هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستدهم
#هفتمینمسابقه
یکی از خدمتکاران خانهی امام کاظم(ع) به نام مسافر چنین نقل میکند: «هنگامی که امام کاظم(ع) را [به فرمان هارون به بغداد] بردند، آن حضرت به فرزندش امام رضا(ع) فرمود: «همیشه تا وقتی که زندهام، در خانهی من بخواب، تا هنگامیکه خبر (وفات من) به تو برسد.»
ما هر شب بستر حضرت رضا(ع) را در دالان خانه، میانداختیم و آن حضرت بعد از شام میآمد و در آنجا میخوابید، و صبح به خانهی خود میرفت، این روش تا چهار سال ادامه یافت، در این هنگام شبی از شبها بستر حضرت رضا(ع) را طبق معمول انداختند، ولی او دیر کرد و تا صبح نیامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و ما نیز از نیامدن آن حضرت، سخت پریشان شدیم، فردای آن شب دیدیم آن حضرت آمد و به اُمّ احمد (کنیز برگزیده و محرم راز امام کاظم(ع) ) رو کرد و فرمود: «آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بیاور.»
اُمّ احمد [از این سخن دریافت که امام کاظم(ع) وفات کرده است] فریاد کشید و سیلی بر صورتش زد و گریبانش را چاک نمود و گفت: «به خدا مولایم وفات کرد.»
حضرت رضا(ع) جلو او را گرفت و به او فرمود: «آرام باش، سخن خود را آشکار نکن و به کسی نگو تا به حاکم مدینه خبر برسد.»
آنگاه اُمّ احمد، صندوق یا زنبیلی را با دو هزار دینار (یا چهار هزار دینار) نزد حضرت رضا(ع) آورد و همه را به آن حضرت تحویل داد، نه به دیگران.
اُمّ احمد، ماجرای فوق را چنین بیان نمود: «روزی امام کاظم(ع) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: این امانت را نزد خود حفظ کن، و به کسی اطلاع نده، تا من بمیرم، وقتی که از دنیا رفتم، هر کس از فرزندانم، آن را از تو مطالبه کرد، به او تحویل بده و همین نشانه آن است که من وفات کردهام، سوگند به خدا اکنون آن نشانه را که آقایم فرمود، آشکار شد.»
امام رضا(ع) آن امانت را تحویل گرفت و به همهی بستگان و خدمتکاران دستور داد، جریان وفات امام کاظم(ع) را پنهان کنند و به کسی نگویند، تا زمانی که (از بغداد به مدینه) خبر برسد.
سپس حضرت رضا(ع) به خانهی خود رفت، و شب بعد، دیگر به خانهی امام کاظم(ع) نیامد، پس از چند روز به وسیلهی نامهای خبر وفات امام کاظم(ع) رسید، ما روزها را شمردیم معلوم شد همان وقتی که امام رضا(ع) برای خوابیدن نیامد، امام کاظم(ع) وفات نموده است.
به این ترتیب از ماجرای فوق به دست میآید که امام هشتم(ع) با طیّ الارض از مدینه به بغداد رفته و در بالین امام کاظم(ع) هنگام وفات (یا در کنار جنازهی آن حضرت) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و کفن کردن و نماز و دفن جنازهی پدر، حاضر بوده و سپس بیدرنگ به مدینه بازگشته است.
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حاج مهدی رسولیRasouli_Sh17_Ramazan1400.mp3
زمان:
حجم:
5.91M
در آتشم بیافکن و بنگر که ای صنم
آنجا میان شعله اگر رخصتم دهند
دیوانه وار از غم تو سینه میزنم..
#حاج_مهدی_رسولی
#پیشنهاد_دانلود
#حاج_قاسم
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀این جمعه هم رفت
🥀 ازت خبر نیومد...
#سیدرضا_نریمانی
#نوای_مهدوی
#امام_زمان
#جمعه
#ماه_مبارک_رمضان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_66😍✋
پریدم وسط حرفش ...
از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد
به خصوص اگر طرف مقابلم
یک دختر بود و هم سن و سال !
اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد !
-بی خیال خانوم گفتن و این حرفها
محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم !
لبخندی صورتش و پر کرد
-باشه...
راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد ...
من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت !
میدونستم از چی حرف می زنه
- حالا چی؟
خندید از سر ذوق
-نه اصال میبوسم دست و پاشون رو !
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!...
به دسته گلش خیره شد !
-شما چطوری جرئت کردین برین؟
-اوم...
خب راستش یکم قصه اش مفصله...
منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی...
خنده اش گرفت
-ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
-می دونی محدثه جون من عاشق امیر علی ام شوهرم و میگم !...
بعد از عقدمون فهمیدم میره
کمک عمو اکبرش ...
