eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ اى آنكه در نگاهت حجمى زنور دارى كى از مسیر كوچه قصد عبور دارى؟ چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابى اى آنكه در حجابت دریاى نور دارى #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر دیروز به لطف خدا یک ختم قران کامل گرفته شد..و ۳۰۰۰۰ 💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه.... لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق می‌شود باز هم تاکید می‌کنم سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود... امروز سعی کنید جزء های ۹ تا ۲۷ رو انتخاب کنید💖 از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹 @kamali220           ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم: –اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت: –دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان. بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟ سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم می‌کرد انگار در عمق چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. نگاهم را روی یقه‌ی پیراهنش سُر دادم. بی‌حرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد. چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم. نفس عمیقی کشید و گفت: –میخوام یه سوال بپرسم دلم می‌خواد راحت جواب بدید. –بفرمایید. –دلیل ازدواجتون با من چیه؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمی‌توانستم بگویم. –خب چون خیلی قبولتون دارم. صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد. –یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج می‌کنید؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. خودش هم خندید. –منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگه‌ایی هم دارم که الان نمی‌تونم بگم. لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت: –امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم. با تعجب نگاهش کردم. –یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه. لبخند زد. –فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم. آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم. یک هفته‌ایی طول کشید که کارها انجام شد. برای خرید هم یک جلسه با زهرا‌خانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم. فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم. فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمی‌دانم از کجا به دست آورده بود رفتیم. آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا. اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بی‌میلی نگاهش کرد. سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم: –مثل این که شما خوشتون نیومد. دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت: –نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من. – نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید. نگاهم کرد و پرسید: –اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟ –بله. –خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانم‌ها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟ متفکر نگاهش کردم و گفتم: –تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟ –نمی‌دونم، شاید به خاطر پیش زمینه‌ایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمی‌خوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم. گاهی درخواستشون کوچیک و بچه‌گانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینه‌های سنگینی می‌کنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن. –یعنی آقایون اینطوری نیستن؟ لبخندی زد و گفت: –باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همه‌ی آدمها... لبخند تلخی زدم و گفتم: –بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بی‌منطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه‌ براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر می‌کنن. حالا تو هر زمینه‌ایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم. غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد. –اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن. خنده‌ام گرفت: –مگه معتادن که کم‌کم شروع میشه. –دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواسته‌هامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینه‌ی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینه‌ایی ضعف داره. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنه‌اش گیپور بود خریدیم. یقه‌ی پوشیده‌ایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود. کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود. تقریبا همه‌ی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر می‌خواهد مراسم ساده انجام شود. در اتاق مادر، سفره‌ی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی می‌کرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت می‌کردم، سعی می‌کرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را. روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم. وقتی صیغه‌ی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است می‌شوم. خدایا می‌دانم که مرد خوبی‌است، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگی‌ام بگنجان. خدایا می‌گویند در این لحظات دعاها مستجاب می‌شود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم می‌کرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را می‌گفتم. نگرانی از چشم‌های کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت: –شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم. حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد. –نمی‌دانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغه‌ی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد. رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کم‌کم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد. کمیل با رعایت فاصله از من پرسید: –می‌خواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید. با لبخند گفتم: –چرا دلم نخواد؟ دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد. زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت: –داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر... کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد. انگار نمی‌خواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد. زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت: –حالا چندتا هم ایستاده می‌خوام ازتون بگیرم. هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت: –کمیل! کمیل لبخند زد و گفت: –خواهر من، شما عکست رو بگیر. زهرا رو به من با مهربانی گفت: –راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا. خجالت می‌کشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم: – زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟ زهرا خندید و قربان صدقه‌ام رفت. –باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد: –مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی. یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانه‌ی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد. سرم نزدیک سینه‌اش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را می‌شنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمی‌کرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزه‌ی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟" پیشانی‌اش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت: –معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت: –داداشم اندازه‌ی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست... کمیل آرام کمی عقب رفت. –خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی. –عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا... کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه. –راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده. روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
1_538454796.mp3
9.58M
وقتی دلت برای شهدا تنگ میشه و در کارت گره میوفته...): حاج مهدی رسولی دلتنگ ...🥀 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
نمى دانم تا به حال به سفر مكّه رفته اى يا نه؟ اگر تا كنون به اين سفر سراسر معنوى نرفته اى، اميدوارم خداوند به زودى توفيقت دهد تا به زيارت خانه خدا بروى. به هر حال سفر به مكّه در زمانِ شما بسيار آسان شده است زيرا شما سوار بر هواپيما مى شويد و بعد از چند ساعت خود را به سرزمين حجاز مى رسانيد امّا در زمانى كه من زندگى مى كردم سفر حج با سختى هاى بسيار زيادى همراه بود، بيابان هاى خشك و بى آب و علف عربستان و همچنين حمله راهزنان باعث مى شد كه عدّه اى از حاجيان در مسير راه جان به جان آفرين تسليم كنند. به هر حال من با توجّه به همه اين مشكلات، از شهر خودم، كوفه به عشق زيارت خانه خدا حركت كردم. در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور و به راستى كه خداوند چه جاذبه اى در خانه خود قرار داده است كه اين چنين دل ها را بى قرار كرده است. شكر خدا من به موقع، به مكّه رسيدم و توانستم اعمال حج را انجام دهم. بعد از پايان اعمال حج، تصميم گرفتم به شهر مدينه بروم و قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را زيارت نموده و ديدارى با امام صادق(ع) داشته باشم زيرا من از شيعيان آن حضرت بودم و مدّت ها بود كه آرزو داشتم آن امام زيبايى ها را از نزديك ببينم. آرام آرام به شهر مدينه نزديك مى شدم، عطر حضور يار را احساس مى كردم و اشك از چشمانم جارى بود. بعد از زيارت حرم رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به سوى خانه امام خويش حركت نموده و وارد خانه شدم. چون رو به روى امام واقع شدم، سلام عرضه داشتم و در گوشه اى نشستم، احساس عجيبى داشتم در مقابل دريايى از مهربانى و بزرگى خود را ذرّه اى ناچيز يافتم. به صورت نورانى امام خويش چشم دوخته و منتظر بودم تا فرصتى پيش آيد تا با آن حضرت سخن بگويم. در اين ميان امام نگاهى به من كرد و از من علّت حضور در مدينه را پرسيد. من گفتم: فدايت شوم! براى سفر حج به مكّه آمدم و قبل از بازگشت به كوفه، به مدينه آمدم. امام دعا كردند كه خدا حجّ مرا قبول كند. بعد از آن امام فرمودند: آيا مى دانى كه خداوند براى حاجى چه ثوابى قرار داده است؟ در جواب گفتم: نمى دانم. امام فرمودند: وقتى بنده اى به گرد خانه خدا طواف كند و دو ركعت نماز طواف را بخواند و بين صفا و مروه سعى كند، خداوند براى او شش هزار ثواب مى نويسد و شش هزار گناه او را مى بخشد و مقام او را شش هزار مرتبه بالا مى برد. من از شنيدن سخن امام صادق(ع) خيلى تعجّب كردم، آخر چگونه مى شود به خاطر يك طواف، خداوند اين همه ثواب به بنده خود بدهد. براى همين رو به امام خود نموده و گفتم: اين ثواب بسيار زيادى است! امام وقتى اين سخن مرا شنيد به من فرمود: آيا مى خواهى كارى رابه تو ياد دهم كه ثواب آن از طواف هم بيشتر باشد؟ گفتم: بله. امام فرمود: كمك نمودن به برادر مؤمن و برآورده كردن حاجت او، نزد خدا بالاتر از ده حج مى باشد. اين جا بود كه به فكر فرو رفتم و پيش خود تصوّر كردم كه اگر من در شهر كوفه مشكلى از برادر مؤمن خود برطرف مى كردم، قرض قرض دارى را مى دادم يا اسباب ازدواج يك جوان را فراهم مى كردم خداوند ده برابر اين سفر حج، به من ثواب مى داد. 💝💝💝💝❣💝💝💝💝 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✅مخفی کن پیش دزد ، مالت را پیش فقیر ، ثروتت را پیش اسیر ، آزادیت را پیش مریض ، سلامتیت را پیش گرفتار ، رها بودنت را پیش خسیس ، ولخرجیت را پیش هرزه و نااهل ، ناموست را پیش زندگی ناآرام ، زندگی آرامت را پیش نامرد ، بی کسی یت را پیش افتاده ، ایستادنت را پیش ناتوان ، زرنگیت را پیش مظلوم ، قدرتت را پیش بی کار ، شغلت را پیش حسود ، فکرت را ✍اگر داشته هایت را دوست داری مخفی کن ، ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۱۸۲🌷 🔷زیارت آل یاسین 🔷 🌹السلام علیک حین تَحمدُ و تَستغفِر🌹 🌼تَحمدُ از ماده و مصدر حمد و حمد به معنای ستایش و ثنا گوئى است. تَستَغفر از ماده و مصدر غفر و غفر به معنای پوشاندن و مستور کردن است. لذا غفرانِ گناه،مستور و ناپدید کردن آنست که از آن به عفو و بخشش گناه تعبیر میگردد. 🌼هرچه معرفت به خداوند بالاتر باشد حمد و استغفار فزون تری می طلبد. آقا امام صادق از احوال رسول الله صلوات الله علیه و آله که خبر می دادند، فرمودند:اینگونـه بودنـد کـه در هـر روز خداوند را سیصد و شصت مرتبه به تعداد رگهای اصلی بدن حمد می فرمودند. 🌼در استغفار معصومین، احتمالاتی وجود دارد: 1⃣استغفار از درجه پایین تر به درجه بالاتر:‌نظر به اینکه امام همواره در حال ترقی و صعود به قلّه های بلند تقرّب و محبـت و معرفـت و یقین است لذا هرگاه به درجه فراتر بالا می رود،از درجه ی پایین تری که قبلا در آن بوده است استغفار می کند. 2⃣امام همیشه خود را در حد تقصیر قرار می دهد. عظمت خداوند لایتناهی است و معصوم خود را از انجام آنچه سزاوار ذات خداست عاجز مـی بیند و در معرفت و عبادت خدا خود را مقصر میداند و در دعاها و مناجات خـویش بـه درگـاه خداونـد عرضه می دارد:"سبحانک ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک... " 3⃣اشتغال به دنیا موجب بازماندن نسبی از راه خداست و لذا مقتضی استغفار برای امام معصوم است. اشتغال به دنیا حتی در همان موارد مباح بلکه راجح نظیر گره گشایی از کار مـردم، تعلـیم و تربیـت انسانها، به نسبت، موجب دوری و بازماندن از حضور محفل انس و خلوت با خداونـد اسـت و در نظـر امام معصوم مقتضی استغفار است. 4⃣امام معصیت امت را به خود نسبت می دهد و خود را گناهکار فرض می کند. پیامبر و ائمه نسبت به همه موجودات مقام ولایت کلیه را دارند، لذا متمم و مقوم تمامی مخلوقـات و قلب عالم امکانند، و سایر بندگان – چه فرمانبردار و چه معصیت کـار – هماننـد اعضـاء و جـوارح ایشانند، بدین جهت گویی معصیت آنها را به خود نسبت می کنند، فرض میدهند، و خود را گناهکار و در حقیقت استغفار آنان، از گناهان پیروان و شیعیانشان است. مثل پدری کـه بـه جـای پسـرش از جسارت او به دیگران معذرت خواهی کند اظهار شرمندگی می نماید. 🌼 در پایان این بخش به مولا و صاحب خـود عرضـه می داریم :"یـا أَبانَـا اسـتَغْفرْ لَنـا ذُنُوبنـا إِنَّـا کُنَّـا خاطئین" "ما از اینکه شما را با اعمالمان در درگاه خدا شرمنده ساخته ایم شرمنده ایم. از مـا درگـذر و بـار دیگر برای ما از خداوند طلب مغفرت نما که تویی آبرودار نزد خدا و بدون شما روی سخن و بازگشت به خـدا را نداریم." ❤️❤️❤️❤️🌷❤️❤️❤️❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5965185150047225906.mp3
5.93M
