هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر
دیروز ختم قران کامل نشد...۳۹۰۰💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه....
لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق میشود باز هم تاکید میکنم سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود...
امروز سعی کنید جزء های ۹ تا ۲۸ رو انتخاب کنید💖
از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹
@kamali220
↪️💖🌻🌹
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#کمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🔅 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظهٔ تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکههای مجازی منتشر کرده و به عنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️ لطفا تا میتوانید #نشر_حداکثری کنید.
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️📹بنظرتون بهترین و کامل ترین دعا در لحظه تحویل سال چی هستش؟
🍃🌸دعایی که تموم خوبیها و خیر و برکت از هر جهت رو در بر میگیره.!
🍃💖بسیار زیبا و شنیدنی
🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#پارت347
از رفتن به خانهی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم. صفحهی گوشیام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم.
هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم.
نمیدانستم اول به کدامشان زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد. فوری جواب دادم:
–الو...
باصدای هراسان و پراسترسی پرسید:
–راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟
–من خوبم، تو مترو.
انگار خیالش کمی راحت شد.
فریاد زد:
–تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی...
–مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟
نفسش را بیرون داد.
–تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی...
عصبانی گفتم:
–وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این...
حرصی گفت:
–من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو...
–الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم.
–نمیخواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟
–تو مترو.
نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت:
–واقعا که. بعد هم گوشی را قطع کرد.
فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیامد. نگرانش شدم ولی نمیخواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمیدانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمیدارد.
دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم.
شمارهاش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت. چون با ناراحتی گفت:
–راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست. میدونم که فقط تو میتونی حالش رو خوب کنی.
–آخه من چیکار کنم وقتی اون...
–تو فقط مطمئنش کن. اون فکر میکنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی...
–آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام...
–میدونم، باور کن اون دوستت داره فقط...
–آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من میخوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم میکرد. اگر واقعا علاقهایی هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟
هینی کشید و گفت:
–کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت:
–بله، مثلا میخواست بگه خیلی داره مردونگی میکنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره. من اینجور آزادیها را دوست ندارم.
زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم. اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانهمان میآیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده.
شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد. از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود. نکند امشب نیاید و آبرویم برود.
با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد.
همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم.
چشم چرخاندم همه بودند جز او.
مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقهام رفت. ولی من فقط دلم او را میخواست.
زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت:
–نیم ساعت دیگه میاد. از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–فرودگاه؟
زهرا خانم چشمهایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت:
–رفته بود مشهد.
حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگوید به مشهد رفته.
زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت.
–از من نشنیده بگیرا. حالا خودش بهت میگه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. پرسیدم:
–آقاتون نیومده؟
–نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد.
نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه میکردم. بالاخره زنگ در به صدا درآمد.
جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییاش را از دست داده بود. بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت. فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت:
–اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن. وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت:
–آهان، میخوای حال گیری کنی. کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
➡️🌷🌼💝
#حلول_ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت348
روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه
را روی پایش گذاشت وچند دقیقهایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعهایی خورد.آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم
شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندهام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.
نمیدانم چرا، حرفش دلم را شکست. چرا او فکر میکرد من میخواهم از دستش راحت شوم. با ناراحتی نگاهش کردم.
–این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمهاش را قورت داد و آرام پرسید:
–چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. همان لحظه ریحانه با گریه گفت:
–میخوام برم پیش راحیل جون.
مادربزرگش گفت:
–امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه.
–حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت:
–عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم.
–آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم. ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب میخورد.
–الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذایشان را خورده بودند. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم میکند.
همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میآمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد.
بوی آشنایی مشامم را نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود.
آهی کشید وگفت:
–چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
–چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی. دستم را گرفت.
–من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند.
به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری...
