🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه
ارغوان
پلکهای سنگینم را به زحمت باز کردم .روی تخت بودم و صدای صحبت دونفر را میشنیدم .
اما حتی نمیخواستم دقت کنم و به صحبت هایشان گوش .
دستی به گلویم کشیدم... انگار هنوز رد کمربند رادوین رویش بود و بد جوری درد میکرد، آنقدر که حتی آب گلویم را به سختی قورت دادم .
در اتاق باز شد... ایران خانم بود.
یک لیوان شربت روی یک پیش دستی آورده بود. جلوتر که آمد به احترامش نیم خیز شدم که گفت :
_راحت باش .
نشست لبهی تخت و پیش دستی را سمتم گرفت .
لیوان را برداشتم و با صدایی گرفته و دردی که هنوز در گلو و حنجرهام بود گفتم :
_ببخشید ..
آهی کشید و بی آنکه نگاهم کند گفت :
_اگه میخوای زنده بمونی سربه سر رادوین نذار ... حال روحیش خوب نیست ... منم حوصله ی یه شکایت و کلانتری و دادگاه دیگه رو ندارم .
سکوت کردم .حق با او بود.
لجبازی کردم ، شاید . اثبات بی گناهی خانواده ام در این قضیه ، در زمانی که رادوین حال طبیعی نداشت ، فایده ای هم نداشت .
سکوتم را که دید گفت :
_بهت یه توصیه میکنم ...دلم میخواد لااقل بخاطر خودت جدی بگیری .
سرش بالا آمد و نگاه سردش به چشمانم نشست :
_فکر نکن همسر رادوین شدی ...فکر نکن این زندگی دوامی داره ..قید رادوین رو بزن ...نذار نزدیکت بشه ...بذار سرش گرم مهمونی هاش باشه ، بذار با دوستاش باشه ...من تو رو زن رادوین نمیبینم ، شاید براش دوباره زن گرفتم ... پس بهتره فعلا خودتو به رادوین ثابت نکنی .
حرفی نزدم، ولی مفهوم این حرفش ، سوالاتی شد برای ذهن درگیرم که جوابش را فقط خودش میدانست.
از روی تخت برخاست که گفتم :
_ایران خانم .
سرد و خشک نگاهم کرد و من ادامه دادم :
_چه شما بگید یا نه ...حتی چه من بخوام یا نه ... بازم همسرش شدم و دارم توی یه خونه باهاش زندگی میکنم .
از نگاه یخ زدهاش ، لرزم گرفت که جواب داد:
_زندگی کن ...اما نه به اسم همسر ...حتی سعی نکن سمتش بری ...رادوین هم سمتت نمیآد ...تو هم سمتش نرو.
گنگ بود و پر ابهام :
_منظورتون دقیقا چیه ؟
حرصش گرفت و کمی عصبی شد .سرش را جلو کشید و آهسته گفت :
_نمیخوام رابطه ای بینتون اتفاق بیافته ... از این واضح تر بگم ؟
و بعد از اتاق بیرون رفت و مرا همانطور بهت زده به حال خودم رها کرد .
لیوان شربت میان دستم بود و هنوز نمیدانستم چه روزهایی را قرار است تجربه کنم ..!
سختتر از روزهای قبل ! سختتر از روزی که پایم به این خانه باز شد ؟!
همان روز لعنتی که مسبب همهی این اتفاق ها بود. و انگار باز کششی از زمان مرا بلعید در دالان خاطرات گذشته .
در خانه که باز شد با دلشوره ای که انگار حس ششم به وجودم ریخته بود وارد خانه شدم .
از همان جلوی در ورودی گفتم :
_رامش!
و صدایی نیامد!
در عوض مرد میانسالی با یک پیراهن سفید یقه باز که سه دکمه ی بالایش را شاید عمدا باز گذاشته بود تا آن گردنبند طلای قرص و محکمش رابه رخ بکشد جلوی در ظاهر شد .
_بیا تو ... رامش الان میآد .
_نه مزاحم نمیشم ...میرم جلوی در تا بیاد .
تا خواستم قدمی به عقب برگردم بلند گفت :
_رامش !
و در عوض قدمی که من به عقب رفتم او به سمتم آمد و باز صدا زد:
_رامش.
حرصم گرفت ،چرا رامش دروغ گفت ؟!
گفته بود تنهاست !
مقابلم رسید و نظاره ام کرد. دقیق ... جزء به جزء .چندشم شد.
سرم را پایین گرفتم تا همان زاویه ی محدود چشمانم را هم نبیند .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
خادم....🕊🌱
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#فرزندان_آقا
#سربازان_حاج_قاسم
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟
(( گنج )) (( جنگ)) می شود ،
(( درمان)) (( نامرد)) و (( قهقهه)) (( هق هق )) !!!
ولی (( دزد)) همان (( دزد)) است
(( درد )) همان (( درد )) است
و (( گرگ)) همان (( گرگ)) ...
