زیر سایه شهدا🇵🇸
قسمت اول معرفی شهید 1⃣ در سال 1339 در خانواده ای مذهبی در اصفهان دیده به جهان گشود. از همان کودک
قسمت اول زندگی نامه شهید حمید رضا رفیعی را حتما بخوانید🌷
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه
از امروز یک رمان با نام #شهید_لاکچری
در کانال قرار می گیره
دوستان کپی بدون ذکر منبع ممنوع هست🚫
💙#قسمتاول🌷
💙#شهید_لاکچری🌷
💫#تقدیمنگاهتون😍
💫#بهقلمامینربیعی✍
/همدردانه/
پدر: چیه بابک تو لکی؟!🙄
بابک: هیچی،چیزی نیست.
پدر: پادگان چه خبر؟...جات خوبه؟راحتی؟
بابک: الحمدالله...خوبه
پدر: هلال احمر چه خبر؟هنوز اعزام نشدی؟!
بابک: هفته دیگه ان شاءالله.
پدر: کجا به سلامتی؟😄
بابک: مناطق محروم روستاهای اطراف رشت قراره بریم.
پدر: برای بهیاری؟
بابک: ان شاءالله.
پدر: دوره های تخصصی امدادگری کی تموم میشه؟
بابک: دو ماه دیگه.
پدر: ان شاءالله... حالا بگو چیشده خوشگل پسر؟😉
بابک: یکی از بچه های بسیج که بچه محل خودمونه خیلی غصه میخوره،بنده خدا دستش خالیه.😞
پدر: از کجا می دونی؟!
بابک: تو حلقه های تربیتی و اموزشی پایگاه براشون کلاس های کنکور تقویتی تشکیل دادم.
پدر: پدرش شغلش چیه؟
بابک: پدر و مادر خیلی خوبی نداره،پدرش می گه این همه جوون فارغ التحصیل شدن مدرکشون قاب کردن زدن تو دیوار!مدرک دانشگاه هیچ دردی نمی خوره.
پدر: تو مگه ماموری از طرف کسی!! اون خانواده داره داخل خودشون حلش میکنن.
بابک: بابا اون نیاز به کمک ما داره،مگه نگفتی خدمت به مردم عبادته...!اون استعداد عالی تو درس خوندن داره.اون یه روزی یکی از مخ های مملکت میشه.
پدر: پیشگویی هم میکنی!!😂😂😂
بابک: بابا بهش کمک بکنیم.به نظرم این در اینده یکی از فیلسوفان و بزرگان علمی مملکت می شه.
پدر: مشکلش چیه؟!
بابک: پول شهریه دانشگاه نداره بده،من یک مقدار پس انداز دارم ولی کمه.
پدر: خیره ان شاءالله.شاین کارت عابر منه هر چقدر کم داری از این بردار.
بابک: ممنون پدر ولی میگم اگه ندارید...
پدر: در کار خیر حاجت هیچ استخارهای نیست.😊
بابک: ممنون پدر ان شاءالله که هیچ بچهای بخاطر مسائل مالی از ادامه تحصیل جا نمونه...ما مسلمونیم برای کمک به هم نوع خود باید همیشه پیش قدم باشیم.
پدر: از صمیم قلب بهت افتخار میکنم بابک...عروسی دوستت کیه؟
بابک: فردا شب.
منبع رمان👇
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
💙#قسمتدوم🌷
💙#شهید_لاکچری🌷
💫#تقدیمنگاهتون😍
💫#بهقلمامینربیعی✍
/شهیدانه/
بابک:مامانلباسهلالاحمرمنکجاست؟
مادر:کثیفبودریختمماشین.
بابک:دستدردنکنهمامانجان😚
مادر:چیزیشده؟؟گردنتدردمیکنه؟!
بابک: چطور؟؟
مادر:چراسرتواینجورینگهداشتی؟؟!
بابک:موهاموروغنزدمحالتبگیره😅
مادر:کشتیماروبااینموهات😂
بابک:مامانبیاعکسهاییکهامروزرفتیمعروسیدوستمرضاروبهتنشونبدم😍
مادر:انشاءاللهعروسیخودتپسرخوشکلمن😍/دیدنعکس/وا...چرارفتهتومزارشهداعکسانداخته!!!😐
بابک:چهاشکالیدارهمگه؟
مادر:آدمشبعروسیشمیرهمزارشهداعکسمیاندازه؟؟!😐
بابک:میخوانانشاءاللهزندگیشونروبه
سبکشهداشروعکنن😄
مادر:اینخوبهولیهرچیزیجایخودش.
شوگونندارهآدمروزعروسیشبرهمزار
اموات😕
بابک:دوستممیگهکسیکهمیخواد
عروسیکنهبایدفکرمردنهمباشه...
مادر:بهنظرمنکارقشنگینیست🤷♀
بابک:بالاخرههرکسیهاعتقادیدارهبایدبه
عقایدمردماحترامبزاریم💁♂
منبع رمان👇
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---