فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتي شب میشہ
یہ دنیا خاطره
یه دنیا خیاڸ
میاد تو دڸ آدم
مڹ آرزو مي ڪنم
امشب دلتوڹ آروم باشہ
و خوابهاتون طلايي
شبتون_سرشار_از_آرامش
🌹🌙💖🌟🌹🌙💖🌟
#داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتسیزدهم
_خواب دیدم باداداشم وبچه هاداریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بودانگارنذری پخش می کردند جلوترکه رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میدادمنوکه دیدبرام دست تکون داد.چون حالم خوب نبودیه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم:_ لباسات خاکی میشه،باخنده گفت فدای سرت اشکالی نداره.یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری ومریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_اینوبرسون دست دخترمون،یه غذاهم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم می کنه که شبهاسلام زیارت عاشوراروبه نیابت ازمن می خونه.
چشم چرخوندم تالیلاروپیداکنم اماگفت:فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!.
به اینجای حرفش که رسیداشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد
_بخاطرهمین ازداداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش روخودم حساب کردم اماخواستم به کسی نگه.این خواب روهم فقط پیش توتعریف کردم.
شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منودخترخودش خطاب کردلایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد.
روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشوراداشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تاچشمام رومی بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرارکردم:السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه.....
هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای مهتاب دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم.
_زیارت عاشوراروحفظی؟!.
نگاهم بین مهتاب وسیدچرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!.
یه برق خاصی توچشماش بود ازصورت بهت زده اش وتعجبی که تونگاهش بودفهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رونداشت!.لیلاکه صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود....
غذاهاروباکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه روپشت نیسان گذاشتیم سیدهنوزنیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدنداماجواب نداد...
رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بودانگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم
فاطمه خانم جلونشست وماهم پشت نیسان جاشدیم تجربه جالبی بودتاحالاسوارنشده بودم
سوزسردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم
به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم وغذای نذری رویکی یکی دست رهگذرهامیدادیم دوتابچه بالباس های کهنه وظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه مانگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهوخشکم زد!قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود
_چی شده؟!.به عقب برگشتم این باربادیدن سیدترسیدم چقدرغمگین وخسته بنظرمی رسید.
_کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!.
نمی دونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجابیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد.ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید.
صدام کرد اهمیتی ندادم
_منظوری نداشتم شرمنده!.
این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم....
دیگه ادامه حرفش رونشنیدم.روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم.خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم.ازروی حرص گفتم:_ایشالابه پای هم پیربشید.به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم...
🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
یه شب به خوابم اومد بهش گفتم:
محمدرضا این همه از حضرت زهرا سلام الله علیها گفتی و خوندی ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده هم بلافاصله گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان عج جان دادم برام کافیه...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: ۱۶ سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت 4⃣1⃣
نماز اول وقت
🍃تظاهرات علیه رژیم شاه بود. همه غرق شعار دادن بودند. کسی فکرش جای دیگری نبود. حبیب الله دائم سوال می پرسید که ساعت چنده؟ پیرمردی کنارمان بود. حوصله اش سر رفت گفت چته بچه؟ همه اش میگی ساعت چنده؟ به کجا می خوای برسی؟ شعارت را بده.
🍃از حبیب الله پرسیدم جریان چیه؟ گفت وقت نمازه! گفتم بابا الان تظاهراته. توی این گیر و دار فکر چی هستی؟ بذار بعدا می خونیم. گفت: امام حسین (ع) قیام کرد برای نماز. ما هم قیام کردیم برای نماز. تظاهراتی که توش نماز اول وقت به تاخیر بیفته، ارزشی نداره. رفت سمت مسجد و چند نفر دیگه هم همراهش رفتند برای نماز. حبیب الله نماز صبح و ظهر و عصر را داخل مسجد می خواند.
🍃بعضی وقتها هم وفت نماز نبود. وضو می گرفت و پشت سرهم نماز می خواند. پرسیدم حبیب الله چرا اینقدر نمار می خونی؟ می گفت به جای دوران طفولیتم دارم می خوانم. در حالی که حبیب الله تازه اون موقع دوازده سیزده سالش بود ، ولی به جای دوران طفولیت نماز می خواند.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 60 الی 61
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🔴 #دوران_حیرت(۱۸)
♨️فتنه انگیزی ابلیس در عصر غیبت
❓چیستی و چگونگی دوران حیرت
#استاد_عالی
#دجال
#آزمون_غیبت
#امام_زمان
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۲۰۳🌷
🌹السلام علیکم یا اهل بیت النبوة🌹
💠زیارت جامعه کبیره💠
🔶 چیزها را بر اساس سنخیتی که دارند کنار هم می چینند.شما در گل فروشی می بینید که گل های رز کنار هم هستند و گل های داوودی کنار هم.با هم قاطی نمی کنند.