اکبرآقا رو میشناسی که؟
به نشونه آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم !
شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
-خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم
تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی باهاش داشت ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت
بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید
-پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد!
ولی فقط هم از سر عاشقی نبود !
شایدهم بود!
واقعا نمی دونستم !
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندیدو گرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید
به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم !
جای عطیه خالی که همیشه میگفت زود پسرخاله میشی باهمه یکم خانوم باش !
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد !
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم
-خب من دیگه برم ...
خوشحال شدم
از آشناییت خوشبخت باشین
لبخند مهربونی زد
- ممنونم ...خیلی خوشحال شدم اومدین
-باعث افتخارم بود که دعوتم کردین!
مگه میشد نیام !
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده !
سریع عقب کشیدم
-من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش میگیره!
محدثه بازم با احتیاط خندیدو من دور شدم
و موقع روبه روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون
من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن
نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود !
پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم
همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش ...
همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم ...
کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و
منتظر خانومهاشون بودن
فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد
-آقاها اونجان !
به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم ...
امشب علی آقا هم اومده بود
تک پسر عمو اکبر که اونشب رفته بودیم خونشون نبود و نمیدونم کجا بود !
عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون
عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز!
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه...
عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود !
پیراهن و شلوار!..
💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
460.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج
💖💖💖💖💖
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 💖💖💖💖
دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِکُلّ أعْضائی الی اتّباعِ آثارِهِ بِنورِکَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین.
خدایا، مرا در این ماه به برکت های سحرهایش آگاه کن و دلم را با روشنایی انوارش روشنی بخش و تمام اعضایم را به پیروی آثارش بگمار، به نور خودت ای روشنی بخش دلهای عارفان.
❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋❤️
www.aviny.comAUD-20210214-WA0002.mp3
زمان:
حجم:
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💕🌻💕🌻💕🌻
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_67😍✋
علی آقا هم همین طور فقط این وسط
اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود
ولی با یک دوخت ساده !
لبخندی روی لبم نشوندم و
رو به همه سلام بلندی گفتم و
فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و
هر دو جواب شنیدیم...
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت
و امیرعلی نزدیک من
با اون لبخند دوست داشتنیش!
-خوش گذشت ؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود !
ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
-خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود...
وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ...
سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟
چرا پاکش نکردی؟!
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد...
امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ...
رژم رنگ جیغی نبود که!...
قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم
وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم
مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !...
من هم به حرفش عمل کردم...
ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود
حتما اثری ازش روی لبهام نمونده!
-دلخور شدی؟!
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ...
هول کردم
-نه ...نه..!!
لبخند محوی روی صورتش نشست!
و کامل جلوم وایستاد و...
نه من کسی رو میدیدم نه کسی من
رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالاآورد
–تمییزه!
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم !
با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که
روی لبم مونده بود رو پاک کرد!
و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده!
از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال!
امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت:
-خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!...
باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه
و اونم فقط سمت خانومها
یاهم فقط برای خودم!!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم...
این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت
دیگه؟!...!؟
یعنی قشنگ شدنم رو
فقط سهم خودش می دونست؟!
چی بهتر از این؟؟!
باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون
شد!!
یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت :
_حیف که نمیشه نه؟
ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ...
با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم!
چی نمیشد؟!
-امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟
نگاه از امیرعلی گرفتم
و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
-آره علی جان!
قدم برداشت سمت ماشین علی آقا!
چون عمو اکبر ماشین نداشت
و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه!
امشبم که امیرعلی نتونسته بود ،
ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود
باهم برگردیم!
تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!!
با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر
کردم و تعارف زدم بیان تو خونه
ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن!
در خونه که با صدای تیکی باز شد
و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا
که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد.
–ببخش علی جان الان میام!!
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با
تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم
-چیزی شده؟!
با نگاه خندونش جلو اومد
-نه
چادرم روی شونه هام سر خورد
-پس...؟؟
هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت:
نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم!
گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی!
کنار گوشم با خنده گفت :
تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!!
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد...
-خب من دیگه برم!!
زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم ازوجودش!!!
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ارتباط سوره ی قدر با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#استاد_طبسی
#معرفت_امام
#امام_زمان
#شب_قدر
#ماه_مبارك_رمضان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
5.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معلم با تو من یاد گرفتم که چگونه زنده
باشم و چگونه زندگی کنم . . .
روزت مبارک معلم عزیزم🎉🎈
💖❤️🦋💖❤️🦋💖❤️🦋
566.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸11 اردیبهشت
✨روز جهانی
🌸کار و کارگر خجسته باد🌹
🌹🌻🦋💖🌻🦋🌹🌻🦋