eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
من که کلی لذت بردم براشون آرزوی سلامتی می‌کنم 🌹🌹🌹🌹
به دستِ دین تو أدیانِ سابق میشود تکمیل رسیدی تا به ویرانی روَد اصحابِ شوم ِ فیل بخوان پیغمبرانه! چون که با لحنِ حجاز تو به واللهِ دو چندان میشود زیباییِ ترتیل محاسن را معطّر کردی و عطّارهای شهر کم آوردند و شد بازارشان بی رونق و تعطیل به باباهای در جهلِ مرکّب خفتۂ بی دین؛ پس از این عشقِ دختربچه ها را میدهی تحویل عقیقِ دستهایت میشود مُهر نمازِ نوح عبایت میشود سجادۂ عیسی و اسماعیل «امین» بودی و با ایمان گمانم مادرِ موسی- به دستانت سپرده کودکش را در کنارِ نیل نشسته گوشۂ معبد، تورّق میکند هر شب چه خوش می گوید از قرانِ تو؛ تورات با إنجیل همان قران که «حبلُ اللّه» را «وحدت» تلقّی کرد خوشا آنکس که دارد در سکوتش قدرتِ تحلیل محمّد(ص) خواندمت جایِ رسول الله! امشب را... کمی بگذار قربانت شوم مانندِ جبرائیل «ولی الله» خواندی در غدیرِ خم! بدونِ شک- به عشقت «یاعلی(ع)» میگوید آری صورِ اسرافیل! 🔸شاعر: ___________________ ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
آيا برخيزيم و صدها ركعت نماز بخوانيم تا به اين خواسته خود برسيم؟ يا آنكه به مكّه سفر كنيم و حج بجا آوريم تا خداوند با ما سخن بگويد؟ دوست من! آيا موافقى خدمت امام صادق(ع) برويم و از آن حضرت راهنمايى بخواهيم؟ آرى، اعتقاد ما بر اين است كه سخن آن امام، مى تواند سعادت و رستگارى را براى ما به ارمغان آورد. آيا آماده اى سخن نور را بشنوى: "وقتى به مسلمانى كمك كردى و مشكل او را برطرف كردى، خداوند با تو اين چنين سخن مى گويد: پاداش تو بر من واجب است، من پاداش تو را بهشت قرار مى دهم" عجب، كمك به يك مسلمان اين قدر پيش خدا ارزش دارد كه وقتى او مى بيند تو به برادر مسلمانت كمك كردى با تو سخن مى گويد. اى كاش ما گوش شنوا داشتيم و اين سخن يار را مى شنيديم. امّا اگر چه ما نتوانيم صداى خدا را بشنويم كه با ما سخن مى گويد امّا به فرموده امام صادق(ع) ايمان داريم و براى همين وقتى يكى از افراد جامعه براى كارى پيش ما آمد ما به او كمك مى كنيم و مى دانيم كه درست در همان لحظه خداوند با ما سخن مى گويد! 💖💖💖💖💖💖🍃🍃🍃🍃 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم سوال و جوابهای مسابقه ویژه عید بزرگ مبعث 🌹🌹🌹🌹 1⃣ یکی از قانون هائی که عرب ها برای طواف کعبه وضع کرده بودند چه بود؟؟⤵️ يكى از قانون هايى كه آنها وضع كردند اين بود: هر كس كه براى طواف كعبه مى آيد بايد حتماً لباس مردم شهر مكّه را به تن كند و اگر كسى اين لباس را نمى توانست تهيّه كند، بايد لباس هاى خود را از بدن بيرون بياورد و عريان طواف كند! 2⃣ نام سه بت را که بت پرستان آنها را دختر خدا می‌نامند را بگوئید؟؟⤵️ لات"، "عُزّى" و "مَنات" 3⃣ خانه ای که خیمه ی آبی رنگ بر روی آن نصب شده است چه نام دارد؟؟ و خانه ی کیست؟؟⤵️ طاهره نام دارد و خانه "خديجه" است و خدا به او ثروت زيادى داده است. او بسيار سخاوتمند و مهمان نواز است. طاهره 4⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها چند سال داشت و نام سه تا از خواستگارهای ایشان را بیان کنید؟؟⤵️ بیست و پنج سال ابوسفیان.... ابوجهل و شاه یمن 5⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها به چه نیت به فعالیت اقتصادی مشغول بود ؟؟⤵️ او مى خواهد با ثروت خويش، آخرين پيامبر را يارى كند. اين هدف مقدّس است كه به او هم انگيزه مى دهد و هم بركت! 6⃣ جاهای خالی را پر کنید ⬇️ خديجه به خداى يكتا ايمان دارد و از همه بت ها بيزار است. او به آرمان بلند خود فكر مى كند. او مى خواهد وقتى........... ظهور كند بتواند بدون هيچ مزاحمى............. همان ..............