🌷🌷🌷
🔰زندگینامه
شهیـ🕊ـدمدافعحرمحجهالاسلاموالمسلمینشیخجابرزهیرے
جابر متولد کویت و بزرگ شده این کشور است. ما مقیم کویت بودیم و آنجا متولد شدیم و درس خواندیم. خانوادهمان از سالهای پیش به این کشور رفته، مقیم شده و کار میکردند. جابر از بچگی و همان هفت سالگی به مسجدی که در محلمان بود میرفت. یکی از بچه مسجدیهای ثابت آنجا شده بود و فعالیتهای زیادی داشت. بعد که تصمیم گرفت دروس حوزوی بخواند چون حوزههای علمیه آنجا را خیلی قبول نداشت به ایران آمد و به حوزه علمیه آیتالله کرمی رفت. اینجا درسش را خواند. قبول نکرد در کویت بماند و میگفت در آنجا نه ایمان دارند و نه اسلام. میگفت فکرهایشان با من جور درنمیآید. در مسائل دینی خیلی حساس بود. درسش را در حوزه علمیه آیتالله کرمی خواند و برای ادامه درسهایش به قم رفت. البته کتابهای سنیها را میخواند و میگفت میخواهم ببینم طرز فکرشان چگونه است. با شیعیان کویت مثل سیدصباح هم ارتباط نزدیک و خوبی داشت.
از لحاظ اخلاقی ما مثل جابر در خانواده نداشتیم. برای تمام خانواده احترام زیادی قائل بود و انسان متدین و بامعرفتی بود. تمام فامیل و آشنایان جابر را به خاطر اخلاقش دوست داشتند.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
از همان بچگی مسجد رفتن و حسینیه رفتن را پدرمان یادمان داد. گاهی هم ما را همراه خودش به حسینیه و مراسم عزاداری ائمه میبرد تا بیشتر با چنین فضاهایی آشنا شویم و بیشتر از دینمان بدانیم. در مدارس کویت به ما مطالب دینی مربوط به سنیها را آموزش میدادند و پدرم به ما میگفت این مطالب را فقط برای نمره آوردن بخوانید و هر چه که به شما میگویند را با عقل خودتان بسنجید. ما را به حسینیه و مسجد شیعیان میبرد تا عقایدمان خراب نشود و اصالت دینیمان را فراموش نکنیم. پدرمان در این زمینه خیلی برایمان زحمت کشید. اگر زحمات آن روزهای پدرم نبود شاید من و جابر امروز آدمهای دیگری بودیم. خدا را شکر که مذهبمان را حفظ کرد و نگذاشت اعتقاداتمان عوض شود.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
قبل از اینکه به سوریه برود به چندین کشور دیگر سفر کرده بود. یک سال به عراق، سه ماه به لیبی و بعداً به لبنان رفته بود. اولین بار سه ماه به سوریه رفت و ۱۰ روز اینجا ماند و دوباره رفت که شهید شد. ما تازه بعد از شهادتش فهمیدیم چه انسان فعالی بوده است. شیخ علی پسر آیتالله کعبی به ما از جهاد و فعالیتهای جابر گفت. ما از خیلی از کارهایش خبر نداشتیم. شیخ علی میگفت آزادکردن یک منطقه را مدیون جابر هستیم. تعریف میکرد از روحیهای که جابر به ما میداد همه خوشحال میشدیم. از حرفهایش روحیه میگرفتیم و خستگیمان درمیرفت. اسم منطقه آزاد شده را شیخ مالک که نام مستعار جابر بوده میگذارند چون آزادسازی آنجا را مدیون شیخ مالک بودند. او با خنده، شوخی و روحیه دادنش باعث آزادسازی آن منطقه شد. برایمان میگفت جابر خیلی نترس بود و بینمان شجاعت پخش میکرد. این منطقه پارسال آزاد شد و هنوز به همین نام مانده است. جابر زمانی که زنده بود وقتی با لباس روحانی بیرون میرفت برایمان افتخار بود و بعد از آن نوع شهادتش برایمان افتخار شده و باعث شده تا ما سرمان را با افتخار بالا بگیریم.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
وقتی دلم از زمونه.mp3
6.78M
🍃وقتی دلم از زمونه خسته میشه
🎧حاج_مهدی_رسولی
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
━━━💠🌸💠━━━
📖خاطرات
شهید_مرتضی_جاویدی
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
━━━💠🌸💠━━━
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده.
حال که او به آرزویش رسید ما مانده ایم با این کوله بار سنگین و راه دراز.
حقیقتا هر چه بر اندیشه و ذخائر ذهنم فشار می آورم چیزی که بیان عظمت این عزیز حماسه ساز باشد نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم.
این چند سطر را تقدیم می کنم به تمامی شهداء و خانواده های معظم شهداء و دلاور مردان بسیجی و آحاد مردم ایران علی الخصوص مردم شریف شهرستان فسا که باعث افتخار و عزت و سربلندی اسلام عزیز گردیده اند.
معمولا در یک محیط کوچک آن هم روستای جلیان که ما در آن زندگی می کردیم همه مردم ه مدیگر را می شناسند و به اخلاق و رفتار یکدیگر آشنایی کامل دارند. علی الخصوص در زمان گذشته و قبل از انقلاب که شناخت ها بهتر از زمان حال بود.
شناخت من نسبت به مرتضی از زمان کودکی و آن هم در محیط با صفا و صمیمیت روستا بود. بخصوص که ایشان پسر خاله من هم بودند.
