#حدیث_روز
🍃 پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
برترين [مرتبه] ايمان آن است كه بدانى هركجا باشى خدا با تو است.🍃
📚 نهج الفصاحه, ص۲۲۹
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
[بیروت قُلوبَنا حزينة جداً لِحزنك ]
#بيروت
#لبنان
#تسليت🖤
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
+یه طوری باش بهت که میرسن
بگن مال کدوم مکتبی که
انقد مشتی هستی...
بتونی سینه سپر کنی
بگی من مولام علیه...:)
#مشتی_باش!♥️
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🗣| #روشنگری
🔴 در لبنان چه خبر است؟!
🔹 رسانه های ضد انقلاب دیروز طوری وانمود کردند که یک شبه کل لبنان از کنترل دولت این کشور خارج شده است و به دست تظاهرات کنندگان افتاده است!
🔹 این درحالی است که ارتش لبنان تمام وزارتخانه هایی که توسط اغتشاش گران، تصرف شده بود را همان دیشب از آنها پس گرفت.
🔹 البته نوچه ها و طرفداران جعجع و حریری که با عربستان سعودی و رژیم صهیونسیتی همکاری می کنند کف خیابان را رها نخواهند کرد و به اغتشاش ادامه خواهند.
🔹 بندر بیروت دست گروهک ۱۴ مارس (سعد حریری) بوده و حاشیه امنی برای کثافتکاری های اقتصادی و امنیتی آنها بوده است.
🔹 آنها اما به جای پاسخگویی بابت اقدامات خود در بندر بیروت، با همکاری رسانه ای سعودی و رژیم صهیونسیتی با هم ریختن اوضاع لبنان، به دنبال به حاشیه بردن نقش خود در فاجعه بندر بیروت هستند.
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
1. خون دلی که لعل شد، نمونه.mp3
1.84M
📗کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد
قسمت 1️⃣
"زندگینامه و خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از دوران زندان و مبارزه با پهلوی"
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
📗کتاب صوتی #خون_دلی_که_لعل_شد قسمت 1️⃣ "زندگینامه و خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از د
کتاب خون دلی که لعل شد، حاوی خاطرات حضرت آیتالله العظمی سیّد علی خامنهای "مدّظلّهالعالی" از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است 👆
"یک روز در میان چند قسمت از کتاب را به اشتراک میگذاریم"😊
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا☕️
نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🖋
....................................
#پارتششم
همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی.
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود.و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم.هر دو مسلمان..اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند..ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال.دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه..اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس..
دیگر طاقتم تمام شد.باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم رادزدید..باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم.دانیال زیبای خودم.. بدون ریش..با موهای طلایی و کوتاهش..
پس همه چیز شروع شد.هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود.
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم. فقط ملاقات های فوری.چند دقیقه صحبت.. وبعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم .گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم..اما دریغ
پس کجا بود این دزد اعظم،که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛حفظ میکردم،برای محاکمه..
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم.
هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم رادرنیاورده بودم که…
ادامه دارد…
.....................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
.........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا☕️
نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🖋
....................................
#پارتهفتم
هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم…و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزد..و چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود…یک وحشیِ بی زنجیر….
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده…چه تضاد عجیبی…روزی نوازش…روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند…سَبکش کاملا آشنا بود… و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند…
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور…فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده…نه، حتما اشتباه شده…این مرد اصلا برادر من نیست…نه صدا…نه ظااهر…این مرد که بود؟؟؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی…
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود…از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه…فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد…بی هیچ حسی و رنگی…و این یعنی نهایت بدبختی…حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید…و جایی،شبیه آخر دنیا….
مدتی گذشت.و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر…این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی…مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش… به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود…حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند…من گم شده بودم یا او؟؟؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه… خبری نبود…و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!! تعدادی تازه مسلمان…تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی…
مدت زیادی در بی خبری گذشت….
ادامه دارد…
.....................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
.........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
😂لاف در غربت.. حکایت این آقای مکرونه!! چقدر هم اسمش بهش میاد .. مکار و حیله گر...😂😂
✍منتظریم ببینیم این لاف در غربت توی زبان عربی چی میشه.. پوسترش بعدا در میاد😂
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
یاانصاردین الله...
#یاابومهدی🌿💛
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909