(ع) است.⤵️ آخرين پيامبر........حق را یاری کند........ پيامبرى كه از نسل ابراهيم 7⃣ ابوطالب به چه منظور به دیدار حضرت خدیجه سلام الله علیها آمده است و چه تقاضای دارد؟؟.⤵️ ــ تقاضاى من اين است كه به محمد (ص) در كاروان تجارى خود كارى بدهيد. من مى خواهم او را داماد كنم. شايد بتوانم با مزدى كه به او مى دهيد زندگى اش را سر و سامان بدهم. 8⃣ مژده ای که مَیسِره به حضرت خدیجه سلام الله علیها داده بود چه بود؟⤵️ ــ بانوى من! وقتى ما نزديكى شام رسيديم كنار صومعه اى اتراق كرديم. در آنجا معجزه اى روى داد؟ ــ چه معجزه اى؟ ــ وقتى در آنجا اتراق كرديم، محمّد به زير درخت خشكيده اى رفت. ناگهان آن درخت سبز شد. 9⃣ جاهای خالی را پر کنید⬇️ او به ياد سال ها پيش مى افتد، روزى كه مسافرى از شام به مكّه آمده بود تا زادگاه ........ را ببيند. هنوز طنين صداى آن مسافر در گوش خديجه است: .......... در اين شهر ظهور خواهد كرد و به آيين بت پرستى پايان خواهد داد".⤵️ آخرين پيامبر خدا........"بزودى آخرين پيامبر خدا 🔟 برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز! برخيز و مردم را آگاه كن! خداى خود را به بزرگى ياد كن! این صدای کیست که به گوش محمد (ص) می‌رسد؟؟⤵️ این صدای جبرئیل است 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 جوابهاتون رو با جوابهای داده شده مقایسه کنید @Yare_mahdii313
📸 تصویر قدیمی و کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار رزمندگان دفاع مقدس سلیـ❤️ــمانے عزیز🌷 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام دوستان عزیزم از تک تک شما دوستان عزیزی که در مسابقه شرکت کردید کمال تشکر رو دارم امیدوارم خودش عیدی شما عزیزان رو با دستان پربرکتشون عنایت بفرمایند... هدف ما از برگزاری چنین مسابقات فقط این هست که اطلاعات دوستداران و شیعیان امیرالمومنین علیه السلام راجع به اهلبیت زیاد شود🌹🌹🌹 خیلی خوشحالیم که خادم دوستان اهلبیت هستیم که از شهر های دور و نزدیک عضو کانال ما هستند شهرهائی که نامشون رو هم تا بحال نشنیده ائیم..... از تک تک شما عزیزان بخاطر بضاعت کمه مون عذرخواهی می‌کنم ما اینبار بخاطر کثرت شرکت کنندگان به پنج تا از عزیزان مبلغ ناچیز ولی ان شاءالله پر برکت اهدا می‌کنیم... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مدیر کانال کمال بندگی @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم نام برندگان مسابقه ویژه عید مبعث ۱خانم خاتون جوانبخت از نهبندان ۲ خانم سمیه از رفسنجان ۳ آقای محمود نصرالله زاده از ساری ۴ خانم نورا رستگار از بهشهر ۵ خانم شهربانو نصرالله زاده از ساری یه هدیه ویژه هم برای کوچکترین شرکت کننده مسابقه ویژه عید مبعث در نظر گرفته شده 👇👇 💖ستایش حیدری کمرودی💖 دوستان عزیزی که نامشون ذکر شد لطفا یه شماره کارت برای آیدی زیر ارسال کنند.... 🌹🌹🌹🌹🌹 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اینم هدیه آقای محمود نصرالله زاده مبارکتون باشه 🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هدیه خانم نورا رستگار مبارکتون باشه 🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هدیه خانم نورا رستگار مبارکتون باشه 🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اینم هدیه دختر گلمون ستایش جان که شماره کارت پدرشان رو ارسال کردند از خدا میخوایم که خادمه ی اهل بیت باشند ان شاءالله مبارکشون باشه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