اری نمی دانم چرا (( من )) (( نم)) زده است
و (( یار )) (( رای)) عوض کرده است
(( راه)) گویی (( هار )) شده ،
و (( روز )) ب (( زور )) میگذرد ،
(( اشنا)) را جز در (( انشا )) نمی بینی
و چه (( سرد)) است این ((درس)) زندگی ،
اینجاست ک (( مرگ)) برایم (( گرم )) میشود چرا که (( درد )) همان (( درد )) است
یا صاحب الزمان دلم (( آرامش)) «وارونه» می خواهد...
دلم ((شما را)) میخواهد....
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهشانزدهم
اى حسين! به راستى كه ياران تو از بهترين ياران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمدند. تاريخ همواره به آنان آفرين مى گويد.
اكنون تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".
همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود.
خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست!
تو تك تك ياران خود را نام مى برى و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشان آنها مى دهى. آرى! امشب بهشت، بى قرار ياران تو شده است.
براى لحظاتى سراسر خيمه تو غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند
💖💖💖💖💖💖💖💖
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔴 اعتقاد به پیشگویی و پرداختن به علم نجوم، از علائم آخرالزمان...
در آخرالزمان بازار پیشگویان و معتقدین به نجوم داغ و داغتر میشود و این امر آنقدر رایج میشود که آقا امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
🌕 از رسول خدا صلیالله علیه و آله پرسیدند: «ساعت(قیام) کی خواهد بود»؟ فرمودند: «هنگامیکه مردم معتقد به نجوم (و پیشگویی) شوند و تقدیر الهی را تکذیب کنند»
«الصّادق عَنْ أَبِیالْحُصَیْنِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِاللَّهِ یَقُولُ: سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ عَنِ السَّاعَةِ. فَقَالَ: عِنْدَ إِیمَانٍ بِالنُّجُومِ وَ تَکْذِیبٍ بِالْقَدَرِ»
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۴، ص۳۴۶
📗الخصال، ج۱، ص۶۲
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
@hale_hoseyni.mp3
8.39M
🔰 #نوحہ_آنلاین_درایتا
🎤 با نوای :
محمد حسین پویانفر
🎼 جونم به فدات
🎧 استدیویی
#شنیدنی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_یک
_بیا تو ... رامش حتما حمامه .
_نه راحتم .
_زشته اونجا ... بیا تو .
کاش خجالتم ، شرم و حیا و هر کوفتی که باید در وجودم آن لحظه شعله میکشید تا پا در آن خانه نگذازم ،کاش کشیده بود و مرا وادار میکرد تا عقب بروم ... اصلا بگریزم .
وارد خانه شدم .خواستم همان کنار در بایستم که با دستش مرا سمت مبل وسط پذیرائی راهنمایی کرد.
چرا باز اطاعت کردم ؟!
این اولین بار بود ، که بعد از همه ی دستورات پدر ، این یکبار حرفش را گوش نکردم و وارد خانهای شدم .
شاید به همین دلیل هم ناشی بودم ! آنقدر ناشی که با هر حرکت دستش برای نشستن برای دعوت به پذیرائی و هر کار دیگر اطاعت میکردم !
باز بلند گفت :
_رامش زودباش دیگه .
و نشست طرف دیگر مبل .روی همان مبلی که من نشسته بودم .خودم را عقبتر کشیدم و با ترسی که به هر دلیل مبهم ، داشت در وجودم متولد میشد نگاهش کردم .
_هوا گرمه....این چیه زدی رو صورتت توی این هوا....بزن بالا .
_ممنون راحتم .
کمی نگاهش روی همان چشمانم ماند و بعد برخاست :
_تا یه آب میوه بخوری من برم ببینم این رامش چرا نمیآد !
و رفت . نفسم با استرس از سینه بیرون آمد. زیر لب با حرص گفتم :
_خفهات میکنم رامش ... هزار بار بهت گفتم من خونتون نمیآم ...حالا وقت حمام بود آخه ؟
لب به هیچ چی نزدم که برگشت :
_میگه برید بالا اونم الان میآد ، شربتت رو چرا نخوردی ؟!
_ممنون میل ندارم .
با اشاره ی چشم باز گفت :
_نمی ری بالا ...تو اتاقشه ...میگه شما هم برید .
زیر نگاه او یه طور عجیبی استرس داشتم آنقدر که شاید برای فرار از آن نگاه بود که قصد رفتن به اتاق رامش را کردم .
نگاهم مامور تعقیب او بود تا ببینم دنبالم میآید یا نه ...ولی نیامد!
تا در اتاق رامش را باز کردم بلند و عصبی گفتم :
_آهای خانم خانما ...کجایی؟ ... میکشمت به خدا ...الان وقت حمام کردن بود!
پوشیهام را بالا زدم و پشت در حمام اتاقش ضربهای زدم :
_میشنوی چی میگم ؟ یعنی بیا بیرون تا حالتو بگیرم .
و هیچ صدایی نمی آمد! چند ضربه ی دیگر به در زدم :
_رامش ...اونجایی؟!
و چون جوابی نشنیدم آهسته دستگیره ی در را پایین دادم و قلبم ریخت .
