🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
🔷همراه با خانواده شهدا سانحه هوایی
📹پدر شهید جبلی در دیدار دکتر جلیلی:
🔹تا همان روز آخر میگفت من هنوز عزادار سردار سلیمانی هستم؛ مادرش به او گفت حالا نرو، ممکن است جنگ بشود؛ پسرم گفت اگر جنگ شد، اولین نفری که برمیگردد من هستم.
🔹من این بچه های امروز را با زمان خودمان مقایسه میکنیم و میبینم اینها به سرعت از ما سبقت گرفتند؛ در جبهه ما دل به دریا میزدیم اما اینها از ما جلوتر زدند؛ خوشا به سعادتشان.
🔹با خود یک جانماز و مهر کربلا برد و گفت این تربت را به عنوان سکینه دل و آرامش قلبم میبرم. در کانادا با اینکه در ایام ماه رمضان روزهای طولانی داشت، روزه هایش ترک نشد و به نمازش مقید بود.
🔹یکی از اساتیدش در مورد او گفته بود اگر مسلمانان اینطور هستند ما باید در شناختمان از اسلام تجدید نظر بکنیم ؛ روحیات فداکار، مهربانی و مساعدت های اجتماعی او کاری کرده بود که آنها به این فکر فرو رفته بودند.
🔹فرزند من اینگونه بود؛ حالا اما در شبکه های ماهوارهای عکس او را نشان میدهند و مصادره به مطلوب میکنند. احساسات مردم را تحریک کرده و از جانباختگان این پرواز سوء استفاده میکنند؛ اگر اطلاع رسانی به موقع صورت میگرفت اجازه این اتفاق را هم نمیدادیم.
🔹بعد از اعلام ماجرا ابتدا منقلب بودم اما چون خود زمان جنگ را درک کردم میدانم که در جبهه نیز وقتی نیروی خود اشتباهی مورد اصابت گلوله یا خمپاره قرار میگرفت، او شهید محسوب میشد.
🔸دکتر محمدامین جبلی، دانشجوی برتر پزشکی دانشگاه تورنتو کانادا بود که در حادثه اخیر سقوط هواپیمای مسافربری به فیض شهادت نائل آمد.
🔸پدر ایشان دکتر محمد جبلی، فوق تخصص قلب و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران است.
#هواپیما_اوکراینی
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@shohada_tmersad313
▪️زندگی بی تو محال است تو باید باشی
ذهن من غرق سوال است تو باید باشی
صحبت از خانه ی من نیست، فراتر از این
یک جهان رو به زوال است تو باید باشی
مطمئن هستم از اینکه، غم آخر این نیست
" زندگی بی تو محال است تو باید باشی "
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بلای_غیبت
صبحتون مهدوی
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@shohada_tmersad313
🌷🌷🌷
🔅نام شهید : مهدی
🔅نام خـانوادگـی شهید : تقی بیگلو
🔅نام پـدر : براتعلی
🔅تاریخ تـولـد : ۱۳۴۸/۰۸/۲۱
🔅محل تـولـد : تهران
🔅سـن : ۱۷ سـال
🔅دیـن و مـذهب : اسلام شیعه
🔅وضـعیت تاهل : مجرد
🔅تـاریخ شـهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۴
🔅کـشور شـهادت : ایران
🔅مـحل شـهادت : شلمچه
🔅عـملیـات : کربلای ۵
🔅نـحوه شـهادت : تیر
🔅مـحل مـزار : بهشت زهرا(س)
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
🔰زندگینامه
شهیـ🕊ـد مهدے تقے بیگلو
در سال 1348 در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در تهران سپری نمود و در فعالیتهای فرهنگی مدرسه حضور فعالی داشت. شرکت در نماز جمعه و نماز جماعت مسجد و نیز امر بمعروف دوستان از ویژگیهای رفتاری او بود. وی فرزند ارشد خانواده بود و دو خواهر و دو برادر داشت . شهید بیگلو برای کمک به مخارج خانواده ، چند سالی در شرکتهای خصوصی و نیز مغازه پدر به نصب کاغذ دیواری و موکت می پرداخت و درآمد مناسبی بدست می آورد. این شهید بزرگوار زمانی که فرمان امام(ره) برای یاری رساندن به جبهه ها را شنید ، بی درنگ و بصورت داوطلبانه از طریق بسیج به جبهه های حق علیه باطل شتافت و پس از سازماندهی در لشکر محمد رسول الله (ص) ، در گردان امام علی(ع) به عنوان خدمه آرپی جی زن مشغول خدمت شد. وی با این حال از ادامه تحصیل غافل نبود و دروس امتحانی خود را در مقطع دبیرستان و رشته تجربی به هنگام حضور در جبهه بعنوان رزمنده در مجتمع آموزشی شهید ایمانی پشت سرمیگذاشت. این شهید والامقام در تاریخ 11/9/1365 برای بار آخر به جبهه اعزام شد و پس از شش ماه حضور در جبهه های حق علیه باطل ، در تاریخ 24/10/1365 در جریان عملیات پیروزمندانۀ کربلای 5 در محور شلمچه بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن از ناحیه چشم و سر ، به شهادت می رسد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
📌شهیـ🕊ـد از زبان پدر بزرگوارشـون :
مهدی در اولین روز ماه مبارک رمضان سال 1348 به دنیا آمد. فرزند دوم خانه بود. از همان کودکی با بقیه بچه ها فرق داشت . کوچک که بود با خودم می بردمش تظاهرات و وقتی می آمد می گفت : بابا ! می خواهم شهید بشوم. اخلاقش بین بچه ها تک بود. هیچ وقت دوست نداشت لباس نو بپوشد. اوایل جنگ ، کم سن و سال بود . یکی از خانمهای همسایه را در صف گوشت دیده بود ، آمد و با ناراحتی به مادرش گفت : من خجالت می کشم خانم همسایه که باردار است ، در صف می ایستد. مادرش گفت : کسی نیست این کار را برایش انجام دهد . مهدی گفت : من این کار را می کنم.
