eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ همـه جا غـرق دعا می شـوم از آمـدنت معنی اشک و دعا چيست برايم بنويس خون دل خوردنت از بار گناهان من است معنی شـرم و حيا چيست برايم بنويس #شرمندتم_آقا_جان😔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #روزتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: –شما ماشین دارید؟ –بله، ولی الان باماشین بابام امدیم. –می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه. لبخندی زد و گفت: –بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد. –ماشین اونوره، بفرمایید. فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم. پرسید: –راحیل توچت شده؟ دستش را گرفتم. –لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه. –عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟ –اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم. او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت. –الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم. بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت: –الان میام. دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت. –بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم. زیرلبی گفت: –از دکه‌اییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید. حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا می‌آمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام. آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا... دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگی‌ام می کردم. –آهان، مترو اونجاست. باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم، –ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه. –چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد: –وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول. سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم. ماشین را نگه داشت. – تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همه‌ی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه. روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم. حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم. زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: –راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم. همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد. – راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم: –بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون. دوباره با همان تعجب پرسید: –تنها؟ نمی‌دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم: –بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود. –الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ –بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش. –عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت. با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد. –رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: –با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم. –تو همه‌ی زندگیها پیش میادعزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش
🍃🌸 🌸🍃 🍃💙اولین شبِ جمعه ماهِ‌رجب «لیلة الرّغائب» هستش. 🍃💜لیله به معنای شب و کلمهٔ «رغائب» جمع «رغیبه» به معنای چیزی که مورد میل ورغبته. و نیز به معنای عطا و بخشش فراوانه. 🍃🌸در این شب؛ فرشتگان از آسمان به زمین خاکی سرازیر و ساکن زمین میشن و پیغامبر نیت های پاک بندگان خداوند هستن. 🍃🌸🌴آدابِ شب رغائب👇 🍃💙رسول خدا (ص) :« روز پنج شنبه اول ماه رجب رو در صورت امکان روزه بگیرین . 🍃💙وقتی که شب جمعه شد ، در بین نماز مغرب و عشاء ۶ نماز دورکعتی بجا بیارین ؛ 🍃و در هر رکعت ، 💚یک مرتبه سوره «حمد» 💚و سه مرتبه «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ» 💚و 12 مرتبه «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» بخونین. 🍃💜 بعد ازتموم شدنِ نماز؛ 70 مرتبه این ذکر رو بگین:👇 🍃❤️أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد النَّبِیِّ الاُْمِّیِّ وَ عَلی آلِهِ . 🍃💜بعدبه سجده برین و 70 باراین ذکر رو ادا کنین:👇👇 🍃❤️«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» 🍃🌸بعد سر از سجده بردارین و 70 بار این ذکر رو بگین:👇👇 🍃❤️«رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ، إِنَّکَ أنْتَ العَلِیُّ الاْعْظَمُ» 🍃🌸در آخرین مرحله باز هم به سجده برین و 70 مرتبه بگین:👇 🍃❤️«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» 🍃💙و در همون حال حاجاتتون رو از خدا بخواین؛ که انشاءالله بحقِ عظمتِ این‌ماه و فضل وکرم و رحمت خدا برآورده میشه. 💖🌹🦋 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸           @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
صداى درِ خانه را مى شنوى. پيامبر به خانه بازگشته است. خوشحال مى شوى، برمى خيزى و در را باز مى كنى. پيامبر مى گويد: سلام اى خديجه! جواب سلامش را با مهربانى مى دهى... خداى من! چرا پيشانى پيامبر خون آلود است؟ چه شده است؟ پيامبر وارد خانه مى شود و تو زخم پيشانى او را مى بندى. پيامبر به تو نگاه مى كند و لبخند مى زند و كنار تو آرام مى گيرد. درست است او در بيرون خانه دشمنان زيادى دارد; امّا بهترين همسر دنيا كنار اوست. تو به فكر فرو مى روى، چرا مردم با پيامبرى كه براى آنها دل مى سوزاند اين گونه برخورد مى كنند؟ مردم مى دانند كه پيامبر مى خواهد آنها را از دين پدران و مادرانشان جدا كند. آنها ساليان سال به اين بت ها با قداست نگاه كرده اند. اين قانون است: هر كس بخواهد قداست بت ها را زير سؤال ببرد، سزايش سنگ است! رهبران مكّه به آنها گفته اند: مواظب باشيد كسى به بت ها توهين نكند كه در آن صورت عذاب بر شما نازل خواهد شد!! همه آقايى و ثروت رهبران در بت پرستىِ اين مردم است، اگر كسى مردم را بيدار كند، آقايى آنها ديگر تمام خواهد شد! و تو فكر مى كنى كه چه كسى به پيامبر سنگ زده است. جواب معلوم است. جوانانى اين سنگ ها را زده اند كه مى خواستند رضايت دختران خداى خود را به دست آورند. رهبران براى جوانان سخن گفتند: اى جوانان! چرا ساكت نشسته ايد! چرا از دين خود دفاع نمى كنيد؟ مگر شما غيرت دينى نداريد؟ بعد از آن بود كه سنگ ها به سوى پيامبر پرتاب شدند. 🌷🌷🌷🌷💖🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
