#عمـاد
ستـون ِمقـاومت
هر کدام جای تو و #حزب الله در #محاصره بودیم .قطعا کمر خم کرده بودیم و #تسلیم شده یا بریده بودیم
شاید دست #حاج_قاسم ِ ما را هم تو گرفتهای و رساندهای به خیلِ #عاشقان خونهای جاری از برای #حسین_بن_علی(ع)
کار #خـدا بسی زیرکانه و جالب است .خط #حـزب_الله،#اسرائیل را باید بزند و خط #سپـاه_قـدس، #آمریـکا را و هردو#فرمانـده، شهیـد میشوند به دست همان دشمن و در بعد پیروزی که خشم طرف مقابل را به فوران رساندهاند.
ترور کار شغال صفتهای تاریخ بوده و هست، باشد بکشید ما را...
کاش میفهمیدیم مرغ همسایه غاز که نیست هیچ، اصلا مرغ هم نیست.
چهار دیواری ما الان دست عدهای خونخوار و #فرصت_طلب است .این نقطه اتصال زمان ماست برای ایجاد و وجوب جهاد.
آنها جنگیدند بی هیچ شک، بی هیچ منّت؛ اگر بقول بعضی تاتیری هم نداشت لااقل #وجدان خودشان آسوده است که سعی کردند تا بشود نسیم صبح #مسیحا را نفس کشید.
✍ #محمدصادق_زارع
به مناسبت شهادت #شهید #عماد_مغنیه
📆تاریخ تولد:۱۳۴۱/۹/۱۶
📅تاریخ شهادت:۱۳۸۶/۱۱/۲۳
🗺محل شهادت: #دمشق سوریه
🥀محل دفن: لبنان
#گرافیست_الشهدا
#عمار_عبدی
❤️🍃#مادرسادات
.
.
❤️🍃زهراشدے ڪہ نام علے راعلم ڪنے
❤️🍃پنهان شدی کہ هردوجهان راحرم کنی
❤️🍃شافع شدے ڪہ برگنہ ماقلم زنے
❤️🍃مادرشدے ڪہ برهمہ عالم ڪرم کنی
.
.
❤️🍃 #ولادتحضرتمادرمبارڪ
هدایت شده از 🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
━━━💠🌸💠━━━
🌙 نیمه پنهان ماه
شهیدناصرکاظمی به روایت همسر شهید🌹
کتاب نیمه پنهان ماه ٧
📝نویسنده: نفیسه ثبات
━━━💠🌸💠━━━
🌷 شهید ناصر کاظمی به روایت همسر
🔹 قسمت نوزدهم
روزی که ناصر می خواست برود بهم گفت: منیژه دلم می خواد چراغ خونم روشن باشه. اصلاً نگفت که بمان یا برو خانه ی مادرت. فقط همین یک جمله را گفت. گفتم: چشم. گفت: اگه من نمی گفتم می رفتی؟ گفتم: نه، اصلاً دوست ندارم ادای بچه لوس ها رو دربیاورم. تنها می مونم تا برگردی. پروین چند شب اول آمد پیشم ماند. با اینکه تنهایی خیلی برایم سخت بود ولی آن قدر کله شق بودم که نگذارم احساس کند که من هر شب انتظار دارم بیاید با من بماند. هر روز مدرسه می رفتم و تا عصر مشغول بودم. شب هم آنقدر کتاب می خواندم تا خوابم می برد. یک سیم بلند برای تلویزیون درست کرده بودم تا آخر اتاق می آمد. شب هایی که حوصله کتاب خواندن نداشتم، کمی تلویزیون نگاه می کردم. پلک هایم که سنگین می شد، سیم را می کشیدم و می خوابیدم. یک ماه تمام ناصر نیامد. بعضی روزها که می توانست به مدرسه زنگ می زد و با هم حرف می زدیم. خانه مان تلفن نداشت. از حرف هایش معلوم بود که به این زودی بر نمی گردد. می گفت: چند تا عملیات با هم داره پیش می ره، سرم خیلی شلوغه.