از آن به بعد هر وقت کوپن اعلام می شد ، مهدی کالاها را برای آنها می خرید. آن بچه همسایه وقتی به دنیا آمد هیچوقت مهدی را ندید اما آنقدر در خانه شان حرف از مهدی بود که ورد زبانش شده بود : داداش مهدی.
مهدی همیشه به پیشواز ماه مبارک رمضان می رفت. یک روز که به خانه آمدم ، دیدم جلوی آفتاب نشسته و خیلی بی حال است. گفتم : روزه ای؟ گفت : بله. گفتم : پس زیر آفتاب ننشین که حالت بد نشود.
سال سوم راهنمایی بود که برای اولین بار به جبهه رفت . سه ماه در منطقه فاو خدمت کرد. از همان اول ، آرپی جی زن شد. همرزمش می گفت : به مهدی گفتم : قبول نکنی آر پی جی زن شویم ! وگرنه همیشه باید آن جلو باشیم ها ! مهدی قبول نکرد و آر پی جی زن شد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
دفعه اول هیچ مخالفتی با جبهه رفتنش نداشیم ، اما دفعه دوم مادرش مخالفت کرد . مهدی وقتی تصویر رزمندگان را در حال اعزام می دید ، زیر لب کربلا کربلا می گفت و اشک می ریخت. یک روز آمد و گفت : مامان ! من عاشق شده ام ! مادرش گفت : برای تو خیلی زود است . برادرت از تو بزرگتر است. حالا عاشق کی شده ای ؟ بگو برویم خواستگاری . مهدی گفت : عاشق کربلا شده ام . مادرش دیگر جوابی نداشت و با رفتنش موافقت کرد. دو ماه بعد هم که پیکرش را آوردند ، پشت لباسش نوشته بود : یا زیارت ، یا شهادت . ما هم او را با همان لباس جبهه دفن کردیم.
دوستان مهدی برای مراسم چهلمش آمده بودند تعریف می کردند : یک روز قبل از عملیات ، مهدی گفت : بچه ها خواب خوبی دیدم . دیدم مقابل باغ بزرگ و زیبایی هستم. داخل شدم ببینم صاحبش کیست. توی باغ ، شهید رجایی را دیدم که در قصر بزرگ و زیبایی بود. جلو رفتم و سلام دادم و از قصرش تعریف و تمجید کردم . شهید رجایی گفت : قصر تو از این هم زیباتر است .
در جمع ما سیدی حضور داشت . به ما گفت : نگذارید مهدی امشب جلو برود که شهید می شود. ما هم موقع عملیات به مهدی گفتیم : تو جلو نیا ، عقب بمان و کارهای تدارکات را انجام بده . اما مهدی گفت : نه ، من برای رسیدن این روز لحظه شماری کرده ام. در جریان عملیات ، یکی از بچه ها مجروح شد . مهدی او را به عقب رساند و بعد روی خاکریز ایستاد تا با آر پی جی به نیروهای دشمن شلیک کند که تیر مستقیم به چشم چپش اصابت کرد و ....