ﺍی ﻳﺎﺭ ﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﮔﺸﺘﻪ ﻏﺎﻳﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﺍی ﻫﺠﺮ ﺗﻮ ﺍﻋﻈﻢ ﻣﺼﺎﺋﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﺍﻣﺸﺐ ﺯ ﺧﺪﺍ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺭﺍ می ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍی ﺁﺭﺯﻭی ﺷﺐ ﺭﻏﺎﺋﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩ   اللهم عجل لولیک الفرج <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت … آن وقت است که وقت شهادت است … آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست … آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید … فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید …. در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید …. یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید… <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
آری دختران نگویید شهید نمی شویم!! میشود  میشود …. هنوز هم میشود…و‌ شهادتی دخترانه را رقم میزند چادر.. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✋ هر بہ پا بزم عزا در ڪربلاسٺ روضہ خوانش زینب و نوحہ سرایے مےڪند هر شب جمعہ رسد زهرا بہ دشٺ ڪربلا بر بےڪفن ماتم سرائے مےڪند 💔 💚 🌙 @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃 چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه. از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنه‌ایی که آرش می‌خواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار می‌کردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمی‌تواند قول بدهد چون نمی‌تواند به مژگان حرفی بزند. الان که می‌توانست عقب بایستد. مگر خانواده‌ی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش می‌توانستند کمکش کنند. آرش شده دایه‌ی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده. زهرا خانم پرسید: –یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟ –نه، اون اصلا خبر نداره؟ چشمهایش گرد شد. –یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی. نگاهش کردم. –یعنی من رو محرم نمی‌دونی. من که همه‌ی زندگیم کف دست توئه. –نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد. – تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که می‌تونم باشم. نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم. کم‌کم همه‌ی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همین‌طور رفتارها و بی‌تفاوتی‌های آرش را. بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت: –هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه. در مورد آرش خان هم، فکر می‌کنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح می‌کنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو می‌شناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –ولی اینجوری‌ام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم. –منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهده‌ی مرد باید باشه رو میگم. من فکر می‌کنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه‌چی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمی‌تونه درست عمل کنه. حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمی‌شناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح می‌داد. نمی‌دانم یعنی واقعا زهرا خانم درست می‌گفت؟ گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت: –الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد. آرش بود. با دلخوری جواب دادم. –راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم. –توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش می‌آمد. –چرا؟ چت شده بود؟ –کجایی آرش؟ –توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه. "دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده." –مژگان توی ماشینته؟ لحنش کمی آرام شد. –آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده." –کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی. باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقه‌ام میرود. فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم. –راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه. شرمنده شدم. –وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن. –نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟ –فریدون. –آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو. از حرفش ترسیدم. –منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم. کمی فکر کرد و گفت: –من درستش می‌کنم. غصه نخور. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚🌴پروردگارا در این شب‌هاي‌ زیبا ... 🍃💙دلی آرام ، 🍃💖قلبی نورانی؛ 🍃❤️شفای همه ی بیماران ، 🍃💝زندگی شاد؛ 🍃💙وسلامتی جسم و روان؛ 🍃🌸نصیب همه ی بندگانت بفرما 🍃🌴💚شبـتـون پــراز یــاد خــــدا 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بیا که رنج فراقت بُرید امان مرا به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا بیا بهار حقیقی و از سر احسان به غمزه‌ایی نظری کن دل خزان مرا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat