#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت290
مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت:
–راحیل بچهی مردم مسئولیت دارهها. _مامان جان یه جورایی مجبور شدم. ریحانه از همان اول با اسرا دوست شد و با هم شروع به بازی کردند. بوی غذای مادر خانه را برداشته بود. ریحانه مدام به آشپزخانه اشاره میکرد و میگفت:–بهبه.
اسرا گفت–مامان بچه گرسنس، زودتر شام رو بخوریم سرسفرهی شام سعیده از مادر پرسید: –خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده و چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقش درست نیست میشه ازش دل ببره؟
اسرا گفت؛–به چیزی یا به کسی؟
همه خندیدیم.
مادر قاشق غذایی در دهان ریحانه که در آغوشش بود گذاشت و گفت:
–هرکس می تونه خودش تصمیم بگیره به چی فکرکنه، به چی فکرنکنه... وقتی خداقدرت تغییرعلاقه ها رو توی وجودانسان قرار داده چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت روندارن ولی انسان میتونه.گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زوراین کار رو انجام بدیم؟ مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره، با این که میدونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه، دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثلا اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره. خب از اول به خاطر مفید بودنش میخورد مریضم نمیشد.
اسراصدای گوسفند ازخودش درآوردوگفت:
–عه، میگم چراگوسفندها همیشه علف می خورن و قیمه وقورمه نمی خورن چون نمیتونن علاقههاشون رو تغییر بدن.
ریحانه خندید و او هم صدای اسرا را تقلید کرد.
سعیده با لبخندگفت:
–نه بابا، اونقدر خرت وپرت میدن به خورد این گوسفندها، علف کجا بود.
اسرا لپ ریحانه را کشید و گفت:
– خب بیچاره ها بع بعی هستند دیگه حق انتخاب ندارن که...
سعیده زیرچشمی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت:
–آخه خاله اگه اینجوری باشه، پس قضیه عشق ودوست داشتن منتفیه که...طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمیخوره علایقش رو عوض میکنه.
غذای ریحانه تمام شده بود. مادر او را کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت:
–دخترم با زبونت بخورش. بعد رو به سعیده کرد.
–عاشق شدنم کار فکره، این که یه پسری ازیه دختری به هر دلیلی خوشش میاد. درست. خب بعدش ازدواج صورت میگیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه، بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اصلا هر علاقهایی وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میزاریم. گاهی جوونها به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن.
اسرا وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود.
اسرا لقمه اش را قورت داد و با خنده گفت:
–وای اگه بگم چه رویا بافیایی می کردم که خندتون می گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رومی گرفت که همش فکرمی کردم نفراول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه می کنن و...
حرفش را بریدم وگفتم:
–اوه اوه خدابه ماچه رحمی کرد، فکرکن تو رتبه ات تک رقمی میشد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی...
سعیده گفت:
–آره بابا، این فرارمغزها میشد.
مادر گفت:
–اسرا عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیها از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبهی بهتری بگیرن.
سعیده گفت:
–اسرا پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی. مادر گفت:
–اسرا به اون حس خوشایندی که از رویاهاش میگرفت شرطی شده بود.
آنقدر سربهسر اسرا گذاشتیم که بیچاره از گفتههایش پشیمان شد.
بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چه طور است. بلافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت:
–میخواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونهان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر میگفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا میگفت فریدون از تو خیلی کینه دارها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟
–چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانهام خوبه. نه بابا چه اذیتی.
–کمیل بیاد دنبالش بیاره؟
–نه، بزارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم.
–این حرفها چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل میگم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچهها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه.
آن شب تا نیمههای شب بیدار بودیم و نوبتی با ریحانه بازی میکردیم، تا این که
وقتی در آغوش مادر جای گرفت. مادرکمکم تکانش داد و برایش لالایی خواند و ریحانه خوابش برد.
✍لیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت291
آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانهی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشیام بلند شدم.
ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید.
بلند گفتم:
–وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت:
–دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی میبرد گفت:
–شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشیام رفتم.
همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید.
–سلام.
–سلام، حالتون خوبه؟
–ممنون. با شرمندگی گفتم:
– من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر...
–چهدردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟
–والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه.
–من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت میکنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من امدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم.
–چقدر زود امدید، روز جمعهایی استراحت میکردید.
–گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:
–راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم.