مهدی 17 ساله بود که در 24 بهمن سال 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. یک روز قبل از آنکه خبر شهادت مهدی را بیاورند ، مادرش در خواب گریه می کرد . بیدارش که کردم ، گفت: دیدم مهدی از یک پرتگاه افتاد ، به گمانم شهید شد. فردای آن روز وقتی گفتند مهدی مجروح شده ، گفت : نه ، شهید شده . من خودم خوابش را دیدم.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
دفعه اول که از جبهه برگشته بود ، می خواستم برایش گوسفند قربانی کنم ، اما نگذاشت . مرا قسم داد و گفت : دفعه بعد که برگشتم ، قربانی کنید . وقتی پیکرش را آوردند و گوسفند جلوی در خانه قربانی شد ، یک دفعه یاد حرف آن روزش افتادم و تازه منظورش را فهمیدم.
وقتی پیکر مهدی را آوردند ، پیشانی بند قرمز « سپاهیان محمد (ص) » روی چشم چپش و محل اصابت گلوله بسته شده بود. من وهمسرم با هم عهد کردیم هر یک زودتر از دنیا رفت ، دیگری آن پیشانی بند را هنگام تدفین در مزارش قرار دهد. اما 5 سال پیش که همسرم فوت کرد ، در گرفتاری های مراسم تشییع و تدفینش ، قرارمان را فراموش کردم ، اما از آنجا که مزار پدر و مادر شهدا که در قطعه خاصی از بهشت زهرا قرار دارد ، دو طبقه است ، به بچه ها سفارش کرده ام بعد از مرگ من ، پیشانی بند مهدی را در مزارمان بگذارند تا به این وسیله به وعده ام عمل کرده باشم.
چند سال پیش مراسم عروسی دوست و همرزم مهدی بود و ما هم دعوت شدیم. در عروسی کمی دلم گرفت و یک لحظه از دلم گذشت که اگر مهدی الان بود ، وقت عروسیش بود. همان شب خواب دیدم مهدی آمده دم در خانه . انگار قرار داشتیم. تا مرا دید ، سلام کرد و گفت : بابا ! اینجوری نگو ! منظورش را فهمیدم . گفتم : باشه . و رفتیم با هم در محل گشتیم. هر جا می رفتیم ، ما را به هم نشان می دادند. وقتی به کوچه مان برگشتیم ، دیدم سر در کوچه نوشته : کوچه شهید مهدی تقی بیگلو . خندیدم و گفتم : مهدی ! راست گفته اند : شهیدان زنده اند الله اکبر. تو اینجا کنار من ایستاده ای ، آن وقت اینجا نوشته ، کوچه شهید مهدی تقی بیگلو! او هم لبخندی زد . خداحافظی کرد که برود اما دستش را گرفتم و گفتم : باید بیایی خانه. قبول نکرد و همان طور که دستش را می کشیدم ، از خواب بیدار شدم.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
یک شب خواب دیدم قیامت است و همه در صحرای محشر جمع شده اند. همه ازهم می پرسیدند چه خبر است؟ یکی گفت : نامه های اعمال را می دهند. عده ای که نیکوکار بودند ، نامه اعمالشان را گرفتند و به بهشت رفتند و من و بقیه ماندیم. گفتند : اینها گناهکارند. مدتی بعد ، همه آن افراد را هم بردند و من تنها ماندم.
دو مامور آمدند و بازوهای مرا گرفتند و با شدت و کشان کشان مرا به طرف جهنم بردند ، تا اینکه مامور دیگری آمد و گفت : کجا می بریدش ؟ گفتند : از گناهکاران است ، باید جهنم برود. مامور سوم گفت : نه ، این را نبرید . او شهید داده است. و آن دو مامور رهایم کردند.
من آنجا ماندم و گریه کردم. در همان حال بچه ها مرا بیدار کردند و گفتند : چرا در خواب گریه می کردید ؟ گفتم : من در صف گناهکاران بودم ، داشتند مرا به جهنم می بردند اما به خاطر مهدی مرا بخشیدند. حالا هم با کوله باری از گناه به عفو و رحمت خدا چشم دوخته ایم و امیدواریم مهدی در آن دنیا شفیع ما باشد.
📌بعد از شهادت مهدی ، خواهرش او را در خواب دید و پرسید : چه کنیم که شما از ما راضی باشید ؟ مهدی در جواب گفت : اول حجاب ، بعد نماز ، نماز . هر وقت جوانان با ایمان و درستکار و دختران با حجاب را می بینم ، دلم شاد می شود و وقتی جوانان بد حجاب را می بینم ، شرمگین می شوم . انگار که با سنگ بر سرم می کوبند.
📌خواهر شهید نیز درباره برادرش می گوید : زمان شهادت مهدی ، کلاس سوم دبستان بودم. او خیلی به حجاب اهمیت می داد . در وصیت نامه اش هم به حجاب توصیه کرده بود. بسیار رئوف و مهربان بود و در تمام کارها به ما کمک می کرد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••