ایشان در خانواده ی دارای ایمان قوی و اخلاق مثال زدنی و از همه مهمتر خوش رویی و خنده رویی زیاد از حد ایشان بر سر زبان ها بود.
من خودم علاوه بر مسئله اقوامی که بیان کردم با بوجود آمدن چند حادثه بیشتر با او آشنا شدم و آن هم بر می گردد به فعالیت های قبل از انقلاب مرتضی.
یادم هست حدودا دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس پنجم ابتدایی بودم و بواسطه پیشینگی مذهبی که در خانواده ما بود علی رغم اینکه هیچ کس حق نداشت محجب بر سر کلاس بشیند من این کارا نمی کردم و با روسری بر سر کلاس نشسته بودیم. در همین حال مدیر مدرسه پس از اطلاع از این عمل ما به سر کلاس آمد و با چهره خشمگین خود رو به ما کرد و گفت:مگر شما از قوانین و مقررات مدرسه اطلاع ندارید، مگر سر صف نخواندیم که از این پس کسی حق ندارد با روسری به مدرسه بیاید.
ما که تقریبا از این برخورد خانم مدیر ترسیده بودیم . چند لحظه ای مدیر مکث کرد تا ما اقدام به بیرون آوردن روسری های خودمان بکنیم ولی تصورات ایشان غلط از آب بیرون آمد و با لحن تندبری رو به ما کرد و گفت:مگر با شما نبودم!
پس از اینکه مدیر مایوس شد ما را از سر کلاس بیرون کشید و مرتب تنبیهمان کرد. وقتی که آقا مرتضی از این قضیه با خبر شد ناراحت شد و به طریقی مدیر مدرسه را مورد اعتراض خود قرار داد که ما توانستیم با حجاب سر کلاس برویم.
مرتضی از همان زمان کودکی به حجاب اهمیت داد و برای آن حساسیتی خاص قائل بود...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :2⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
🌷مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده.
حال که او به آرزویش رسید ما مانده ایم با این کوله بار سنگین و راه دراز.
حقیقتا هر چه بر اندیشه و ذخائر ذهنم فشار می آورم چیزی که بیان عظمت این عزیز حماسه ساز باشد نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم.
این چند سطر را تقدیم می کنم به تمامی شهداء و خانواده های معظم شهداء و دلاور مردان بسیجی و آحاد مردم ایران علی الخصوص مردم شریف شهرستان فسا که باعث افتخار و عزت و سربلندی اسلام عزیز گردیده اند.
البته حرکتهای مرتضی تنها به آنجا ختم نشد. او مرتب به فعالیتهای ضد رژیم ادامه می داد و دائم تحت تعقیب نیروهای دولتی بود. زمانی که راهپیمائی های علنی مردم علیه رژیم پهلوی آغاز شد مرتضی علاوه بر حرکت هایش در روستا سریع خوش را به شهرستان می رساند تا به خیل عظیم مردم بپیوندد.
یاد ندارم روزی که ماموران پاسگاه به دنبال مرتضی نباشند و او که در همان دوران هم از چابکی و زیرکی منحصر به فردی برخوردار بود نمی گذاشت که دست مامورین به او برسد. انها هم پدرش را می گرفتند تا او خودش را معرفی می کند. ماموران دولتی ناجوانمردانه او را زیر کتک می گرفتند تا آنجا که قسمتهای مختلف بدنش یا کبود می شد و یا خون می آمد.
بیاد دارم که یک بار دستگیر شدن مرتضی بیش از همیشه به زبان مردم روستا افتاد و آن زمان بود که رئیس پاسگاه پس از اینکه مفصل او را زده بود رو به مرتضی کرده و می گوید آخر تو چه موقع می خواهی دست از کارهایت برداری. من دیگر تو را آزاد نمی کنم مگر به یک شرط, آن هم جلو همه بگویی: خدا، شاه، میهن.
مرتضی که بدن خسته و کوفته شده اش تاب و توان درست و حسابی نداشته رو به رئیس پاسگاه می کند و حرف او را تکرار می کند "خدا، میهن ولی روی شاه خط سرخ بکشید"
در یک آن پس از اتمام صحبت های مرتضی مامورانی که در آنجا حضور داشتند به سر و روی مرتضی حمله می کنند و مجددا او را می زنند.
علی رغم که ماموران سعی نمودند که این حادثه در روستا رسوخ نکند ولی اینجور نشد و به سرعت تمام مردم روستا از این ماجرا مطلع شدند. پدر مرتضی که از این قضیه به خشم آمده بود جهت اعتراض به پاسگاه مراجعه کرد و با ماموران پاسگاه درگیری لفظی پیدا نموده و متعاقب آن مرتضی آزاد شد.
پس از این ماجرا زمانی که متوجه شد در این محیط کوچک جای برای فعالیتهای انقلابی نیست. برای اینکه باعث اذیت و آزار خانواده و دوستان نشود. کوله بار هجرت را به دوش گرفت و راهی شیراز شد. البته رفتنش بیشتر به بهانه کار کردن بود ولی در حقیقت شرکت گسترده و فعال تر در حرکات ضد رژیم او را تشویق به این عمل نمود.
تامدتی هیچ کس خبر نداشت که ایشان کجا و چکار می کنند و پس از مدتی مطلع شدیم که دفترچه سربازی گرفته و قصد رفتن به خدمت دارد که مصادف گردید با دستور امام که فرمودند سربازها از پادگانها فرار کنند و مرتضی بنا به همین دستور از رفتن به خدمت سربازی صرف نظر کرد...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️