یک شب تلویزیون داشت کردستان را نشان می داد. پاسدارها را شکنجه داده بودند، پشتشان را با اتو سوزانده بودند و جنازه هایشان را انداخته بودند گوشه جاده. فردای آن روز از مدرسه بهش زنگ زدم گفتم: ناصر دلم شور می زنه، دیشب تلویزیون چیزهای عجیب غریبی از اون جا نشون می داد. نگرانش بودم. پشت تلفن خندید: تازه این که چیزی نیست، دیشب آب گوشت چندتا از بچه ها رو برامون فرستادن. زنده زنده توی آب جوشانده بودنشان. کمی صبر کرد. لحن صدایش عوض شد: منیژه دلم می خواد محکم باشی. اگه می خوای بیای این جا پیش من باید محکم باشی، بهم قول می دی؟ این طوری که حرف می زد آرامم می کرد. من هم خودم را برای هر شرایطی آماده کرده بودم. بعضی روزها برادر کوچک ناصر، مجید، مدرسه اش که تعطیل می شد می آمد تا باهاش زبان کار کنم. یک روز عصر آمده بود داشتیم با هم درس می خواندیم که زنگ در را زدند. یک هو دلم ریخت. کسی آن موقع روز با من کار نداشت. ناصر بهم گفته بود مواظب باشم عملیات ها که شروع می شد، منافق ها سراغ خانواده های فرمان ده ها می رفتند. مجید بلند شد اف اف را برداشت. چند بار پرسید کیه؟. کسی جواب نداد. بلند شدم گوشی را گرفتم. چند لحظه صبر کردم تا شاید صدایی بیاید. خبری نبود. پرسیدم: کیه؟ صبر کردم و دوباره پرسیدم کیه. باز هم جواب نداد. مجید بلند شد تا برود دم در. نگذاشتم. زود چادرم را سرم کردم گفتم: تو بشین خودم می رم. نگران بودم، ترسیدم برایش اتفاقی بیفتد. از پله ها پایین رفتم. آرام لای در را باز کردم.
ایستاد پشت در. نگاهی توی کوچه انداخت، یک پیکان قهوه ای درست جلوی خانه شان ایستاده بود. سرش را انداخت پایین. اخم هایش را کرد توی هم، جوری که صدایش نلرزد گفت: بفرمایید. زیر چشمی ماشین را می پایید. در صندوق عقب باز بود و کسی دولا شده بود، داشت چیزی را جا به جا می کرد. در را تا آخر باز کرد، همان طور که سرش پایین بود چند قدم رفت جلو. بلندتر گفت: بفرمایید. آن که دولا شده بود در صندوق را بست، یک ساک برزنتی سبز دستش بود، از همان هایی که سپاهی ها داشتند. چشم منیژه که به ساک افتاد دلش ریخت، دست و پایش شل شد. با خودش گفت: دیدی خبرش رو آوردن، ناصر دیگه از دستم رفت. این همه وقت سعی کرده بود با خودش بجنگد که دلبسته اش نشود. حالا که خبرش را آورده بودند، یخ کرده بود. نمی توانست تکان بخورد. چشم هایش را از روی ساک کند، نگاهش را کمی بالا آورد. لباس سپاه تنش بود. تا آرم سپاه روی سینه اش آمد دیگر نمی توانست، حتی جرأت نمی کرد. نگاهش را کمی بالا یا پایین بیاورد. همان طور مانده بود. صورت مرد را نمی دید. مرد هم مات و مبهوت نگاهش می کرد. بعد جلوتر آمد سرش را خم کرد، گفت: سلام. صدایش آشنا بود منیژه سرش را آورد بالا، نگاهشان به هم گره خورد. دیگر چیزی نفهمید، گفت: یا امام حسین(علیه السلام)، خودت بردی خودت هم برگردوندی.
