~?
🌿#کلام_شهید💌
اگر مےخواهید کارتان برکت پیداکند
به خانوادہ شهدا سر بزنید؛
زندگے نامه شهدا را بخوانید
سعے کنید در روحیه خود،
شهادت طلبے را پرورش دهید.
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️🕊
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
چقدر ساده مادرم یاد من داده
با شما باشم
عاشق کربلا باشم ❤️
#عاشق کربلا باشیم ❤️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
به خونه برگردیم
خونه آغوش حسینِ
مگه نه ؟
به خونه برگردیم
خونه بین الحرمین
مگه نه ؟
#عاشق کربلا باشیم ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را
ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را
☘#فروغ_بسطامی
☘#یک_فنجان_شعر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خاطرات_ساحل
قسمت پنجم
🌹دنیای امروز خیلی دنیای عجیب غربیه
خیلی فرق کرده
آدمها،حرفها،ذائقه ها،همه عوض شدن
همه چی در حال تغییره
با خودم فکر میکردم که چرا مردم از ما فاصله گرفتند و یا شاید فکر درست تر و بهتر اینکه ما چه کردیم که بین ما و مردم فاصله افتاده که وقتی چهار تا #طلبه با عبا و قبا وارد ساحل شدیم جمعیت چند هزار نفری از دیدن ما شوکه شده بودند و با حالت های مختلف بهمون نگاه می کردند
بعد از چند دقیقه ایستادن و فکر کردن صدای کسبه های #بابلسری بود که اومده بودن نزدیک ما و صدامون زدند
#سلام کردیم
جواب سلام دادند
یه احوال پرسی ساده و گفتیم در خدمتیم
🔻گفتند حاجی چه خبره؟
گفتم هیچی .خبری نیست 😊
گفتند چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟
گفتم نه چیزی نشده که..
گفتند کسی و قراره بگیرن؟
گفتم کی و قراره بگیرن؟
گفتند حاجی از بالا داره کسی میاد اینجا؟
گفتم بالا؟کدوم بالا؟؟
گفتند حاجی امر به معروف اید؟
گفتم یعنی چی؟
گفت حاجی از طرف نهاد خاصی اومدین؟
قراره گزارش بدید؟
گفتم گزارش چی؟
🔸گفتند حاجی ول کنید جان بچه تون
بابا بذارید مردم خوش باشند😐
گفتم اخه ما که کاری نکردیم
چی شده مگه
🌺ما اومدیم یه خوش و بش با مردم داشته باشیم
خودمون اهل #بابلسریم
اومدیم کنار ساحل #قدم بزنیم
گفت حاجی مردم از لحظه ای که شما رو دیدن استرس گرفتند😕
حاجی جان اگه میخواید قدم بزنید برید اون ساحل شماره هفت به بعد(بابلسر ده تا ورودی ساحل داره که در اسم میگن پارکینگ صفر تا ۹)
🔻گفتند حاجی برید #پارکینگ های بعدی
اونجا خلوته مسافر نیست
اینجا شلوغه(ما پارکینگ دو بودیم که شلوغ ترین پارکینگ بابلسره)
مردم ببینید چند تا طلبه اینجا هستند فکر میکنند حتما اینجا بگیر و ببره
کار و کاسبی ما کساد میشه حاجی
اگه برید بهتره
جملات سخت و تکان دهنده ای بود
یعنی چی؟
یعنی حضور ما باعث کسادی بازارشون میشه؟😢
یعنی ما نمیذاریم مردم تفریح کنند؟
ما مخالف شادی مردم هستیم؟
حضور ما باعث میشه مردم فکر کنند اینجا بگیر و ببنده؟
آره...
جملاتی بود واقعی و در عین واقعیت برای ما گفته شد..
بهم دیگه نگاه کردیم
روز اول حضورمون مصادف شده بود با حرفهایی تلخ اما در عین حال حقیقت
ممکنه بگید شما هم حرفهای اون چندتا کاسب و باور کردید و میگید واقعیت؟
میگم آره واقعیت
اما اینکه چرا واقعیت رو در خاطرات بعدی خواهم گفت...🌹
#سید_مرتضی_پورعلی
تا آلان
5 قسمت از
#خاطرات_ساحل
که مربوط هست به تبلیغ طلاب
را تقدیم نگاهتون کردیم 😍
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.#قسمت_هفدهم
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع ⛔️
منبع👇🏻
💟iNsTAgRam:MaHDiBanI72
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
https://eitaa.com/romansaba