eitaa logo
زیر سایه شهدا🇵🇸
109 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
81 فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہ‌گاهـ‌شہداست🌷 باصلوات‌واردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر سایه شهدا🇵🇸
شهدا به گردن همه مون حق دارن هرکسی تونست حتما تشیع این مادر عزیز بره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر سایه شهدا🇵🇸
🗒 ‌‌‌‌#وصیت‌نامه ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌«‌‌‌ #قسمت_دوم‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 🌸پروردگارا! تو
خادم الشهدا: 🗒‌‌‌‌ ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو" ⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکی‌ها یک ذخیره ارزشمند دارد...! و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.... ✨😭💔🌺 💗خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ • نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....• 🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!! •||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||• 🌷 وقتی آن‌ها را به سمتت بلند کردم، وقتی آن‌ها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ این‌ها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. 🤲💐🌟 ❣خداوندا! پاهایم سست است.رمق ندارد.😔 جرأت عبور از پلی که از «جهنّم» عبور می‌کند،ندارد... 💠من در پل عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازک‌تر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید می‌دهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. 🌺من با این پا‌ها در حَرَمت پا گذارده ام... و دورِ خانه ات چرخیده ام... و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آن‌ها را برهنه دواندم...و این پا‌ها را در سنگر‌های طولانی، خمیده جمع کردم...!! 🔹و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀 🌻امیددارم آن‌جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم ها، آن‌ها را ببخشی. خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب‌ من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر می‌برند...
ممنون از نظر شما بزرگوار🙏
سلام بزرگواران اگر نظری ، پیشنهادی ، انتقادی دارین حتما بهمون بگید https://harfeto.timefriend.net/16375684955206 برای اطلاع پیدا کردن از شرایط کانال حتما مطالب این کانال را بخوانید @post1400 در پناه خدا یا علی👋
چشم من تا جای که بتونم هر روز می فرستم اما به دلیل این که امتحان دارم تا ظهر گوشی ندارم و وقتی هم که گوشی درستم میاد خیلی خستم بیشتر شب ها می تونم بگذارم انشالله از هفته دیگه یکم همه چی طبق روال سابق می شه
میشه هم سلبریتی بود، هم مداح و اهل نماز اول وقت.
🍃🌹﷽🌹🍃 از شـب🌒 ۲۶ ‌آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر، مهربان و دلجو شد.یک فرمانده‌ی بسیج آن جلو، کنار ساختمان‌های فرسوده‌ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برایمان از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند... دنبال حاج مهدوی میگشتم. اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید. عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید. ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم. چقدر دلم میخواست کنارش بایستم. آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد. شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکی‌هایم در زندگیم بود، هیچ وقت سراغ کامران‌ها نمیرفتم. شاید اگر آقام منو به این زودی‌ها ترک نمیکرد، همیشه رقیه سادات میموندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد. نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاک‌ها نماز میخواند. چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخود آقام بود. حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم. خواب آقام رو دیدم. بعد از سالها... درست در همین نقطه. بهم نگاه میکرد. نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام! مایوس وملامت بار رفتم جلو که بعد از سال‌ها بغلش کنم ولی ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند و با اندوه فراوان به خاک خیره شد. ازش خجالت کشیدم. چون میدونستم از چی ناراحته. با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره‌ی نگاهش حرفها نهفته بود. گریه کردم. روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجز و لابه گفتم:آقاااا منو ببخش. آقا من خیلی بدبختم. مبادا عاقم کنی! آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه:سردمه دختر... لباس تنم رو گرفتی ازم. دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد. یادآوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابان‌های دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم! دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد. حتی اگر بازهم خواب باشد. وقتی به او رسیدم نفس‌هایم گوشه ای از این کویر جاماند. حتی باد هم جاماند. فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا...
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند. شاید صورت زیبای آقام رو ببینم. شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام. قنوتش که تمام شد نفس‌هایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر. چون حالا نفس‌هایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد. تا می‌آمدم او را درست ببینم اشک‌هایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد. او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد. زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت. روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم. آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاند و با خنده‌ی دلنشین پدرانه گفت: با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟! مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم: از دور شبیه آقام بودید. میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی. خندید -اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه. حتی اگه اون گمشده آقات باشه! زرنگ بود. گفت: ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن؛ آقات خودش پیداش میشه. وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت. -چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی. چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟ آه فاطمه. دختر پاکدامن و دریا دلی که روح و اعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد، سپرده بود! چقدر دلم آغوش او را میخواست. سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد و میگفت: قبول باشه ازت عزیزم. جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدی‌هایم می انداخت. به شانه هایش چنگ انداختم وباهای های گفتم: تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم، بخاطر خطاهام، بخاطر قهر آقام.وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی. دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت می داد. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد...
4_5873247316332251513.mp3
9.05M
این جمعه هم رفت ازت خبر نیومد.....💔 🎤سید رضا 🔶 ◼️|◽️🌿@shohada_1400