━━━💠🌸💠━━━
🌷 شهید ناصر کاظمی به روایت همسر
🔹قسمت بیستم
هیچ وقت ناصر را با لباس سپاه ندیده بودم. عوض شده بود. کمی هم لاغر. خوب نگاهش کردم، خودش بود. باورم نمی شد. فکر می کردم که دیگر نمی بینمش. ناصر هم ماتش برده بود. نمی دانست چرا من این طوری شدم. انگار یک ماه را منتظر خبری بودم. بی تاب شده بودم ولی بعد از آن روز آرام شدم. دیگر بی تابی نمی کردم، سپردمش به خدا. راحت شدم. ناصر نیامده بود مرخصی، برای سمینار آمده بود. می خواستند اساس نامه ی سپاه را بنویسند. صبح زود می رفت تا عصر. بعضی وقت ها هم تا شب طول می کشید. مادر برای آمدن ناصر گوسفند گرفته بود که زیر پایش قربانی کنند. چهار شب برای ما شام پخت و منتظرمان ماند ولی ناصر نتوانست بیاید. دو سه شب اول را به مادر خبر دادم که ناصر خیلی کار دارد و نمی تواند بیاید. شب چهارم ناصر به پدرش خبر داده بود که: به منیژه بگید امشب می خواهیم اساس نامه رو ببریم مجلس، از اون جا هم بریم قم. شاید تا صبح نتونم بیام. به مادرش خبر بده که امشب هم نمی تونیم بریم. دیگر دلم طاقت نیاورد. به پدرشوهر گفتم: زشته بعد از سه شب بازم بگیم نمیایم. ناصر که اومد بگید منیژه رفت خونه مامانش. آن شب ناصر هم دلش طاقت نیاورده بود، از وسط راه برگشته بود. کارها را به دوست هایش سپرده بود و ساعت دوازده شب آمده بود خانه، ولی رویش نشده بود آن موقع شب بیاید دنبالم. فردای آن روز، صبح زود بعد از نماز صبح آمد خانه پدرم. پنج صبح بود صدای زنگ در آمد. مادر از جایش بلند شد گفت: کیه این وقت صبح؟ خندیدم. بلند گفتم: حتما رُفت گره که این قدر سحرخیزِ. وقتی ناصر آمد تو، گفت: حقم بود، کسی که این موقع صبح بیاد مهمونی بهتر از این بهش نمی گن. همان موقع فرستادند دنبال قصاب. گوسفند را سر بریدند. ناصر هشت روز تهران ماند که پنج روزش سمینار بود. مادر می گفت: فامیل کلی برنامه ریزی کردن که ناصر بیاد، بیان خونتون بازدید. ناصر گفت: منیژه این چند وقته خیلی اذیت شده، خسته است. می خوام ببرمش سفر. یک روز رفتیم قم، فردایش هم نیمه شعبان بود رفتیم شمال.
خیلی سفر را دوست داشت. هر بار که می آمد تهران با آن همه کار و سمینار و جلسه حتی برای یکی دو روز هم که شده منیژه را می برد سفر. می گفت: منیژه اومدم که خستگی این چند وقت از تنت دربیاد. دلم می خواد یک کم استراحت کنی. به خودت برسی. منیژه هم کیف می کرد. مردهایی که همیشه کنار خانواده هاشان بودند، این قدر به فکر این چیزها نبودند. ناصر با این همه کار و دوری و مشغله به فکر همه چیز بود. وقتی می آمد، کاری می کرد که تلافی همه چیز دربیاید. همین ها موقع خداحافظی دل کندن را سخت تر می کرد.
شمال که رفتیم نگذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم. همیشه توی مسافرت های دونفری همین طور بود. خستگی از توی چشم های قرمزش خیلی توی ذوق می زد ولی یک لحظه نمی نشست. فقط کافی بود لب تر کنم و چیزی بخواهم، از زیر زمین هم که شده بود برایم تهیه می کرد. روز آخر که بر می گشتیم، از شهر بیرون آمده بودیم. توی جاده همین طور که چشمم به درخت های این طرف و آن طرف جاده بود، گفتم: وای چقدر تشنمه. همان جا ترمز کرد. دور زد و برگشت. گفتم: چه کار می کنی؟ گفت: مگه نگفتی تشنمه؟ نمی تونم خانومم رو با تشنگی از شهر بیرون ببرم. دوباره برگشت توی شهر. آن قدر گشت تا یک آب میوه فروشی پیدا کرد. آب میوه و بستنی خرید، گفت: حالا دیگه می تونیم بریم.
━━━💠🌸💠━━━
🌷 شهید ناصر کاظمی به روایت همسر
🔹 قسمت بیست و یکم
یک روز با هم رفتیم خرید. از جلوی یک پارچه فروشی رد شدیم که یک پارچه خیلی قشنگ گذاشته بود پشت ویترینش، خب من خیاط بودم، جنس ها را خوب تشخیص می دادم، بیش تر خانم ها جلوی طلافروشی می ایستند، من جلوی پارچه فروشی ها. ناصر رد شد. من چند لحظه صبر کردم جلوی مغازه که پارچه را خوب نگاه کنم، اول فکر کردم متری دویست و پنجاه تومان است بعد که بیش تر دقت کردم دیدم نوشته دوهزار و پانصد. ناصر که دید، برگشت گفت: چی شده منیژه؟ چیزی دیدی؟ گفتم: نه، هیچی. گفت: الکی نگو، چیزی چشمت رو گرفته؟ هر چی گفتم نه، باورش نشد. گفت: باید بگی چی دیدی؟ گفتم: این پارچه رو ببین، خیلی لطیفه، چیز خیلی تکیه، اول فکر کردم متری دویست و پنجاه تومنه، واستادم دیدم متری دوهزار و پانصد تومنه، بریم دیگه. گفت: بریم بخریم. گفتم: مگه نمی بینی چه قدر گرونه؟ گفت: باشه، وقتی تو پسندیدی دیگه مهم نیست چقدر گرونه. گفتم: ناصر الآن حقوق تو دوهزار و چهارصد تومنه، من هیچ وقت این کار رو نمی کنم. یک ربع تمام جلوی مغازه اصرار کرد، از ته دل اصرار می کرد، قبول نکردم.
