، شهادتم حتمی بود.»"
#شهیدسلمان_امیراحمدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
🌱تابستان ۸۹ ما در منزمان هیأت داشتیم که یکی از خانمها در هیأت من را دید و بنده را به مادر آقا سلمان معرفی کرد.
💐 ابتدا مادر آقاسلمان به منزلمان آمد و عکس او را نشانم داد و صحبتهایی درباره خانوادهها انجام گرفت. ۷ مهرماه ۸۹ آقاسلمان به همراه مادر به خواستگاری آمدند.
📌صحبتهای اولیه انجام شد که در آن جلسه بیشتر اخلاق خوب و نماز اول وقت مدنظرم بود. آقا سلمان فقط سه جمله گفت: «من تا حالا سیدی موسیقی نخریدم و گوش ندادم و عاشق سیدعلی خامنهای هستم.» به لحاظ اعتقادی همکفو بودیم و مراسم نامزدی و ازدواج ما سال ۸۹ به صورت سنتی انجام گرفت.
🔶سلمان احترام ویژهای برای پدر و مادرش قائل بود. حتی در جلسه خواستگاری که با پدر و مادرش آمده بودند، فقط پدر آقاسلمان صحبت میکرد.
او سرش را بلند نکرد و اصلاً روی حرف پدر و مادرش حرفی نزد.
در زمینه سیاسی و اعتقادی هم خیلی به پدرش نزدیک بود.
✨ او همیشه دست پدر و مادرش را میبوسید و کمکشان میکرد.
به نظرم توفیق شهادتی که نصیب سلمان شد، به خاطر همین دستگیری از پدر و مادرش بود.
✨در واقع عاقبتبخیری سلمان به خاطر احترام او به والدینش بود.
#شهیدسلمان_امیراحمدی
#رهبري
https://eitaa.com/shogh_prvz
✨محمدصالح و پدرش باهم مثل دو تا رفیق بودند. یک وقتهایی باهم درِگوشی حرفهایی میزدند و میخندیدند. باهم پارک و رستوران میرفتند. بازی میکردند. این رفاقت سلمان با محمدصالح سبب شده بود که پسرم خیلی وابسته به پدرش شود. به همین خاطر با شهادت سلمان، پسرم شوکه شد.
🥀 شب قبل از وداع با پیکر سلمان، محمدصالح حال خوبی نداشت.
🥀روزی که قرار بود با پسرم برای وداع با سلمان به معراج شهدا برویم، به توجه به اینکه صورت سلمان ساچمه خورده بود و زخم داشت، اطرافیان به من گفتند که محمدصالح را به معراج شهدا نبرید. اما گفتم: اگر محمدصالح را نبرم، باورش نمیشود پدرش شهید شده و هر لحظه دوست دارد پدرش به خانه برگردد
🌱وقتی که به معراج شهدا رفتیم، دیدیم که جای زخمها را پنبه گذاشته بودند و ساچمهها را از صورتش خارج کرده بودند. اول محمدصالح پشت به پیکر پدرش کرد. گفتم بیا باهم بابا را بوس کنیم، این آخرین باری است که میتوانیم بابا را بوس کنیم. این حرفها را زدم و محمدصالح آمد و پدرش را دوبار بوسید.
🔶بعد از چند دقیقه خواستم که من و محمدصالح با پیکر سلمان تنها باشیم. وقتی دوربینی نبود، گفتم: «محمدصالح! ببین الان چه آرامشی داری!» گفت: «آره مامان! انگار اینجا خانه ماست» بعد به پدرش خوشامد گفت. گفتم: «دیدی بابا چقدر شجاع بوده که به خاطر آرامش ما و مردم رفته و شهید شده؟» اینها را که گفتم محمدصالح آرام شد. بالاخره کمک شهید بود که محمدصالح توانست شهادت سلمان را بپذیرد.
🥀 یک وقتهایی میبینم که محمدصالح بیدلیل بهانه میگیرد و گریه میکند متوجه میشوم که دلتنگ پدرش است.
#شهیدسلمان_امیراحمدی
https://eitaa.com/shogh_prvz
✨
از راحت طلبی دوری نمایید
و دائم فردی
پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید
✨
#شهیدباکری
#فرهنگ_شهادت
#تلنگر
https://eitaa.com/shogh_prvz
💠توسل به امام رضا علیه السلام
✍رفته بودیم برای بازدید از موشڪ های فوق پیشرفته روسی.
🍁وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو ڪرد به ڪارشناس موشڪی روسیه و گفت: میشه فن آوری این موشڪ رو دراختیار ما قرار بدید!❓
🍁ژنرال ها و ڪارشناسان روسی خندیدند و گفتند: امڪان نداره این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست.
🍁حسن خیلی جدی و محکم گفت: ولی ما خودمون این موشڪ رو میسازیم و دوباره صدای خندهی اونا بلند شد.
🍁وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش ڪردیم نمونه شو بسازیم، ولی نشد. وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم ،حسن راهی مشهدالرضا شد.
🍁خودش تعریف مے ڪرد، به امام رضا متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم. روز سوم بود ڪه عنایت امام رضا رو حس ڪردم و حلقهی مفقوده ڪار به ذهنم خطور کرد.
🍁وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو ڪه به ذهنم رسیده بود ڪشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش کنم.
🍁وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع
دست به ڪار شدیم و موشڪ رو ساختیم ڪه به مراتب از مدل روسی، بهتـر و پیشـرفتـه تر بود.
#شهیدحسن_طهرانی_مقدم
📙کبوتران حرم،نشر شهید هادی
#شوق_پرواز
#وعده_صادق
https://eitaa.com/shogh_prvz