گفت : این هـمـه حـجـاب ، حجاب مـیـڪنـیـد فایدش چیه؟
گفتم : فوایدش خیلی زیاده اگر که بخوام خلاصه بگم میشه:
..........
#پویش_حجاب_فاطمے
#شهید_سپہبد_صیاد_شیرازی
دوستش می گفت:
صیاد تو قنوتش
هیـــچ چیزی برای خودش
نمی خواست.
بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت،
از تہ دل ...
#معرفی_شهید
#شهید_محمد_ظهیری
♦️ تکاور پاسدار ستوان سوم شهید محمد ظهیری درخانواده مذهبی در روز ۱۰ بهمن ماه سال ۶۸ در محله منبع اب اهواز چشم به جهان گشود. پدر وی جانباز و رزمنده ۸ سال دفاع مقدس پاسدار رمضان ظهیری است. شهید محمد ظهیری فرزند سوم خانواده بودند که دوران دبیرستان خود را در هنرستان شوراب در رشته ی کامپیوتر تحصیل نمودند. شهید محمد ظهیری عضو کانون پرورشی هنری مسجد سیدالشهدا (ع) بودند که در سال ۸۷ به عضویت سپاه پاسداران یگان تکاور صابرین تهران در امدند که چند سالی در تهران به انجام وظیفه مشغول بودند.
🌷 سپس به یگان صابرین تیپ زرهی حضرت حجت کلانشهر اهواز منتقل و انجام خدمت میکردند. شهید محمد ظهیری در عملیات های نبرد با پژاک در شمال غرب (قلعه های جاسوسان) همچنین اشرار شرق در سیستان و بلوچستان حضور فعال داشتند و در این عملیات ها بسیاری از همرزمان خود را که به فیض شهادت نایل امدند از دست دادن، شهید محمد ظهیری از قافله شهادت و دوستان شهید خود جا نماند.
🔆 در ظهر اول ابان سال ۹۴ مصادف با ظهر تاسوعای حسینی در شهر حلب سوریه و در نبرد با جبهه ی تروریستی و تکفیری داعش و جبهه النصره و برای دفاع از حرم عقیله اهل البیت حضرت زینب (س) از ناحیه سر و گردن مورد اصابت تیر قرار میگیرند و به درجه رفیع شهادت نایل امدند.
🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#قسمت_۱۰۴
سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه.
اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم.
گفتم:خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم.
حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟
فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند.
حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست.
به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد.
گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری.
حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند.
نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید..
حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت:
خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده..
فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم.
تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد..
تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:
ممنونم ازت الهاااام...
نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم.
خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.
فاطمه بهم زنگ زد.
نگرانم بود.
پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو.
تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش.
اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟
خندیدم:نه
گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی..
دلم گرفت.
گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم.
فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟
دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم.
_نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو..
فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده..
پرسیدم:هنوز پشت خطی؟
گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟!
گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد.
فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟
برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم..
فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟
گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده.
فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟!
گفتم:آره
فاطمه آهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی
باتعحب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!!
فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی..
نجوا کردم:چشم آبجی..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#قسمت_۱۰۵
شب، فاطمه کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.
گفت: امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما. هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن..روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!''چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده.
امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم.
فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم.
فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!
گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط...
فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر...
_چی بگم والاااا ...رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟!
از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.
من من کنان پرسیدم: اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:نه گمون نکنم..نمیدونم!
روز عروسی شد.تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه.. انشاءالللاه از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.جدی؟!!
فاطمه گفت:د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.
شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
هدایت شده از شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#زنده_از_حرم
تصویری بسیار زیبا از انعکاس چراغانی حرم در هنگام بارش رحمت الهی
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾🌿🌾🌿
🌾🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾🌿
🌾🌿🌾
🌾🌿
🌿
#دعای_عهد
بسمـ الله الرحمنـ الرحیمـ
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ،
وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
✨اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
•┈┈••••✾••✾•••┈┈•
@shohada_1400
•┈┈••••✾••✾•••┈┈•
Dua Ahd - Ali Fani.mp3
21.06M
و ما مدت ها پیش در عالمی دیگر با امام زمانمان بیعت کردیم ...😍
امروز تجدید بیعت کنیم؟ 🖐🏻🍃
🎙| دعای عهد با صدای علی فانی
من هـــــر روز
در انتـــــظارِ
نگاهتـــــ می نشینم
تا صبح ِ من هم
بخیـــــر شود ....
#برادر_شهیدم
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سلام_صبحتون_شهدایی