🍃🌸
🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
با سلام خدمت همه اعضای محترم کانال
ضمن عرض تبریک سال نو خدمت همه شما اعضا محترم ان شاالله که سال1400سالی سرشار از خبر های خوب و در راس خبر ها ان شاالله ظهور آقامون امام زمان عجل الله به گوشمون برسد
امیدوارم در سالی که گذشت از کانال رضایت داشته باشید و در سال جدید هم با حمایت شما خوبان کانال رونق خوب و رو به رشدی داشته باشد
🌹🌹سالم و تندرست باشید در پناه امام زمان عج الله و ما رو هم از دعای خوبتون محروم نفرمایید 🌹🌹
از طرف آدمین های کانال
🌹مولا امیرالمومنین امام علی(عَلیهِ السَّلام):
با رفتار نیکویت ، بدکار را اصلاح کن و با گفتار زیبایت بر خوبی راهنما باش.
📚 شرح غرر الحکم، ج۲، ص۱۸۲
➡️🌷🌼💝
#حلول_ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۴🌷
🔷زیارت آل یاسین🔷
🌹السلَام علَیک فی اللیل اذا یغشی والنَّهارِ إِذا تَجلَّى🌹
🌱یغشی از ماده غَشَیَ به معنای پوشاند است. غَشاوۀ در لغت یعنی آنچه که با آن چیزی را بپوشـانند. پس یغشی یعنی می پوشاند.
🌱 تجلّی از جَلَیَ به معنای آشکار کرد است. در نتیجه تَجلّی یعنی آشکار شد.
☀️ حقیقت لیل و نهار
🍃احتمال اول:
معنای ظاهری یعنی شب و روز مراد باشد که در این صورت با این سلام بـه امـام در واقـع بـه ایشان اعلام میداریم ما در تمام اوقات و لحظات به یاد شما هستیم و شما در هر لحظه شایسته بهتـرین درودها و سلامها هستید.
🍃احتمال دوم:
منظور از لیل ایام غیبت ولی عصر عج الله فرجه و منظور از نهار ایام ظهور ایشان است.
🍃 محمد بن مسلم از شیعیان و اصحاب
بزرگ امام باقر علیه السلام می گوید: در محضر امام از تفسیر قـول خداوند در آیه اول و دوم سوره لیل پرسیدم"و اللَّیلِ إِذا یغْشی و النهارِ إِذَا تجلـى"
فرمودند در این موضع "لیل/شب"یعنـی همـان غاصـبان حکومـت امیرالمـؤمنین کـه،در دولت آن غاصبان،امیرالمؤمنین پوشانده شد و امیرالمؤمنین صبر نمودند تـا دولتشـان سـپری شد و منظور از "نهار/روز" همان قائم ما اهل بیت است که وقتی قیام نماید دولت او دولـت
باطل را مغلوب نماید.
🍃پس حقیقت لیل در واقع دوران غیبت امام و حقیقت نهار دوران ظهـور امـام اسـت. در این فراز از زیارت آل یس با اشاره به دو دوران حیات نورانی امام یعنی دوران غیبت و ظهـور در هر دو دوران به امام سلام میدهیم باشد که در دوران ظهور موفور السرورشان نیز در قید حیات باشیم و این سلام را محضر اماممان تقدیم نماییم.
💖💖💖💖🦋💖💖💖💖
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#مهدی_شناسی
#قسمت_184
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
[بِسمِ رَبِ الْعِشقـــــ]
در رهــ منزل لِـیـلـے ڪهــ خطـــرهــــاست در آن شرط اول قدم آن است ڪهــ عــاشِــقـ باشے
قصهــ مردان سیاهــــپوش گمنام..
قصهــ غصهــ مادرهــــا و دلهــــرهــ دخترهــــا و نبودن پدرهــــا..
قصهــ آمدن مجنون و عشق لیلے در دل خطر..
قصهــ آمیختهــ شدن عشق و عاشقے با خون و خطر..
قصهـ چشمانے هــم رنگ اقیانوس...
قصهــ لیلے هــــا...
قصهــ آغوشے امن...
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>