آن روزها اوج عملیات ها بود. ناصر دیر به دیر می آمد خانه. وقتی هم می آمد، زیاد نمی ماند؛ یا جلسه بود یا سمینار. منیژه می خواست هر وقت ناصر می آید، آن قدر مرتب و آراسته باشد که حسابی توی ذهنش بماند. با هزار تومان کلی پارچه رنگ روشن خرید. با همان ها ده تا لباس شیک دوخت. از یکی برای آن یکی مغزی می دوخت یا لبه و جیب می زد. برای دامن ها حاشیه کار می کرد. هر بار که ناصر می آمد، یکی را می پوشید. خیلی وقت ها ناصر سرزده می آمد ولی او آماده بود، انگار یکی به دلش می انداخت. توی این زندگی کوتاه هیچ وقت پیش نیامد یک لباس را دو بار بپوشد.
چند وقت بعد از عملیات آزادسازی سد بوکان بود. ناصر باید سریع بر می گشت. او که رفت، پسر عمویم توی جبهه شهید شد، شانزده سالش بود، بسیجی بود. سرگرم تشییع جنازه و مراسم بودم ولی انگار این دفعه تمام آن دلهره و نگرانی هایم ریخته بود، خیلی آرامش داشتم، همان طور تنها می ماندم خانه. خرداد بود و امتحان های بچه ها شروع شده بود. درگیر کارهای مدرسه بودم، دوازده سیزده خرداد ناصر خبر داد که می آید تهران. ده خرداد تولدش بود، برایش یک کیف پول چرم گرفتم یک یادداشت هم گذاشتم تویش. نوشتم: کل مولود تولد علی بالفطره؛ ان شاءالله خدا فطرت های ما را در راه خودش قرار بده.
خیلی دوست داشت خودم برایش لباس بدوزم، چند متر پارچه پیراهنی گرفتم، خاکی رنگ بود. برایش بریدم، مدل پیراهن های چینی از آن هایی که سرشانه داشت، می دانستم دوست دارد. یک شلوار هم برایش دوختم ولی این ها را مثل کادوی تولد بهش ندادم. این بار هم برای سمینار آمده بود. می گفت: تهران که هستی به بهانه ی سمینار و جلسه چند روز می آم بهت سر می زنم ولی اگه بیای غرب، تا عملیات ها و پاکسازی ها تموم نشه، یه شب هم نمی تونم بیام ببینمت. توی همان چند روز که آمده بود، ما کلی مهمان داشتیم. هر وقت که ناصر می آمد، فامیل ها می آمدند برای تبریک عروسی و دید و بازدید. ناصر مهمانی دادن را خیلی دوست داشت. عادت داشت هر وقت بیرون می رفت با خودش مهمان می آورد. می رفت به پدرش سر بزند، برای ناهار می آوردش. می رفت خانه شان اگر کسی آمده بود، می آوردش خانه ی ما که با هم باشیم.