یادش بخیر سالی که رفتم جنوب. 💖💖💖💖 ↪️💖🌻🌹 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آخر شب بعد از رفتن مهمانها سعیده و اسرا باز هم در مورد کادویی که اسرا به کمیل داده بود حرف می‌زدند. برای این که سر به سر اسرا بگذارم گفتم: –حالا بعد عمری یه کادو به یکی دادیا، چقدر حرفش رو میزنی. اسرا با ناراحتی گفت: –آخه میدونی چی شده، با سعیده داشتیم حساب می‌کردیم اگر تورم همینجوری ادامه پیدا کنه تا سال دیگه نیم سکه‌ایی که به شوهرت دادم قیمتش دو برابر میشه. به همون اندازه لب تاب هم گرون میشه. –واقعا نشستید حساب کردید؟ اینجوری که شما حساب کردید اقتصاد مملکت نابوده. سعیده گفت: –اتفاقا مسعود هم همین رو گفت. راحیل اوضاع رو نمی‌بینی؟ بیچاره این قشر کارگر با این تورم چیکار می‌کنن؟ ابروهایم را بالا دادم. –اون بچه هم از اقتصاد سر درمیاره، اونوقت دولت ما هنوز اندر خم یک کوچه مونده. سعیده جان اون موقع که اشتباه رای دادی باید فکر این چیزا رو هم می‌کردی. الان مردم باید خودشون با هم دلی و اتحاد این اقتصاد رو بچرخونن وگرنه این دولت که کاری نمیکنه. مادر که از آشپزخانه صدایمان را می‌شنید گفت؛ –دولت ما اندر خم یک کوچه نیست راحیل جان. بهتر از هر کسی میدونه چیکار کنه تا مردم به ستوه بیان و فشار اقتصادی باعث بشه ارزشهایی که تا حالا به پاش موندن رو کنار بزارن. فقر چیز وحشتناکیه. اسرا گفت: –مامان قضیه مثل همون ضرب‌المثله که میگه فقر از در بیاد، ایمان از پنجره میره دیگه. گفتم: – اره. توی حدیثی هم به صراحت بیان شده که «كاد الفقر ان يكون كفراً»، یعنی: «نزدیک است که فقر به کفر بیانجامد» پولدارا روز به روز پولدارتر میشن، فقیرا فقیرتر. سعیده لبش را گاز گرفت. –یعنی ما با یه رای احساسی و اشتباه این همه کار انجام دادیم؟ وای خدایا اصلا اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودم. راحیل باور کن اون سلبریتیه دکترا داشت، یعنی این چیزایی که شماها میگید رو نمی‌دونسته؟ متاسف نگاهش کردم.–دکترا داشتن دلیل بر بصیرت داشتن نیست. بعضی از استادای ما هم توی دانشگاه تحصیلات بالایی داشتن ولی متاسفانه مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردن. زمان انتخابات همش توی دانشگاه ما جنگ و جدل بود و استادای ما از تفکرات دانشجوهایی حمایت می‌کردند که مثل همون سلبریتیه فکر می‌کردند. من مخالف آزادی اندیشه نیستم، مخالف اندیشه‌ایی هستم که گاهی با تعالیم دینی و ارزشیمون مغایرت داره. متاسفانه از این مدل ادما تو جامعه زیاد داریم. که دنباله روهای چشم و گوش بسته‌ی زیادی هم دارن. سعیده ای کاش اون موقع به جای پیروی کورکورانه یه کم تحقیق می‌کردی. اگر تحقیق می‌کردی و باز هم اشتباه رای می‌دادی حداقل عذاب وجدان نداشتی، توجیهی داشتی که خب من عقلم بیشتر قد نداد. ولی حالا... سعیده گفت: –کاش منم مثل رویا دوستم اصلا رای نمی‌دادم. حداقل الان عذاب وجدان نداشتم. اسرا پوزخندی زد و گفت: –اون که کارش بدتره. باز به مسئولیت پذیری تو. همان لحظه صدای زنگ موبایلم باعث شد که بحث را رها کنم. کمیل بود. –ببخشید که مزاحم شدم. موبایلم رو پیدا نمی‌کنم گفتم بپرسم ببینم اونجا جا نمونده. خواب که نبودید؟ –نه، داشتیم بحث سیاسی می‌کردیم. –چطور؟ همانطور که می‌گشتم گفتم: –در مورد همین وضع مملکت حرف میزدیم. دولتی که این وضع فلاکت بار رو بوجود آورده. کمیل آهی کشید و گفت: –چیکار میشه کرد، متاسفانه همه توی یه کشتی هستیم. هر کار اشتباهی که از هر کدوم از ما سر بزنه روی همه تاثیر میزاره و باعث غرق شدن این کشتی میشه. در حالی که زیر و روی وسایل سفره عقد را نگاه می‌کردم گفتم: –یه عده ساده لوح فکر می‌کنن با سوراخ کردن این کشتی میتونن خودشون رو با قایقهای بیگانه نجات بدن. –ولی تنها راه نجات حفظ این کشتی و عبور دادن اون از امواج و تلاطم های دریاست و رسوندنش به ساحل ظهوره. متاسفانه بعضیها هدف رو گم کردن و با اختلاف افکنی باعث دو قطبی شدن جامعه شدن. نمی‌دونم کی می‌خوان بفهمن که اگر همه‌ی مسافرهای کشتی گوش به فرمان ناخدای کشتی باشن که راه رو خوب می‌شناسه، قطعا به اهدافشون میرسن. همانطور که کمد مادر را وارسی می‌کردم به حرفهایش هم دل سپرده بودم. –پیدا نشد؟ –فعلا نه، کاش منم مثل شما می‌تونستم حرف بزنم. چقدر تمثیلهاتون منطقی و به جا هست. من گاهی برای توضیح دادن حرفهام تند و حرصی صحبت می‌کنم. شما نسبت به من آرامش بیشتری دارید. کمیل خندید. –شما که منبع آرامشید بخصوص برای من. بعد انگار که می‌خواست حرف را عوض کند ادامه داد: –راستی فردا راس ساعت هفت میام دنبالتون. الانم زودتر بخوابید تا فردا خواب نمونید. من کارمندای خواب آلوم رو توبیخ می‌کنما. خب مثل این که گوشیم اونجا نیست. –اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم. چرا روی سایلنت گذاشتینش؟ –یه مزاحم داشتم مجبور شدم. قلبم ریخت و گفتم: –به جز فریدون کی جرات داره مزاحم شما بشه؟ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
 خُدایا ستاره‌های آسمانت را سقف خانه دوستانم ڪن  تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد "شبتون بخیر" 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