–چی شده؟ خب بفرمایید بالا،
کمی مِن و مِن کرد و پرسید:
–خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟
–راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم.
–خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم.
حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه میخواهد بگوید.
ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت.
کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقهاش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
سوار ماشین شدم. ریحانه خودش را در بغلم جا داد.
نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت:
–راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر میکنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمیدونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک میکردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطرناکه، از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. امدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره.
هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کردهام که میخواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشمهایم آمد.
–نمیتونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم.
نگاهم کرد و گفت:
–گریه میکنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم:
–من ازش خیلی میترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد.
ماشین را کنار کشید و به فکر رفت.
ریحانه سرش را در سینهام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سربه زیر گفت:
–گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگاهم کرد و گفت:
–اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که انشاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمیدانم چرا گفتم:
–میخواهین بکشینش؟
پقی زد زیره خنده و بلند خندید.
وقتی خندهاش تمام شد گفت:
–در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده.
–واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد.
ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانهمان راند و گفت:
–من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق میکرد. شما هم با همه فرق میکنید.
سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد:
–به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم.
–در مورد چی؟
بی تفاوت گفت:
–در مورد همین مشکل. باید حل بشه.
–نه، مادرم بیخودی نگران میشن.
اخم کرد.
–بیخودی؟ میدونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بیتفاوتیهاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته.
آرام گفتم:
–ولی شما که میگید احتمالا معتاده.
سرزنش بار نگاهم کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#تلنگرانه
🕊آیاسنگینی آن را بر دوشت حس نمیکنی؟!
✅عکس بازشود
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
😂🌹💖🌷
رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه
گفتند سنّت کمه
یه کم فکر کردم
یه راهی به ذهنم رسید...
... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم
« ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید
این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند
هیچ کس هم نفهمید
از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم..😂😂😂😂
#طنزجبهه
#میشهخندیدبدونمسخرهقومیتها
#میشهخندیدبدونغیبتکردن
#میشهخندیدبدونحرفهایرکیک
#میشهخندیدبدونگناهکردن
#میشهباهمخندید
#میشهباادبخندید
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢دست گیر
🔹کار او تنها دستگیری مجرمین نبود. او واقعا دستگیر بود!فامیلی داشتیم که مبتلا به اعتیاد بود. علیاکبر برای ترک دادن او خیلی تلاش کرد. او را با مهربانی تشویق و راهنمایی کرد. دلگرمی و پشتیبانی میداد. آنقدر که حتی به بستری شدن در کمپ هم نکشید. آن مرد مواد مخدر را کنار گذاشت و زندگیاش را از نو ساخت.
🔹 هربار که ما را در مهمانی و مجلسی میدید، علیاکبر را دعا میکرد. میگفت: «اکبر آقا زندگی مارو دگرگون کرد. ماشین خریدیم. خونه خریدیم. زندگیمون آباد شد!» این دستگیری را برای هر کس که میتوانست انجام میداد. اگر جوان بیکاری میدید، به هر دری میزد و تلاش میکرد که برایشان کاری فراهم کند. حتی گاهی مجبور میشد به خیلیها رو بیندازد. با این حال برایش مهم نبود. او هدف بزرگتری داشت و معتقد بود با اشتغال جوانها، جرم و جنایت در جامعه کم میشود. برای حفظ جامعه تنها شعار نمیداد، بلکه هر آنچه از دستش برمیآمد انجام میداد!
➥ @shohada_vamahdawiat
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:2⃣
🍃ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند.من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را .اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد .از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام.
🍃 بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است .گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم .گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید .گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم .گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم .
🍃 اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود .من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم .و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه .گفتم: اسمش را شنیده ام .گفت: شما حتماً باید اورا ببینید .
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#امام_زمانت_کارت_داره❗️
🍃آیتالله بهجت : افسوس که همه برای بر آورده شدن حاجت شخصی خود به مسجد جمکران میروند و نمیدانند که خود آن حضرت چه التماس دعایی از آنها دارد که برای تعجیل فرج دعا کنند.
#ماه_رجب
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت292
–شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم.
سوالی نگاهش کردم.–پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن.
به خانه که رسیدیم دخترها نبودند. مادر گفت رفتهاند برای ناهار خرید کنند. چون قرار گذاشتهاند که خودشان غذا درست کنند.