🔶این که گل سرخ ها کنار هم باشند قشنگ است.و اگر با گل های دیگر قاطی نشود بهتر است.
🔶این یک قاعده و قانون است که چیزهایی که سنخیت دارند کنار یکدیگر قرار می گیرند.
🔶وقتی می گوییم السلام علیک یا اهل بیت النبوة یعنی سلام خدا بر شما چهارده نور پاک نبوة.
یعنی آنها در برتری و بلندی رتبه با هم سنخیت دارند و شایسته است که در دسته ی دیگری غیر از مردم عادی قرار گیرند.
🔶یعنی خاندانی که بر همه خاندان ها:یکی در عصمت از گناه و حتی فکر گناه و دیگری عصمت از اشتباه برتری دارند.
💖💖💖💖💖💖💖💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_203
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✍ امام مهدی(عج) :
شیعیان ما به اندازهٔ آب خوردنی ما را نمیخواهند اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما میرسد.
📚 کتاب شیفتگان حضرت مهدی
تویی بهانهی خورشیــد برای تابیدن
تویی بهانهی بــاران برای باریدن...
بیا که عدالت مطلق مسیر میخواهد
سپاه منتظرانت امیــر میخواهد...
به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
اخم چشمش علی و خنده زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢سرباز نمونه
🔹نشسته بودیم توی اتاق و داشتیم با هم حرف می زدیم که دیدم از جا بلند شد. همزمان متوجه ورود پدرم به اتاق شدم. احترام بسیار زیادی برای پدر و مادرم قائل بود . پدر هم بعد از شهادت طاهر زیاد توی این دنیا نماند . ظاهرا می گفت برای اسلام شهید شده و آرام هستم ولی از درون می سوخت .
➥ @shohada_vamahdawiat
#داستانعاشقانهمذهبی
#سجدهعشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتچهاردهم
چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوزخوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه ازفضای خونه دوربودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد.این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم
رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان وبابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد
منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ،چندوقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منوازخودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند.
خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام وتماس داشتم که بیشترش ازخانم عباسی بود اما پیامک های لیلاتوجهم روجلب کرد
_گلاره جان حتمابهم زنگ بزن.
_گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم.
_به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم.
اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم...
🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#تخریب_بارگاه_ائمه_بقیع
باید اینجا حرم درست کنند
چار تا مثل هم درست کتتد
با امام حسن سزاوار است
چند باب الکرم درست کنند
#مهدی_رحیمی
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
💥دعایی اکسیر 💥
🔴دعایی از آیت الله بهجت برای #دفعبلا #بیماری و #گرفتاریسخت
eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60
✴️دنیــاے عروســک + آموزش100٪ رایگان
eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677
✴️چگونہ غیبـت نکنیــم!؟
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✴️عـــاشـــقانــ مـــهــ♡ــــدی{عــج}
eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008
✴️آموزش طبی حکیم خيرانديش
eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4
✴️فتنـــه_های_آخـــرالزمان
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
✴️گلچین پروانه های وصال
eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
✴️صوت دلنشین نهجالبلاغه"روزی شرح یک حکمت
eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f
✴️آشپزخانه ی من و تو
eitaa.com/joinchat/317063169C2ceccdeddd
✴️مجموعه ای از داستان وحکایات آموزنده
eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
✴️حـس آرامـش بـا یـاد پـروردگار
eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2
✴️ بقیهالله به چه معناست؟
eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a
✴️باید بلد باشی باچه ترفندی_همسرت رو جذب خودت کنی اینجا خجالت ممنوعه
eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f
✴️گنجـــــهاے معنـــــوے
eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4
✴️احادیث۱۴معصوم،تفسیرآیاتقرآن
eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d
✴️ذکرهای گره گشای مجرب و درمان با قرآن
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
✴️《تفسیرکوتاهوآسان {همراه با هدیه نقدی}》
eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d
✴️ایــده های بانوان
eitaa.com/joinchat/309329921C08037d5e04
