eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی : احتیاط! دلت را به خدا بسپار ... دستت را از دست پنج‌تن(علیهم‌السلام) رها مکن! وگرنه گُم می‌شوی . ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
💕امام صادق(ع): 🌸اگر دوست داری که خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد کن. +یه بچه #شیعه باس
💕امام علی(ع): 🌸برادران راستین در شادی زینت، و در سختی،ساز و سامان هستند. +بچه باس همیشه و همه جا هوای رفیق فابریکشو داشته باشه🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
میگن امام حسین {علیه السلام} رو غروب روز جمعه به شهادت رسوندن غروب روز جمعه شد یادت رفت سلام بدی حالا حالا باید بدوی... (: ♥️ /ʝסíꪀ➘ |❥eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
جـمعـه فـر د یـــا زوج!؟ یک معادله ریاضے زیبا! شاید تا بحال این سؤال براتون زیاد پیش اومده كه جمعہ روز زوجہ یا فردھ؟ جواب حقیقی این پرسش اینه: جمعه نه فرده و نه زوجه بلكه تركیب فرد و زوجه یعنی روز "فرجه" تعداد جمعہ های یک سال 52 تاست تعداد روزهای یک سال 365 روز .. بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه 365-52=3⃣1⃣3⃣ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
جـمعـه فـر د یـــا زوج!؟ یک معادله ریاضے زیبا! شاید تا بحال این سؤال براتون زیاد پیش اومده كه جمع
چه پیام زیبایی دارد🌿 (: یعنی اے شیعه و اے منتظر ظـهور!! در روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3⃣1⃣3⃣ نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشے اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌱
وقته نمازه. خوب نیست بچه شیعه به نت زمینی وصل باشه🌍 وقتشه به نت الهی وصل شیم الله اکبر الله اکبر......... ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا☕️ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🖋 .................................... چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم.از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد.عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:(میخوام باهات حرف بزنم)و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را:( نمیام..برو پی کارت..) و او متفاوت تر:(کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار)با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم..چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد(خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته..بای) رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی!با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..(عثمان..صبرکن..)درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد…لب باز کرد اما هیستریک:(میفهمی داری چیکار میکنی؟؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره…چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم…هربار مادرت گفت نیستی… نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت… میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری..اما اشتباهه. بفهم..اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟)داد زدم(خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی..)و بلند شدم…به صدایی محکم جواب داد:(بشین سرجات..)این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم.و او قاطع اما به نرمی گفت:( فردا یه مهمون داری..از ترکیه میاد..خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش..بعد هر گوری خواستی برو… داعش…النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی..البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار..راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..)حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم…مهمان فردا چه کسی بود؟؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست..دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه…مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال.. آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم… خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش…صبح زودتر از موعد برخاستم..یخ زده بودم و میلرزیدم..این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟ آماده شدم و جلوی آینه ایستادم… حسی از رفتن منصرفم میکرد… افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم…اما باید میرفتم…چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم..دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا….؟؟؟نفس تازه کردم و وارد شدم…عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:(ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.)میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود… ادامه دارد… ..................................... ❣✨ ......................................... ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا☕️ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🖋 .................................... بازهم باران…و شیشه های خیس…زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:(این زن کیه؟؟)و عثمان فهمید حالِ نزارم را،نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،میلرزد…عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی… زن ایستاد…دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا…موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم… من رو به روی دختر…و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود… چقدر زمان،کِش می آمد…دختر خوب براندازم کرد..سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد: (خیلی شبیه برادرتی..موهای بور.. چشمای آبی..انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش… درست مثله چای مسلمانان… صدای عثمان بلند شد:(صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم…صوفی نفسی عمیق کشید:(عذر میخوام.اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم،قاهره…اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم..درس میخووندم،سال آخر پزشکی…دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم… پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمون، واما عجیب…هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه…جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره…انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم..شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام.تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل) حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی…او از دانیال من حرف میزد؟؟؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد… شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست… حق داشت…. دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید:(ازدواج کردیم…تموم…نمیتونم بگم چه حسی داشتم…فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده….. صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه…دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال..رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد…وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره…بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم… یک ماهی استانبول موندیم…خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی…تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند…پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه…و من خام تر از همیشه..موم شدم تو دست اون حیوون صفت) ادامه دارد… ..................................... ❣✨ ......................................... ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
ای دل، بـرای اینکـہ‌نگیـری چـہ‌میکـنی؟ (:
🍃 امیرالمومنین علی علیه‌السلام: شكرگزارىِ عالِم بر علمش عبارت است از; عمل كردنش به آن علم، و گذاشتن آن در اختيار سزامندانش.🍃 📚 غرر الحكم، ح۵۶۶۷ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909