وقتی کمیل کمکم ماجرای فریدون را برای مادر تعریف کرد. مادر فقط با تعجب نگاهش را بین من و کمیل میچرخاند.خیلی راحت پیش کمیل گفت:
–راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی.چه داشتم بگویم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.کمیل برای پشتیبانی از من گفت:
–خانم رحمانی ایشون فقط نمیخواستن شما رو نگران کنن. فکر میکردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمیکردم فریدون همچین آدم عقدهایی و بیشخصیتی باشه.اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید.
مادر از کمیل تشکر کرد و گفت:
–اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم...
حرف مادر را بریدم.
–نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمیخواستم فامیل بدونن،
مادر اخم کرد.
–به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری...
کمیل گفت:
–خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم، ایشون رو هم به دانشگاه میرسونم. بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر می کنم کلاسشون تا همون موقع باشه، میرم دنبالشون.
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود.
مادر گفت:–شما چرا زحمت بکشید...
کمیل نگذاشت مادر حرفش را تمام کند و گفت:
–ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت اونقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم. خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید.
راحیل خانم بعضی روزها تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن. حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم. فریدون آدم درستی نیست.
البته با کارهایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته. حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب...
مادر گفت:–مگه چیکار کرده که بره زندان؟
من که روبروی کمیل و کنار مادر نشسته بودم، لبم را به دندان گزیدم و ابروهایم را بالا دادم.
اگر مادر ماجرای گذشتهی فریدون را میفهمید بیشتر نگران میشد.کمیل با مِن ومِن گفت:
–کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن.
مادر هینی کشید.–یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟کمیل سرش را کج کرد و حرفی نزد.کمی به سکوت گذشت و بعد این مادر بود که سکوت را شکست.
–راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب، شما که خودتون بهتر از من میدونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه...کمیل حرف مادر را برید:
–خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم. اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایهها حرف در میارن؟ مادر سرش را پایین انداخت و گفت:
–والا چی بگم.
–هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایهها رو بست الان موافقت کنید. من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم. مادر متعجب نگاهش کرد.
–منظورم در نقش راننده آژانس بود.
–نگید اینجوری، شما لطف میکنید. دستتون درد نکنه. از فردای آن روز کمیل شد راننده آژانس من.
بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر میآمد دنبالم و من دیر میرسیدم. ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امان هستم.از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میراند و حرفی نمیزد. اگر حرف و سوالی داشتم کوتاهترین جواب را میداد و دوباره سکوت میکرد. حتی همان روز اول که دنبالم آمد. فوری پیاده شد و در عقب ماشین را برایم باز کرد. وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت:
–شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو میشینید؟ باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهان همسایههای کنجکاو. کمی دورتر از در دانشگاه نگه میداشت، تا پیاده شوم. ولی خودش همانجا میماند و نگاه میکرد تا من وارد دانشگاه بشوم بعد میرفت.دوهفته از رفت و آمدهای من به همراه کمیل میگذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه در ماشین بود که گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم را بند آورد.
–میبینم که راننده مخصوص پیدا کردی. وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد. راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگس... گوشی را قطع کردم. دوباره حرفهایش حالم را بد کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا امروزمان گذشت
فردایمان را با گذشتت شیرین کن
ما به مهربانیت محتاجیم
رهایمان نكن
خدایا شب ما را با یادت بخیر کن
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت293
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید:
–راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟
لبهایم از ترس میلرزید. فقط نگاهش کردم.
چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت.
–راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟
نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند.
اخم کرد.
–فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
منقلب شد. عصبی صدایش را بلند کرد.
–چرا شکایت نمیکنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمیکنید؟ اون آدم بشو نیست.
–آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن میترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه.
–چرا میترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید.
–از فریدون وحشت دارم.
–تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمیتونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم.
صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون.
حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط میخواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانهی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن میخوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. میگفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی میشوند.
–چرا نمیخوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشهها.
سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبهی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست.
پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبهی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. میخواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمیخواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود.
نمیدانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم.
با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد.
–راحیل...چیکار می کنی؟
کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب میچکید.
–نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم.
قربان صدقهام رفت.
–عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری.
به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود.
آب گرم کرختی بدنم را از بین برد.
همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد.
–بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم:
–به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟
مادر هاج و واج نگاهم کرد.
–آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی میکنن.
–شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت:
–چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد.
–واقعا؟
–بله واقعا.
–شما چی گفتید؟
–ردش کردم.
لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمیداشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه میگشت.
بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت.
–باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم.
مادر پرسید:
–امروز کی زنگ زده بود؟
–یه دستی میزنید؟
–بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی.
تلفن فریدون را برایش تعریف کردم.
مادر کمی دلداریم داد و بعدهمان حرف کمیل را زد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت294
–اولا این که باید ازش شکایت کنیم.
دوما میدونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی میمونن و دنبال هم میچرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی...
تنها راهش اینه که بندازیشون دور.
–انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو...
–می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر...
کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی.
فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیهی شکایت را هم به کمیل گفتم.
به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که میگفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد.
بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمیگردم قبولنکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید:
–اینا میخوان بیان خونهی شما؟ نگاهش به جلوی در خانهی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانوادهایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانهی ما ایستاده بودند.
–فکر نمیکنم.
با استرس گفت:
–یعنی چی فکر نمیکنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی...
–حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونهی ما. ساختمون چند طبقس.
انگار کمی خیالش راحت شد.
–همسایههاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود.
نمیدانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم:
–من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها.
ناگهان به طرفم برگشت و گفت:
–یعنی چی؟
کمی جا خوردم و گفتم:
–همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–با اجازتون من برم.
هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
کمیل بود. تعجب کردم.
–الو، چیزی شده؟
–اونا مهمون شما بودن؟
–کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت:
–راحیل خانم!
–آهان، نه، حتما مهمون همسایهها بودن.
انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد.
–گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست.
سکوت کردم و او ادامه داد:
–فردا چه ساعتی امتحان دارید؟
–صبحه، با دختر خالم میرم.
–تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه.
–نه، سعیده کلا خونهی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبحها وقتش آزاده.
با تامل گفت:
–آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید.
گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت:
–بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایههامونم میگیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم.
آیفن را برداشتم. سعیده بود.
–راحیل بیا پایین امانتی داری.
–چیه؟
–نمیدونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده.
باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشهایی برایم کشیده است.
ترس برم داشت.
–سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین.
–باشه،
چادرم را سرم کردم. اسرا گفت:
–چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت:
–راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم.
اسرا لبخندش جمع شد و گفت:
–چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم.
بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن.
جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت:
–ایشونن.
آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت.
یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم.
روبرویم ایستاد.
–بفرمایید این مال شماست.
من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید:
–ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت:
–نمی دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس وفقط به دست خود خانم رحمانی برسونم.
–وا؟ آقایعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟
–گفتن خودشون متوجه میشن.
سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگاهم به سبد بود.
–خانم نمی خواهید بگیرید؟
سعیده سبد را گرفت وپرسید:
–هزینه ایی باید بدیم، هزینه ی آژانسی چیزی؟
🍃🌸
🌸
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓❓ دعا برای سلامتی امام زمان عجل الله فرجه چه فایده ای دارد؟
#استاد_رائفی_پور
#پرسش_مهدوی
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
faceava.ir_shoor_2_shabe_23_ramezan_99_mehdi_rasouli.mp3
6.14M
شور|ربنا و لا تحملنا....
بامداحی#حاج_مهدی_رسولی
پست#شب_جمعه
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
سلام خدمت اعضای محترم کانال
متاسفانه باخبر شدیم که ادمین خوب کانال دوباره گرفتار ویروس منحوس #کرونا شدن از همه اعضا محترم خواشمندیم که برای سلامتی ایشان دعا کنند.
مواظب خودتان و اطرافیان باشید #کرونا_در_کمین_است
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:3⃣
🍃تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست .ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم .فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد .من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید .ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم .
🍃شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه .در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم.
🍃از طرف دیگرپدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم .سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من دادگفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم ،اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم .دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود .
🍃یکی از نقاشیها زمینه ای کاملاًسیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ،ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود .کسیکه بدنبال نور است ، کسی مثل من .آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود .اما نمی دانستم چه کسی این را کشیده.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❤️❤️❤️❤️🌻❤️❤️❤️❤️
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مااهل جای دیگری هستیم!
بسیارزیبا وشنیدنی..
