eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی خوشا روزی که تا وقتِ غروبش دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی ... سلام آرام جانم، مهدی صاحب زمانم💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ارغوان پلک‌های سنگینم را به زحمت باز کردم .روی تخت بودم و صدای صحبت دونفر را می‌شنیدم . اما حتی نمی‌خواستم دقت کنم و به صحبت هایشان گوش . دستی به گلویم کشیدم... انگار هنوز رد کمربند رادوین رویش بود و بد جوری درد می‌کرد، آنقدر که حتی آب گلویم را به سختی قورت دادم . در اتاق باز شد... ایران خانم بود. یک لیوان شربت روی یک پیش دستی آورده بود. جلوتر که آمد به احترامش نیم خیز شدم که گفت : _راحت باش . نشست لبه‌ی تخت و پیش دستی را سمتم گرفت . لیوان را برداشتم و با صدایی گرفته و دردی که هنوز در گلو و حنجره‌ام بود گفتم : _ببخشید .. آهی کشید و بی آنکه نگاهم کند گفت : _اگه می‌خوای زنده بمونی سربه سر رادوین نذار ... حال روحیش خوب نیست ... منم حوصله ی یه شکایت و کلانتری و دادگاه دیگه رو ندارم . سکوت کردم .حق با او بود. لجبازی کردم ، شاید . اثبات بی گناهی خانواده ام در این قضیه ، در زمانی که رادوین حال طبیعی نداشت ، فایده ای هم نداشت . سکوتم را که دید گفت : _بهت یه توصیه می‌کنم ...دلم می‌خواد لااقل بخاطر خودت جدی بگیری . سرش بالا آمد و نگاه سردش به چشمانم نشست : _فکر نکن همسر رادوین شدی ...فکر نکن این زندگی دوامی داره ..قید رادوین رو بزن ...نذار نزدیکت بشه ...بذار سرش گرم مهمونی هاش باشه ، بذار با دوستاش باشه ...من تو رو زن رادوین نمی‌بینم ، شاید براش دوباره زن گرفتم ... پس بهتره فعلا خودتو به رادوین ثابت نکنی . حرفی نزدم، ولی مفهوم این حرفش ، سوالاتی شد برای ذهن درگیرم که جوابش را فقط خودش می‌دانست. از روی تخت برخاست که گفتم : _ایران خانم . سرد و خشک نگاهم کرد و من ادامه دادم : _چه شما بگید یا نه ...حتی چه من بخوام یا نه ... بازم همسرش شدم و دارم توی یه خونه باهاش زندگی می‌کنم . از نگاه یخ زده‌اش ، لرزم گرفت که جواب داد: _زندگی کن ...اما نه به اسم همسر ...حتی سعی نکن سمتش بری ...رادوین هم سمتت نمیآد ...تو هم سمتش نرو. گنگ بود و پر ابهام : _منظورتون دقیقا چیه ؟ حرصش گرفت و کمی عصبی شد .سرش را جلو کشید و آهسته گفت : _نمی‌خوام رابطه ای بینتون اتفاق بیافته ... از این واضح تر بگم ؟ و بعد از اتاق بیرون رفت و مرا همانطور بهت زده به حال خودم رها کرد . لیوان شربت میان دستم بود و هنوز نمی‌دانستم چه روزهایی را قرار است تجربه کنم ..! سخت‌تر از روزهای قبل ! سخت‌تر از روزی که پایم به این خانه باز شد ؟! همان روز لعنتی که مسبب همه‌ی این اتفاق ها بود. و انگار باز کششی از زمان مرا بلعید در دالان خاطرات گذشته . در خانه که باز شد با دلشوره ای که انگار حس ششم به وجودم ریخته بود وارد خانه شدم . از همان جلوی در ورودی گفتم : _رامش! و صدایی نیامد! در عوض مرد میانسالی با یک پیراهن سفید یقه باز که سه دکمه ی بالایش را شاید عمدا باز گذاشته بود تا آن گردنبند طلای قرص و محکمش رابه رخ بکشد جلوی در ظاهر شد . _بیا تو ... رامش الان می‌آد . _نه مزاحم نمی‌شم ...می‌رم جلوی در تا بیاد . تا خواستم قدمی به عقب برگردم بلند گفت : _رامش ! و در عوض قدمی که من به عقب رفتم او به سمتم آمد و باز صدا زد: _رامش. حرصم گرفت ،چرا رامش دروغ گفت ؟! گفته بود تنهاست ! مقابلم رسید و نظاره ام کرد. دقیق ... جزء به جزء .چندشم شد. سرم را پایین گرفتم تا همان زاویه ی محدود چشمانم را هم نبیند . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خادم....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟ (( گنج )) (( جنگ)) می شود ، (( درمان)) (( نامرد)) و (( قهقهه)) (( هق هق )) !!! ولی (( دزد)) همان (( دزد)) است (( درد )) همان (( درد )) است و (( گرگ)) همان (( گرگ)) ... اری نمی دانم چرا (( من )) (( نم)) زده است و (( یار )) (( رای)) عوض کرده است (( راه)) گویی (( هار )) شده ، و (( روز )) ب (( زور )) میگذرد ، (( اشنا)) را جز در (( انشا )) نمی بینی و چه (( سرد)) است این ((درس)) زندگی ، اینجاست ک (( مرگ)) برایم (( گرم )) میشود چرا که (( درد )) همان (( درد )) است   یا صاحب الزمان دلم (( آرامش)) «وارونه» می خواهد... دلم ((شما را)) میخواهد.... ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