✴️تلنگر مذهبی
eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7
✴️روز شمار دقیق می خواهی بیا اینجا
eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859
✴️منبـعِاستـورۍنآبِمَذهبـۍوامآمزمـانی ووالپیپـرزیبـا
eitaa.com/joinchat/1262092289C1a30cab0ac
✴️کانال نماز خیلیا رو نمازخون کرده
eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
✴️مسائل شرعی " #اتــاق_خــــواب"ویــژه مــتاهلین"
eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
🕊 گروهختم #قرآن شهدا "بیاد سردار شهید #حاج_همت❤️"
eitaa.com/joinchat/2873753617Cd47092aa02
اینجا حال دل همه خوبه😌😍
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه29اردیبهشت؛ @Listi_Baneri_110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💜به نام خداوند لوح و قلم
💖حقیقت نگار وجود و عدم
💙خدایی که داننده رازهاست
💚نخستین سرآغازِ، آغازهاست
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
💖🌹🌻🦋❤️💐
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمدجمعه_دادگر
به نام خدایی که در راه او کشته میشوم و عاشقانه به سویش میشتابم. باید رفت و رفت، تا به ماندن رسید تا جاودانه شد؛ من در بستر اسلام ، و در بستر تشیع، سرخ به خون خفتم تا خفتگان و بازی خوردگان شیطان را از خواب غفلت بیدار کنم...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت5⃣1⃣
کمک به فقرا
🍃زنگ تفریح بود که دیدیم یکی از بچه ها که هیکل لاغر و نحیفی داشت وسط حیاط افتاد و غش کرد. مثلا یک جنازه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد. بچه ها آب ریختن روی صورتش و کمی پلک هایش باز شد. حبیب الله هم چند تا نان خامه و یک بیسکویت خرید و برای آن دانش آموز آورد. او با ولع آنها را می خورد. بعدش رو کرد به حبیب الله و گفت: ممنون چند روزی بود هیچی نخورده بودم. حبیب الله گفت: برای چی؟ نوجوان گفت دو شب هست غذا نخوردیم. چیزی تو خونمون نبود.
🍃یکباره صدر تا ذیل حبیب الله زیر و رو شد. انگار با تبر بزرگی کوبیدند توی قلبش. رفت پشت دیوار مدرسه و یک دل سیر گریه کرد! حبیب الله بهم گفت: بنده خدا چند روزه غذا نخورده، خدا می دونه چند شبه گرسنه بودن و من و تو با شکم سیر و خیال راحت می گیریم می خوابیم. رفتیم قلک هایمان را شکستیم و پولهایش را داد به آن خانواده.
🍃حبیب الله بعدش بهم گفت: مگر پیامبر نگفته هر کس شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه بماند مسلمان نیست؟ چرا ما الان باید بفهمیم این خانواده فقیر و محتاج بوده؟ چرا تا به حال از آنها غافل بوده ایم؟ از آن به بعد قلک هایمان را می شکستیم و تابستان ها هم که کار می کردیم، حبیب الله سهم عظیمی از آن پول را می برد و به آن خانواده می داد. هیچ زمانی هم آن دانش آموز متوجه کمک کردن حبیب الله به خانواده اش نشد.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 67 الی 69
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ #وقایع_آخرالزمان
♨️ #فوروارد
🛑 اتفاقات اخیر در یمن
👤 استاد رائفی پور
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🔵توصیه امام زمان (عج) به خواندن "صحیفه سجادیه"
✳️محدث عظیم و سالک وارسته مرحوم مجلسی اول میفرماید:
☀️« در اوایل جوانی مایل بودم نماز شب بخوانم، اما نماز قضا بر عهدهام بود و به همین دلیل احتیاط میکردم و نمیخواندم.
خدمت شیخ بهائی رحمه الله عرض نمودم، فرمود: « نماز قضا بخوان.»
🔰 اما من با خود می گفتم نماز شب خصوصیات خاصِ خود را دارد، و با نمازهای واجب فرق میکند.
🎇یک شب بالای پشت بام خانه ام در خواب و بیداری بودم، که امام زمان (علیه السلام) را در بازار خربزه فروشان اصفهان در کنار مسجد جامع دیدم.
✨با شوق و شعف نزد او رفتم و سوالاتی کردم از جمله خواندن نماز شب. فرمود:« بخوان!»
🔰عرض کردم:
« یابن رسول الله، همیشه دستم به شما نمیرسد! کتابی به من بدهید که به آن عمل کنم.»
🌺فرمود:
« برو از آقا محمد تاج کتاب بگیر!»
در خواب گویا او را میشناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم و مشغول خواندن بودم و میگریستم که از خواب بیدار شدم.
⚡️از ذهنم گذشت که شاید محمد تاج همان شیخ بهائی است و منظور امام از تاج، این است که شیخ بهایی ریاست شریعت را در آن دوره به عهده دارد.
🔆نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله ی صحیفه سجادیه است.
🌹بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم،افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم.
🔰در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیم بود.مرا که دید گفت:
« ملا محمد تقی! من از دست طلبه ها به تنگ آمدهام. کتاب را از من میگیرند و پس نمیدهند. بیا برویم خانه یک سری کتب به تو بدهم.»
⭐️مرا به خانهاش برد، در اتاقی را باز کرد و گفت:« هر کتابی را که میخواهی بردار!»