شهدا باشما صحبت می کنند😍
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_احمد_محمد_مشلب
حضرت صاحـب الزمان(عج)،خدابه شما صبر دهدزیرا او منتظر ماست نه ما منتظر او
هنگامی میشودگفت منتظریم
که خود را اصلاح کنیم…
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۰🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹السلَام علَیک حینَ تُصلِّی و تَقْنُت🌹
◀️قسمت اول
🍃در این فراز به عالی ترین حالت ممکن در ارتباط یک بنده با پروردگارش سلام می دهیم.
🍃هنگامیکه به بنده ترین، خالصترین، پاکترین، و والاترین انسان آنهم در عالی ترین نوع ارتبـاط بـا خـدا یعنـی نماز سلام میدهیم، در واقع اوج انسانیت و کمال نهایی انسانِ کامل را تقدیس کرده ایم.
🍃یوسف فاطمه وقتی در نمازش که غرق در معبود است مخاطب درود و سلام ما قرار میگیرد، هم مـورد تکریم و تقدیس خداست و هم مورد تکریم و تقدیس بندگان خدا.
🍃 امام زمان در نماز آنقدر خواستنی می شـود کـه همه کائنات به تقدیس او مشغول میگردند.
🍃این نماز شایسته آن است تا انبیاء الهی را به اقتداء و در واقع به تعظیم این نماز بکشاند .
🍃امام رضا می فرمایند:"وقتی مهدی از فرزنـدانم قیـام مـی کنـد، عیسـی بن مریم فـرود مـی آیـد و پشـت سـر او نمـاز می خواند.
🍃اولین نشانه حکومت امام زمان در روی زمین اقامه و برپایی نماز است .
🍃وقتی اوج و معراج در نماز امام معنا یافت حال لازم است برای تحقق عبودیت و نشر بندگی خـدا در زمین اقامه و برپایی همین نماز و عروج سرلوحه برنامه های حضرت ولی عصـر قـرار بگیـرد و اولین ضرورت مطرح در حکومت ایشان نماز است .
#مهدی_شناسی
#قسمت_180
#زیارت_آل_یاسین
🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت295
–نه خانم، قبلا پرداخت شده.
سعیده به داخل ساختمان رفت و گفت:
–چیه ماتت برده، بیا دیگه دستم افتاد.
از در آپارتمان که داخل شدیم فوری سبد را روی کانتر گذاشت.
–وای سنگین بودا، از دست افتادم.
اسرا ذوق زده خودش را به سبد رساند.
–وای، اینجا روببین، چقدرقشنگه، این همه گل نرگس!...کی داده؟
–سعیده گفت:
–معلوم نیست، بی نام ونشونه، یکی واسه راحیل فرستاده.
مادر با تعجب به من و بعد به گلها نگاهی انداخت وگفت:
–بین گلها رو قشنگ نگاه کنید ببینید کارتی، یادداشتی چیزی نداره.
من و اسرا مشغول نگاه کردن شدیم.
اسرا باصدای بلند گفت:
–عه، پیدا کردم، پشت این برگ بزرگه چسبونده. بعد کارت را از از برگ جداکرد.
سعیده باتعجب گفت:
–حالا چه سِر مخفی، خب مثل بچهی آدم همین جلو میچسبونددیگه...
با یه حرکت کارت را از اسرا گرفتم.
–چرا اینجوری می کنی خواهر من، می خواستم بهت بدم دیگه، بعد رو کرد به مادر.
–مامان فکر کنم زیادی ذوق کرده ها، چون این همه گل نرگس رو یه جا ندیده.
کارتی که اسرا کشفش کرده بود از کارتهای تبریک کوچکتر بود.
دورتادورش را گلهای رنگی چاپ شده بود و داخلش یک برگهی تا شده چسبیده بود. فوری بازش کردم و با خواندنش نفسم گرفت.
هرچه می خواندم ضربان قلبم تندتر میشد، انگار قلبم ما بین همهی رگهای بدنم تقسیم شد. همهی تنم باهم متحد شده بودند و میکوبیدند.
صداها قطع شد، احساس کردم همه چشم شدند.
سعیده کنارم امد و آرام پرسید:
–چی شده وَسرکی به کاغذ داخل دستم کشید.
کاغذ را به دستش دادم و به اتاق برگشتم.
سعیده دنبالم امد و گفت:
–ببخشیدنمی خواستم سرک بکشم، رنگت پرید حول شدم.
روی تخت نشستم.
–اصلامهم نیست سعیده، برام بخونش.
سعیده نگاهی به کاغذ دستش انداخت.
