#تلنگرانه
جاذبه شهید ابراهیم هادی از زبان مقام معظم رهبری :
من کتابی خواندم مربوط به شهید ابراهیم هادی، خب این خیلی کتاب جالبی است، خیلی جذاب است. این کتاب را که خواندم تا مدتی بعد از آنکه خوانده بودم دلم نمیآمد از روی میز این کتاب را بردارم بگذارم در قفسه کتابها. آن جاذبهی شخصیت، شخصیتی که در این کتاب معرفی شده، بهقدری جاذبه دارد این شخصیت که آدم را مثل مغناطیس به خودش جذب میکند؛ آدم را میخکوب میکند. بگردید این شخصیتها را پیدا کنید. از این قبیل شخصیتهای برجستهای هستند که اینها سردار هم نیستند؛ حتی فرماندهی گردان هم نیستند؛ اما حکایتها دارند، ماجراها دارند.
#شهید_ابراهیم_هادی
🔰 #پیام_فرمانده | #دفاع_مقدس
🌟 خاطرات دفاع مقدس برای ما
درس است.
🔻 امام خامنهای :
اگر میگوییم راه شهدا را باید ادامه بدهیم، یعنی این احساس که اسلام و انقلاب اسلامی، به تلاش و مجاهدت و صبر ما نیازمند است. این احساس، همان احساسی است که شهدای عزیز ما را از خانه و کاشانه و آسایش و درس و کار و تلاشهای روزمرهی زندگی جدا کرد و به جبهههای نبرد کشانید. این خاطراتی که از این عزیزان منتشر میشود، این حوادث بسیار پُرشکوهی که امروز به قلم رزمندگان و بعضاً شهدای ما بر صفحهی کاغذ نقش بسته و در اختیار همه است، برای ما درس است.
#نجوا_با_شهید☘
🌺خوشبختـــــے یعنـے
حس ڪنی
شهیـ🕊ـد دارد تو را مینگرد
و تو به احترامش
از گناه فاصله میگیری...🍃
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
زیر سایه شهدا🇵🇸
* 🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #پارت_4 آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آ
* 🍃🌹﷽🌹🍃
#رهـایے از شـب🌒
#پارت_5
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.
میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه!
به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.
اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.
اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.
به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد.
اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.
بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.
غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.
دلم به یکباره گرفت.
باز احساس تنهایی کردم.
از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.
با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...