:
#منبر_کوتاه40
🍀 این متنو باید با آب طلا نوشت🍀
هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟
اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم
در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟
برخیز و کمی کعبه ی آمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش
تصویر خدا پشت همین کهنه نقاب است
تصویرخداواضح وچشمان توخواب است
شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست
گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکترازخون و رگ گردنمان هست...
نام : امیداکبرے🧔🏻
محلتولد : اردستاناصفهان🏰
تاریختولد : ۱۳۶۸/۱۰/۰۲🦋
تاریخشهادت : ۱۳۹۷/۱۱/۲۴🥀
محلشهادت 🍃👇:
حادثهےتروریستےسیستانوبلوچستان
آدرسمزار:گلستانشهداےاصفهانღ
وضعیتتاهل:متاهلبایکفرزند🧡
کودکے:👇🏻🌿
بسیار پر جنب و جوش و از همان زمان پای کار هیات بودن مرید پر و پاقرص مرحوم سید جواد ذاکر
صفاتاخلاقےشهید:👇🏻🌿
خیلی روحیه اهل خدمت داشت و به پدر و مادر علاوه بر محبت واقعاً خدمت میکرد و احترام می گذاشت و علاوه بر این عاشق واقعی اهل بیت هم بود.
نقلشهادتاززبانبرادر:👇🏻🌿
بعد از ظهر بود نزدیک غروب شرکت جلسه نشسته بودم خانم ایشون زنگ زد گفت که امید تلفنش در دسترس نیست جواب نمیده نگران شدم گفتم خبر میدم زنگ زدم به موبایلش چند بار هم جواب نداد که یک نفر جواب داد بلوچ بود گفتم چی شده گفت که چیزی نیست که تصادف گفتم امید چی شده گفت دست و پا شکسته من زنگ زدم به دوستان و رفقا و مطلع شدم و سریع از محل کار اومدم خونه و دیگه اون شب عجیب و غریب برای من شروع شد.
✨انشاالله مورد شفاعت و عنایت این شهید بزرگوار قرار بگیریم✨
◾️#دلتنگے_شهدایے ✨🌿
"____________________
پاک میکنم ...
مینویسم 📝
املایم بد نیست اما ؛ از تکرار اسمت لذت میبرم!♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
◾️#خاطره_شهید ♥️🎙
____________
بودن با تو را به تنهایے ترجیح میدادم...
از حوزه که می آمدم ، سرکی هم به مغازه ات میکشیدم .
همین که پشت دخل می دیدمت حالم خوب میشد✨
بعد می آمدم خانه و ناهاری را که صبح زود درست کرده بودم گرم می کردم ، سفره می انداختم و منتظر میشدم تا بیایے :)
بعضی روز ها هم در همان سرک کشیدن به مغازه متوجه میشدم تنهایی و از دوستانت که بیشتر وقت ها می آمدند خبری نیست ...
آن وقت می آمدم داخل و کنارت مینشستم♥️
همانجا با هم چیزی میخوردیم. اگر هم سر و کله ی دوستانت پیدا شد میرفتم پشت مغازه ...
همانجایی که برایم درست کرده بودی🍃
و در حالے که به بحث هایتان گوش میدادم ، مشغول مطالعه میشدم📖
هر وقت هم لازم بود از تو مشورت میگرفتم، چون میدیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری میکنی و به نتیجه میرسی🖐🏻
برای همین هر وقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند ، با تو در میان میگذاشتم و نتیجه را به آنها میگفتم...
آقا مصطفے! مشورت با تو همیشه به من آرامش می داد...
این همان چیزی است که این روز ها خیلے آزارم می دهد!🥀
اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دوراهی سرگردان ماندم ، بگویی:《سمیه از این طرف...》
هر چند این را قبول دارم که هستے! ولی به وقت مشورت جایت خیلے خیلے خالے است💔
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید
_برداشتی از کتاب اسم تو مصطفاست📚
•°🌿🦋🐚'
خیـالخوبتـو..
لبخندمۍشودبہلبم..
وگرنہاینمندیوانہغصہهادارد..:)
🥺🥺
#برادرشھیدم🎈
#شھیدبابڪنوری🌿'