–از طرف کیه؟ مگه خودت نخوندیش؟
–بخونی متوجه میشی... می خوام صدباربخونمش...برای تموم شدن لازمه...نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود، بی صدا شکسته بودم. دیگر دلم نمی خواست ضعیف باشم.
سعیده شروع کرد به خواندن.
راحیل، کنار دریا یادت هست؟...شمردن صدفها؟...تو "دارم" را شمردی ومن "دوستت" را...تعدادشان را که جمع زدیم شدسیصدوشصت وچهارتا...یعنی تمام گلهایی که در سبد جمع شدند.
نمی دانم چرا ما با هم جمع نشدیم، دلم می خواست این سبد را روز عقدمان تقدیمت کنم، همان سورپرایزی که قبلا گفته بودم. امروز به جای تو کس دیگری کنارم نشست و عقد کردیم.
"راحیل، دیگر هیچ چیز اینجا خوب نیست. راست می گویند عمق عشق درهجران مشخص میشود.
جای خالی خوبیهایت هر روز در گوشمان فریاد میزند. سعیده عصبانی کاغذ را برگرداند و با صدای لرزانی ادامه داد:
موسیقی تنهاییهایم صدای اذان شده، چون بلافاصله تصویر تو، خودش را به چشم هایم می رساند و آن نگاهت که با استرس از من می خواست جایی را برای به آرامش رسیدنت پیدا کنم. نماز تنها چیزیست که مرا به تو میرساند. هیچ گاه ترکش نمیکنم.
راحیل، اندوه نداشتنت همیشه بامن است ...خوشبختیت آرزویم است وهمیشه برایت دعا می کنم... بعد از عقد مادر همه چیز را برایم تعریف کرد. گفت که چطور التماست کرده تا کنار بکشی. همهی ما در حق تو بد کردیم. هیچ وقت خودم را نمیبخشم. من همیشه به خاطر رفتار خانوادهام شرمندهی تو بودم. حالا حداقل دیگر شرمندهی آن چشمهای معصوم نیستم. راحیل من لیاقتت را نداشتم. خوشبخت زندگی کن. "آرش"
سعیده بغض کرد و برگه را روی زمین پرت کرد و گفت:
–که چی بشه...مثلا می خوادبگه خیلی عاشقه، میخواد بگه خیلی فداکاره؟ خیلی خانواده دوسته؟ بعدکمکم صدایش بالارفت.
اون اگه دوستت داشت یه کم تلاش می کرد، یه کم به خودش زحمت میداد...بغضش ترکید و دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
گریهام نگرفت، به برگهایی که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بودم.
سعیده مرا در آغوشش کشید و گفت:
–چرا بهش بد و بیراه نمیگی؟ چرا هیچی نمیگی؟ اون خیلی نامرده. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:
–سعیده، بیا واسه این گلها یه فکری کنیم، حیفه...
–جاش توی سطل آشغاله.
اشکهایش را با پشت دستم پاک کردم.
– وقتی میشه یکی روخوشحال کنیم چرابندازیم سطل آشغال...
عصبانی تر شد.
–نکنه می خوای سبد به این گندگی وسنگینی روببری ملاقات مریض.
–چیزی نگفتم و به نامهی آرش نگاه کردم.
نامه را برداشت وتکه تکهاش کرد و زیرلب آرش را به باد فحش گرفت.
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت296
بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم.
مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و در خود فرو رفته بودند. انگار حرفهای سعیده را شنیده بودند.
تا مرا دیدند دلسوزانه نگاهم کردند. رو به مادر گفتم:
–مامان یه چیزی میدی بخورم. احساس ضعف دارم.
مادر فوری از جایش بلندشد و دستم را گرفت:
–احتمالا فشارت افتاده، بیا روی کاناپه دراز بکش. اسرا دوید و بالشتی برایم آورد. دراز کشیدم. سعیده هم به ما ملحق شد و نگران نگاهم کرد. مادر برایم قاشقی عسل آورد.
–راحیل جان کمکم این عسل رو بخور.
–مامان.
–جانم.–می خوام این سبدگل روبه یه جایی هدیه بدم، کجا خوبه؟
مادر با تعجب نگاهش را بین من وسبدگل چرخاند و مکثی کرد و گفت:
–خب، می تونی بدی خیریه، یا امام زاده ایی جایی ببری، خیلی بزرگه اونجا همه ازبوش لذت میبرن. بعدکمی فکرکردوادامه داد:
–اون حسینیهی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همان شهدای گمنامی را میگفت که یک بار هم با آرش رفته بودم. همانطور که عسل را میخوردم نگاهی به سعیده انداختم. آرام شده بود. شرمنده گفت:
–خودم میبرمت.