توجه توجه📢📢📢📢📢 مسابقه شماره شش عید تا عید اینبار هدیه به مادر امام زمان عج الله حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها ..... همراه با یک جمله ی زیبا راجع به ولی عصر عج الله تعالی فرجه الشریف........... کسی که بیشترین جزء را بخواند بدون قرعه کشی نفر اول است جزء1⃣ جزء2⃣ جزء3⃣ جزء4⃣ جزء5⃣ جزء6⃣ جزء7⃣ جزء8⃣ جزء9⃣ جزء0⃣1⃣ جزء1⃣1⃣ جزء2⃣1⃣ جزء3⃣1⃣ جزء4⃣1⃣ جزء5⃣1⃣ جزء6⃣1⃣ جزء7⃣1⃣ جزء8⃣1⃣ جزء9⃣1⃣ جزء0⃣2⃣ جزء1⃣2⃣ جزء2⃣2⃣ جزء3⃣2⃣ جزء4⃣2⃣ جزء5⃣2⃣ جزء6⃣2⃣ جزء7⃣2⃣ جزء8⃣2⃣ جزء9⃣2⃣ جزء0⃣3⃣ لطفا برای آیدی زیر بفرستید چه جزئی رو می‌خونید👇👇 @Yare_mahdii313 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم مسابقه رو از همین الان شروع می‌کنیم افرادی که تعداد جزء یا صلوات رو اعلام می‌کنند باید حتما صلوات یا جزء قرآن خوانده شود و افرادی که قرآن بلد نیستند میتوانند تعداد صلوات رو اعلام کنند.... لطفا فقط تعداد جزء یا صلوات رو بگید مثلا زهرا موسی از تهران یک جزء یا ۱۰۰۰ صلوات ادمین ما بیمار هستند بخاطر این جواب چت های شما رو نمیتوانند بدهند ... پس اگر جواب چت را ندادند کسی دلگیر نشود درضمن به دعای خیر شما عزیزان بسیار محتاج هستند🌹🌹🌹 هر صبح لیست در تمام کانال های ما قرار میگیرد ولی فقط در کانال کمال بندگی تیک زده می‌شود. از تک تک شما دوستان عزیزم التماس دعای فرج دارم و سپاسگزارم....... مدیر کانال کمال بندگی @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هدیه خانم شهربانو نصرالله زاده مبارکشون باشه 🌹🌹🌹🌹
💖 درغار حرا گشوده شد دفتر نور دادند ڪتاب نور بر رهبــــر نور شد بعثٺ والاے محمّــــــد یعنے گردید امین مڪہ پیغمبـــــر نور 🎊 💚 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جمله به امام زمانم آقا جانم به فدایت که انقدر غریبانه در کوچه های شهر گناه الودمان پرسه میزنی و شیعیان خود را میبینی و برای آنها از صمیم قلب دعا میکنی آقا جان فقط فقط یک ارز‌و دارم در دل آنکه تو بیایی و جهان را پر از عدل کنی آقا جان ما را ببخش که هر روز دلتان را با گناهایمان می‌شکنیم اللهم عجل لولیک فرج و نصر والعافیه 🤲 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 🌹🌹 ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جمله به امام زمان ای خورشیدی که در پشت ابرها در فکر ما هستیدبا ظهور خود جهان را شاد و تاریکی هارا به روشنایی تبدیل کن تا در جهان هیچ غم و غصه ای نباشد یاصاحب الزمان ادرکنی: ارسالی یکی از اعضای محترم کانال ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید: –از دیدنشون ناراحت شدی؟ –بیشتر دلم سوخت. به روبرو خیره شدم و ادامه دادم: –اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده. آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود. مژگان بی مقدمه از اتاق بیرون رفت. شب که از سر کار برگشتم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. کسی در سالن نبود. به طرف اتاقم میرفتم که حرفهای مادر و مژگان را شنیدم. در اتاق نیمه باز بود. –مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبزنشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی روفراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش روقفل نمیکنه. اگه آرش دوسه باردیگه اون دختره روببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچارمیشه، اونم پدرنداشت طفلی. مژگان به هوای این که من هنوز سر کار هستم داخل اتاق بلند بلند با مادر حرف می‌زد. همیشه موقع خواباندن سارنا دراتاق رومی بست و اتاق را تاریک می‌کرد که نور اذیتش نکند. "ولی حالا آنقدر غرق حرف است که به روشنایی چراغ توجهی نمی‌کند." یعنی واقعا من برایش آنقدر مهم هستم؟ چنددقیقه ایی روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون بروم و قدم بزنم، تا آنها متوجه نشوند من خانه بوده‌ام. حرفهای مژگان آزار دهنده بود. آرام طوری که سروصدایی ایجادنکنم از اتاق بیرون رفتم. دوباره که از جلوی در اتاق مادر رد میشدم این بارصدای مادر را شنیدم که می گفت: –یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس روببینه که شبیهه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته. ازجلوی در رد شدم، همانطور که دور میشدم صدای مژگان را می شنیدم که می گفت: –مامان به خاطرسارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیه اش با... در ورودی را بازکردم ودیگر نشنیدم چه می‌گویند. آرام بیرون آمدم و در را بستم. اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مادر می گفتم باید قصاص کنیم، مادر هم موافق بود. ولی بعدا به مرور زمان والتماسهای همسر او باعث شد، قصاص را به عهده ی مادر بگذارم، دیگر برایم فرقی نمی کرد مادر رضایت بدهد یا نه. بامردن یک نفر دیگر که کیارش زنده نمیشد، آن هم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چندنفر دیگر می‌شود. با حرفهای مژگان مطمئن بودم مادر در تصمیمش متزلزل می‌شود. اگر هم از تصمیمش کوتا نیاید، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذارد روی نقطه ضعف مادر که آن هم بردن سارناست. نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خانه رفتم. همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مادر ومژگان جلسه تشکیل داده‌اند و در حال بحث هستند. همین که من را دیدند حرفشان را قطع کردند و مادر بلندشد و گفت: –خسته نباشی پسرم. الان شامت رو برات میارم. بعداز فوت کیارش مادر بامن خیلی مهربونتر شده بود. هربارکه به من مهربانی می کرد باخودم می‌گفتم کاش کیارش زنده بود و مادر باز هم با او مهربونتر از من بود. دیگر انگار محبتهای مادر به من نمی چسبید، احساس می کنم این محبتها حق کیارش است وچون الان نیست نصیب من شده. اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ می‌شد، حتی برای تشرزدنهایش... موقع شام خوردن متوجه‌ی اشاره های مژگان به مادر شدم. مادر روبرویم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت: –دو روز دیگه وقت دادگاه داریم. با وکیلمون صحبت کردم، می گفت... ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یک روز می افتد ؛ آن اتفاق خوب را می گویم ... من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛ هر لحظه ، هر روز ، هر جمعه ... السلام علیک یا صاحب الزمان ارسالی یکی از اعضای محترم کانال ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🌴🎼📸نجوای شبانه 🍃🌴❤️شبی سرشار از آرامش قلبی 🍃🌴❤️آسودگیِ خیال 🍃🌴❤️وسلامتِ روح و جسم براتون آرزو میکنیم. 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین رخ میدهے میانِ تپشهاے جمعہ ها اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین #جمعه_های_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر دیروز به لطف خدا دوختم قران کامل گرفته شد..و ۶۴۴۳۰ 💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه.... لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته میشه سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پر بشه...