حمام خالی بود و آن وان بزرگ و سفیدش ، خالی از آب و حتی حوله ی لباس قرمز رنگ رامش ، پشت در شیشه ای رختکن آویز شده .
صدای بسته شدن در اتاق شوکه ام کرد.
سرم برگشت . پدر رامش بود!
دکمههای پیراهنش را باز میکرد و من بهتزده از این حرکت گفتم :
_آقای عالمیان !
_جان دلم .
و انگار همان لحظه با همان دوکلمه قالب تهی کردم !
_شما ... شما جای پدرم ...
خندید و مهلت نداد حرف بزنم :
_نه خوشگلم، جای پدرت نیستم عشقم ... من جای خودمم ...قربون چشمای قشنگ برم ... کاریت ندارم عزیزم ... چرا ترسیدی ؟!
نفس و تپش و روحم همه با هم رفت و مثل مرده ای سرد و بی جان درحالیکه راه فراری نداشتم چند قدمی عقب رفتم :
_توروخدا ... توروخدا ...برید بیرون از اتاق ....
_چرا عزیزم ؟...تازه اومدم در خدمتت باشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_دو
پیراهنش را گوشهای انداخت که فریاد زدم :
_نه ...نه...
ثانیه ها هم برای من فریاد می کشیدند و من تمام عمرم را خلاصه در همان چند ثانیه دیدم .
انگار زمان هم برایم ایستاد تا مرا در جدال با شیطان نظاره کند!
یک لحظه شاید درست لحظه ای که فکر می کردم دستانم قدرت مقابله ندارد و اسیر دستان قوی و مردانهی او شده است ، در ته دلم ، با التماسی که شاید از مرز التماس هم گذشت و فریادی بود که گوش ملکوت را هم کر کرد،صدا زدم :
_یاقمر بنیهاشم تورو قسم به خواهرت نجاتم بده .
انگار قدرت به دستانم برگشت نفهمیدم چی شد که آن هیکل تنومند و مردانه را نه تنها پس زدم ، بلکه حتی پرت کردم طرف دیگر اتاق و با یک حرکت چادر و پوشیه ام که روی زمین افتاده بود برداشتم و دویدم ... اما دنبالم آمد.
_قرار نبود وحشی بشی ها !
و صدای خنده اش تا مدت ها در گوش ضمیر ناخودآگاهم ماند و باعث کابوسم شد .
درست چند قدمی در خروج از سالن مرا باز گرفت و کشید :
_کسی از این خونه اینجوری بیرون نمیره عشقم ... باید حق سکوتم رو بدی ... چی میخوای ؟طلا میخوای ؟خونه میخوای ؟چی میخوای خوشگله ؟
دستانم باز داشت اسیر دستان تنومندش میشد .
مرا کشید سمت مبل و با یک حرکت چنان پرتم کرد روی زمین که حس کردم استخوان کمرم شکست .
همه چیز مثل یک کابوس بود! باورم نمیشد...پدر رامش !
رامش هیچ وقت حرفی از پدرش نزده بود و حالا انگار من داشتم در توهمات خودم دست و پا میزدم .
خم شد و نگاهم در آخرین توان و فکر فرار به اطراف چرخید و تنها چیزی که جلوی دستم بود، همان گلدان بلند و کریستال چکی بود که انگار از همان روی میز فریاد میکشید :
_بزن.
سر انگشتان دستم را به زحمت به گلدان رساندم و گلدان را با یک دست بالا بردم و زدم .
سرش کمی از روی صورتم بلند شد .
خون از کنار شقیقه اش جاری شد که اخمی کرد و فریاد کشید :
_دختره ی کثافت ...
ترسیدم ... دیگر یادم نیست !
ضربات را نشمردم، ولی زدم ... آنقدر زدم که افتاد .
به پهلو افتاد کف سالن و نگاه من به گلدان خونی توی دستم و جیغ کشیدم .
چند قدمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم که در خانه باز شد، مادر رامش بود که بلند و با حرص بی آنکه ما را ببیند گفت :
_ناصر تو به من قول دادی ...تو گفتی دست از سر من و زندگیم برمیداری .... تو ...
و یکدفعه مرا دید .نفسش حبس شد و من زدم زیر گریه :
_به خدا نمی خواستم ...از...از...از خودم دفاع کردم ... به خدا راست میگم .
جلو آمد .ماتش برده بود.
دو زانو افتاد بالای سر ناصر .
نه دیدم نه می فهمیدم یا حدس می زدم که زنده است یا مرده .
فقط می لرزیدم و انگار تمام تن سردم داشت منجمد می شد که صدای بلند ایران خانم مرا وادار به فرار کرد:
_از خونه ی من برو بیرون ...گمشو از جلوی چشمام .
چادرم را برداشتم و با پوشیهای که وسط سالن افتاده بود ،دویدم .
به زحمت با دستان سرد و لرزانم چادرم را سر کردم و از آن خانهی تاریک و نحس فرار .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
سلام دوستان عزیزم
جمعه ها کمتر پست میزاریم تا بیشتر در کنار خانواده باشید.
💖🌹🦋🌻