مادر لبخندی زد و گفت:
–آفرین دختر وزنه بردار من. بهترین کار رو میکنی و بعد خم شد و موهایم را بوسید.
سعیده و اسرا گنگ به من و مادر نگاه کردند.
فقط من منظور مادر را میفهمیدم.
سعیده آهی کشید و غمگین نگاهم کرد. بعد به طرف اتاق رفت، اسرا هم به دنبالش رفت.
بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. مادر برایم یک فنجان گل گاو زبان اورد و گفت:
–این رو هم با عسل فراوون بخور. کاری را که گفته بود را انجام دادم و به طرف اتاق رفتم. بچهها روی تخت نشسته بودند. سعیده کاغذی را که پاره کرده بود را با ناخنهایش ریز ریز میکرد و دانه دانه با انگشتهایش گوله میکرد و پرتابش میکرد.
با دیدن من گفت:
–بهتر شدی؟–آره، فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد. سعیده دوباره عصبی شد.
–آره من نمیتونم مثل تو بیخیال باشم. باید یه بلایی سر اینا بیارم، انتقامی چیزی، باید اون مادر آرش تقاص پس بده. اسرا گفت:
–اتفاقا بهتر که اینجوری شد، زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبروی سعیده روی تخت نشستم و گفتم:
–تقاص از این بیشتر که همهی عمرشون عذاب وجدان دارن، مگه نخوندی، آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه، با شناختی که من از مادرش دارم، اونم عذاب وجدان داره، شاید خب اونم چارهایی نداشته، دلش میخواست خودش نوهاش رو بزرگ کنه، میترسید بلایی سرش بیاد. برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادر شوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچهها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه...
سعیده با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟
–آخه مژگان فکر میکرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه، در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه. من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه.
البته من نمیخوام اونا زجر بکشن، ولی خود کرده را تدبیر نیست. آدما چوب بیعقلی خودشون رو میخورن. بعد زمرمه وار گفتم:
–شاید منم بی عقلی کردم.بلند شدم و گفتم:
–من حاضر بشم بریم.
سوارماشین شدیم، باهن وهن سبد را پشت ماشین گذاشتم. سعیده لج کرده بود و کمک نمی کرد.همین که راه افتادیم پرسید:
–این قضیه عددسیصدوخرده اییه چیه؟
صدایش هنوز غم داشت. حالش بد بود.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–خوندی که تعدادصدفهاست، بعد برایش به طور خلاصه و کلی قضیه را تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشد. ولی باز سعیده بغض کرد.
–خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟
–چه میدونم، ول کن دیگه.
باهمان بغضش گفت:
–باچهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟
بغضش را فرو داد.
–حالا که دارم فکرمی کنم می بینم اسرا درست گفت، اصلاخیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر میخواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بیحکمت نیست. اون آرش بی عرضه هرروز می خواست سرهمین شُل بازیهاش یه جوری حرصت بده...اصلا توکلا به اونا نمی خوردی...
–سعیده میشه بس کنی؟سعیده دیگر حرفی نزد. سعیده ماشین را نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد را روی مزارها گذاشتم و همانجا نشستم و دعا خواندم.
پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو آمد و پرسید:
–خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه.
بلند شدم و گفتم:–هر جور صلاح میدونید.زیر لب دعایم کرد و سبد گل را برداشت و رفت.
سوار که شدیم سعیده گفت:
–باید میبردی سر قبر داداشش میزاشتی.
در چشمانش براق شدم و سکوت کردم.
به خانه که رسیدیم وسایلش را جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی از او خواستم بماند گفت:
– حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری.همین که خواست از دربیرون، برود مادر دستش را گرفت.
–سعیده قراره شب بیاییم خونتون، بمون با هم میریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁به وعده های الهی باور داشته باشیم...
✅بسیاری از وعده های الهی محقق شده
این یکی هم محقق خواهد شد
سهم داشته باش
یه مسیری هموار کن براش
یه کاری کن....
#بشارت
#امام_زمان
#آخرالزمان
#کلیپ_مهدوی
#سخنرانی_کوتاه
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>