از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹 👇👇👇           ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می کشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی روبدن. لقمه‌ی دهانم را قورت دادم و دست ازغذا کشیدم. تکیه دادم به صندلیی‌ام و در چشم های مادر دقیق شدم. می توانستم منظورش را از این مقدمه چینی بفهمم. نگاهی به مژگان انداختم. لبخند رضایت آمیزی روی لبهایش بود. –چی شده مامان؟ اصل مطلب روبگید، این حرفها رو وکیلمون دفعه‌ی پیش به خودمم گفت، حرف تازه ایی نیست. منم می دونم طول می کشه تا حکم رو بدن. مادر مِن ومِنی کرد و گفت: –راستش دلم واسه زن وبچش می سوزه، حالا پدر اون بچه ها یه غلطی کرده بچه هاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. بارفتن کیارش ببین چطورتوی خانواده ی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستهای خودمون یه خانواده دیگه رو مثل شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُرخورده وافتاده و اونم ازترسش فرارکرده. باچشم های گردشده نگاهش کردم. –مامان این حرفها روشما دارید می زنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید. –اون موقع حالم خیلی بدبود و فکر می کردم فقط باقصاص دلم خنک میشه. اما حالا می بینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟ التماس‌های زن و بچه‌اش هم دلم رو می سوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونها هم بهم ریخته. نفس عمیقی کشیدم. –مامان جان من که گذاشتم به عهده‌ی خودتون هر جورصلاح می دونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن ودخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودند به خصوص دخترش. مژگان فوری خودش را به میز ناهار خوری رساند و نشست صندلی کناری من و رو به مادر گفت: –مامان جان دیدیدگفتم آرش موافقه. آرش اونقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه. سوالی نگاهش کردم. –حالاچی شده این قضیه اینقدر یهو براتون مهم شده؟ مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت وگفت: –خب چون خودم توی شرایطی هستم که می تونم اونارو درک کنم. تنهایی خیلی سخته بخصوص بابچه، حالا من یدونه بچه دارم اینقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره می خوادچیکارکنه؟ پوفی کردم و گفتم: –مگه توتنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسرداری؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –نه همه چی هست. منظورم این چیزها نبود. بعدهم بلندشد و به طرف اتاق رفت. سرم را به طرف مادر خم کردم و آرام گفتم: –این چی میگه؟ –هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونه ام ناراحته. یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنها جنس خودشان را بهتر از هر کسی می شناسند. حتی اگر هم کوتاه می‌آمد این مژگان بود که ناسازگاری می‌کرد. –مامان این خیلی بی انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت... مادر حرفم را برید. –همون دیگه، میگه آرش من رومقصر می دونه و ازدستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم... واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم. دستهایم را در هم گره زدم و گفتم: –باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت می‌دیم، هم باهاش صحبت می کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم. مژگان حالا که می‌بینه... مادر بلندشد و نگذاشت ادامه دهم. با گفتن هیس سرم را در آغوشش گرفت و با بغض گفت: –همه ی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت می‌شنوه. سرم را عقب کشیدم و آرام گفتم: –شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب می‌کشید. چرا اینقدر ملاحظه می‌کنید آخه؟ مادر دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت: –من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راهها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره. پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس... ✍ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشی‌اش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد. نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم. بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم: –قضیه ی خونه چی شد؟ –به گهواره سارنا زل زد و گفت: –همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد. تعجب کردم. –از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟ –نه هنوز. ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه می کنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. امدنش که باید بیاد برای سند زدن. راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره... حرفش را بریدم. –در گیره یا گیره؟ شانه ایی بالا انداخت. –نمی دونم آرش، اصلا برام دیگه مهم نیست که چه غلطی می کنه. دیگه حرفش رو نزن، این خونه روهم بگیره دیگه نه اون با من کاری داره نه من با اون... دیگه میخوام آرامش داشته باشم، از این همه کشمکش خسته شدم. –ناراحتی از این که خونه رو بهش دادی؟ لبخندرضایت آمیزی زد و گفت: –نه، اصلا. من برای توهر کاری می کنم. گفتم که فقط تو مثل قبل باش... بعددستم را گرفت و ادامه داد: –آرش، مثل اون موقع هاشوخی کن، سربه سرهمه بزار...دلم واسه اون آرش قبلی تنگ شده. آهی کشیدم وگفتم: –آخه چیمون مثل قبله که منم مثل قبل باشم؟ همه چی بهم ریخته، طبیعیه که منم به هم بریزم. من فقط امدم بهت بگم ازاین که تو وسارنا پیش ماهستید خوشحالم. اگه کاری یامشکلی داشتی حتما بهم بگو. نگران منم نباش، بالاخره بایدعادت کنم. – پرسید: –به چی؟ –به همه چی...به شرایط... آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلندشدم و کنار گهواره‌ی سارنا ایستادم و نگاه کردم. غرق خواب بود، خم شدم و بوسیدمش وگفتم: – بهم انرژی میده، مژگان خیلی مواظبش باش. یادگارکیارشه. چقدر دوست داشت بچش رو ببینه. مژگان هم امد کنارم ایستاد. –حالا بزاربزرگ بشه، اونوقت ببین چه دلبری از عموش بکنه. خم شدم و با انگشت سبابه لپ سارنا را نوازش کردم و گفتم: –به نظرت زیاد نمیخوابه؟ یک ساعت پیش هم خواب بود. مشکوک نگاهم کرد. تازه فهمیدم خودم را لو داده‌ام. برای سرپوش گذاشتن روی حرفم گفتم: –راستی قرارشد با مامان بریم رضایت بدیم، این که از مامان خواستی رضایت بده کارخوبیه، ولی نمی خوام فکرکنی من دخترطرف رو دیدم در لحظه ازش خوشم امده و این موضوع نگرانت کرده. من فقط با دیدنش یاد یه نفر افتادم. همین. با دهان باز نگاهم کرد و به تِته پِته افتاد. –نه...نه... آرش من اینجوری فکرنکردم، من فقط نمی خواستم تو دوباره... –من می دونم توچه فکری کردی، دیگه مهم نیست. خجالت زده سرش را پایین انداخت. –آرش تو خیلی عوض شدی. قبلنا اینجوری نبودی. –آخه اون موقع ها هنوز با راحیل آشنا نشده بودم. دلخور روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: –ولی تو به من قول دادی درعوض فروش خونه دیگه حرف اون رو نزنی و مثل قبل... –خوب الانم میگم. توگفتی مثل اون موقع شاد و پر انرژی باشم، گفتم باشه دیگه، فقط کمی بهم وقت بده، فکر کنم تو منظور من رو از افکار گذشته نفهمیدی. فقط نگاهم می کرد. –مژگان نگران نباش همه چی درست میشه. آبم از آب تکون نمی‌خوره. فقط باید صبر کرد. سخت ترین کار دنیا. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>