کتابی را برداشتم؛
✅ناگهان دیدم همان کتابی است که دیشب در خواب دیده بودم. 🌺«صحیفه سجادیه »🌺 بود.
به گریه افتادم. برخاستم و بیرون آمدم.
گفت:« باز هم بردار!»
گفتم:« همین بس است.»
مرحوم مجلسی دوم میفرماید:
🌺« مجلسی اول چهل سال از عمر خود را، صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب توسط او باعث شد که اکنون خانهای نیست که صحیفه در آن نباشد.
🌟این حکایت بزرگ باعث شد بر صحیفه شرح فارسی بنویسم که عوام و خواص از آن بهرهمند شوند
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🥀
کاشکی هیچوقت حضورِآقارو ندیدنگیرم
وَ از محضرش غایب نشینم،
چرا که غیبت از ماست
وَ حضور او همیشگی ست.
| #شهیدهراضیهکشاورز
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
💖🌹🌻🦋❤️☘
#داستانعاشقانهممذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمتهفدهم
،
قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخوراکی گرفته تاچنددست لباس
همه روتوساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیرطولانی بودبایدخودم روسرگرم می کردم.هیچ ذهنیتی ازاین سفرنداشتم فقط می دونستم پرازفضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم.
بیشتربچه هاازپایگاه خودمون بودندخوشبختانه خانم عباسی هم باماهمسفرشد
موقع اومدن نتونستم بامامان وبابام خداحافظی کنم چون زودترازمن رفته بودند. شایدفکرمی کردنداینطوری بهترتنبیه میشم!بااینکه ازبی محلی ولحن سردشون خیلی ناراحت می شدم امااین دلیلی نمی شدازاعتقادم وقولی که به خداداده بودم برگردم تنبیه ازاین بدترهم نمی تونست نظرم روعوض کنه.
بعد18ساعت تومسیربودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیرتوقف داشتیم ولی کوتاه بود. ازخستگی زیادخیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدارشدم نمازجماعت روکه خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بارمی شنیدم
هنوزتوبهت بودم باهرقدمی که برمی داشتم حس وحال عجیبی پیدامی کردم به قول خانم عباسی شهدایه روزی ازهمین جاعبور کردند بایدبدونیم جاپای چه کسانی میذاریم.
بعضی هاپابرهنه راه می رفتند وتوحال وهوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ ازشهدایادمی کرد صدای گریه هابلندشده بود روایتی ازجنگ می گفت که دل ادم به دردمی اومد زمانی که خانوادم توبهترین شرایط درس می خوندند وزندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون روکف دستشون میذاشتند ومردونه می جنگیدند.
همه جاتاچشم کارمی کردانبوه غباربودوخاک. روی خاک افتادم ازدرون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی ازدلم رفت من بودم واین زمین پاک واسمان خداکه حالا به من نزدیک تربود...
روزبعدبه سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پرازحرف های نگفته بود تنهااسمی که ازاین سفرزیادشنیده بودم وعطرخوش وحس قشنگی که هنوزنرسیده وجودم روپرکرد
باحرف های راوی انگاربه گذشته پرتاب می شدیم تودوره ای که نبودیم اماحالااون لحظه هابرامون زنده میشد...
هرکسی گوشه ای باخدای خودش مشغول رازونیازبود عده ای هم مشغول سینه زنی بودندباسربندهای یاحسین،شعرهای قدیمی رومی خوندندوگریه می کردند
اینجاهمه یک دل ویک رنگ شده بودندبوی بهشت رومی شداستشمام کرد
من هم کفش هام رودراوردم وروی این خاک شوره زاراهسته قدم میزدم
یک نفربافاصله زیادی ازبقیه روی خاک هانشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کردکه تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم دراین فضاطبیعی بنظرمی رسید امانمی دونم چراتوجهم روجلب کرد نزدیک تررفتم قلبم توسینه بی قراری می کرد.....
🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋
↘️💖🌻🌷
#حلول_ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
#داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی.
#قسمتپانزدهم
هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد
_خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتراطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه.سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور روبارهاشنیده بودم اماتاحالابرام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنهاشهیدی که می شناختم پدرسیدبود.
داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی ازدوستای دوران دبیرستانم رودیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تاکنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت
اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد.
_اگه بابات پولدارنبودمی گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!.خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!.
جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مرددموندم! تماس رفت روپیغامگیر._سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!.
دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد.نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود....
چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!.
بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت:_همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم:_کجامی خواست بره؟!.
_سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!.
کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود.
_بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی.
باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد....
ادامه دارد...
💖💖💖💖🌻💖💖💖💖
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>