━━━💠🌸💠━━━
🌷 شهید ناصر کاظمی به روایت همسر
🔹 قسمت بیست و دوم
یک شب کلی از فامیل ها قرار بود شام بیایند خانه ما، من هم غذا را آماده کردم با هم رفتیم میوه و شیرینی و چند تا خرده ریز دیگر خریدیم. ناصر یک هندوانه بزرگ هم برداشت گفت: لازم می شه. مهمان ها آمدند، شام را خوردیم و میوه را آوردم ولی هندوانه را نبریدم ترسیدم به همه نرسد. آخر شب بود که پدر ناصر آمد. گفت: ناصر دوستات اومدن. قبل از ازدواج هر وقت تهران سمینار بود و ناصر می آمد تهران، دوست هایش که شهرستانی بودند و جایی نداشتند می آمدند منزل آن ها تا سمینار تمام شود و با هم برگردند. آن شب هم آمده بودند خانه ی پدر شوهرم. نمی دانستند ما مستقل شده ایم. او هم همه شان را آورد خانه ما. ناصر تا دید، درِ بین دو اتاق را بست و بردشان اتاق عقبی. یکی یکی می آمدند بالا. شِرِق شِرِق اسلحه هاشان را می گذاشتند توی راهرو، پوتین هایشان را در می آوردند می رفتند تو. سایه شان از پشت شیشه ی اتاق معلوم بود؛ ده پانزده تایی می شدند. تا جا به جا بشوند و چایی بخورند، از ناصر پرسیدم: شام خوردن؟ گفت: نمی دونم، می خوان خورده باشن یا نخورده باشن. این موقع شب که خونه کسی شام پیدا نمی شه. گفتم: این جوری که زشته، برو بپرس، من یه کاریش می کنم. گفت: نمی خواد خودتو نگران کنی. یک چاقو برداشت و هندوانه را برید و با شیرینی برایشان برد. آن شب را با هندوانه و شیرینی سیرشان کرد. صبح زود، پنج ـ پنج و نیم صبح بود نمازشان را که خواندند، ناصر آمد یک ظرف بزرگ برداشت گفت: شام که بهشون ندادیم لااقل برم برای صبحونشون کله پاچه بگیرم. صبحانه را که خوردند، همان کله سحری رفتند. ناصر هم باهاشان رفت.
یکی از همین روزهایی که قرار بود بیاید، رفتم خرید و هر چه به ذهنم می رسید دوست دارد، خریدم. آمدم خانه. چند جور غذا پختم. خانه را مرتب کردم. نزدیک های ظهر که آمد، چند تا از دوست هایش را هم آورده بود. رفتند توی اتاق پشتی تا غذایشان را بخورند. رفتم اتاق بغلی دراز بکشم خیلی خسته شده بودم خوابم برد. بیدار که شدم دیدم ناصر زیر سرم بالش گذاشته، رویم پتو انداخته. گفتم: چرا صِدام نکردی این همه وقت؟ گفت: می خواستم خوابیدنت رو ببینم. این چند وقته کلی آرزو کشیدم که تو یه کمی توی روز بخوابی من نگاهت کنم.
منیژه عاشق گل بود. برایش که گل می گرفتی مثل این که بهترین هدیه دنیا را بهش دادی. بیژن این را خوب می دانست. برایش گل آورده بود. گلی که فقط سالی یک بار گل می داد. نمی توانست ازش چشم بردارد. روز تولدش بود. درست هشت روز بعد از تولد ناصر. اولین تولدی که خانه پدرش نبود.
ناصر که آمد و بیژن را با دسته گل دید، یک هو وارفت. گفت: رفتم مغازه گل فروشی خیلی شلوغ بود. با خودم گفتم اگه زودتر برم خونه بیشتر با هم باشیم، منیژه خوشحال تر می شه. راست هم می گفت. آن روزها خیلی کم همدیگر را می دیدیم. ناصر یا منطقه بود یا اگر هم تهران بود توی سمینار یا جلسه بود. آن شب ناصر خیلی پکر شد. هر کاریش هم می کردم از لاکش بیرون نیامد. فردا صبح، تا صبحانه خورد گفت: پاشو بریم. گفتم: کجا؟ گفت: پاشو خودت می فهمی. می خواست برایم کفش کوه بخرد. خیلی گران بود؛ سه هزار و دویست تا سه هزار و پانصد تومن. دلم نمی آمد این همه پول را یک جا بدهد. دعا می کردم که جور نشود. این جور کفش ها سایزشان بالای سی و هشت بود، شماره پای من سی و هفت بود. تا ظهر گشتیم، همه جا را زیر پا گذاشتیم، تمام مغازه های سپه سالار را گشتیم ولی پیدا نشد. می دانستم اگر پیدا می شد، اصلاً ملاحظه قیمتش را نمی کرد و می خرید.
━━━💠🌸💠━━━
26.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 قرائت وصیتنامه سپهبد «قاسم سلیمانی» توسط فرزندان ایشان
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 ماجرای درخواست حاج قاسم سلیمانی از بشار اسد برای مسلح شدن مردم سوریه برای مقابله با داعش
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
4_5924660419917514478.mp3
4.72M
۞﴾﷽﴿۞
درد و دل با امام زمان (عج)
•|بدون تو چرا نفس میکشم هنوز|•
🎼آقا قسم به جان شما خوب میشوم
🎤 #مهدی_رسولی
💚#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