اى حسين! به راستى كه ياران تو از بهترين ياران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمدند. تاريخ همواره به آنان آفرين مى گويد. اكنون تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد". همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست! تو تك تك ياران خود را نام مى برى و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشان آنها مى دهى. آرى! امشب بهشت، بى قرار ياران تو شده است. براى لحظاتى سراسر خيمه تو غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔴 اعتقاد به پیشگویی و پرداختن به علم نجوم، از علائم آخرالزمان... در آخرالزمان بازار پیشگویان و معتقدین به نجوم داغ و داغ‌تر میشود و این امر آنقدر رایج میشود که آقا امام صادق علیه‌السلام میفرمایند: 🌕 از رسول خدا صلی‌الله علیه و آله پرسیدند: «ساعت(قیام) کی خواهد بود»؟ فرمودند: «هنگامی‌که مردم معتقد به نجوم (و پیشگویی) شوند و تقدیر الهی را تکذیب کنند» «الصّادق عَنْ أَبِی‌الْحُصَیْنِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَاعَبْدِ‌اللَّهِ یَقُولُ: سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ عَنِ السَّاعَةِ. فَقَالَ: عِنْدَ إِیمَانٍ بِالنُّجُومِ وَ تَکْذِیبٍ بِالْقَدَرِ» 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۴، ص۳۴۶ 📗الخصال، ج۱، ص۶۲ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
@hale_hoseyni.mp3
8.39M
🔰 🎤 با نوای : محمد حسین پویانفر 🎼 جونم به فدات 🎧 استدیویی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 _بیا تو ... رامش حتما حمامه . _نه راحتم . _زشته اونجا ... بیا تو . کاش خجالتم ، شرم و حیا و هر کوفتی که باید در وجودم آن لحظه شعله می‌کشید تا پا در آن خانه نگذازم ،کاش کشیده بود و مرا وادار می‌کرد تا عقب بروم ... اصلا بگریزم . وارد خانه شدم .خواستم همان کنار در بایستم که با دستش مرا سمت مبل وسط پذیرائی راهنمایی کرد. چرا باز اطاعت کردم ؟! این اولین بار بود ، که بعد از همه ی دستورات پدر ، این یکبار حرفش را گوش نکردم و وارد خانه‌ای شدم . شاید به همین دلیل هم ناشی بودم ! آنقدر ناشی که با هر حرکت دستش برای نشستن برای دعوت به پذیرائی و هر کار دیگر اطاعت می‌کردم ! باز بلند گفت : _رامش زودباش دیگه . و نشست طرف دیگر مبل .روی همان مبلی که من نشسته بودم .خودم را عقب‌تر کشیدم و با ترسی که به هر دلیل مبهم ، داشت در وجودم متولد می‌شد نگاهش کردم . _هوا گرمه....این چیه زدی رو صورتت توی این هوا....بزن بالا . _ممنون راحتم . کمی نگاهش روی همان چشمانم ماند و بعد برخاست : _تا یه آب میوه بخوری من برم ببینم این رامش چرا نمی‌آد ! و رفت . نفسم با استرس از سینه بیرون آمد. زیر لب با حرص گفتم : _خفه‌ات می‌کنم رامش ... هزار بار بهت گفتم من خونتون نمی‌آم ...حالا وقت حمام بود آخه ؟ لب به هیچ چی نزدم که برگشت : _می‌گه برید بالا اونم الان می‌آد ، شربتت ‌رو چرا نخوردی ؟! _ممنون میل ندارم . با اشاره ی چشم باز گفت : _نمی ری بالا ...تو اتاقشه ...می‌گه شما هم برید . زیر نگاه او یه طور عجیبی استرس داشتم آنقدر که شاید برای فرار از آن نگاه بود که قصد رفتن به اتاق رامش را کردم . نگاهم مامور تعقیب او بود تا ببینم دنبالم می‌آید یا نه ...ولی نیامد! تا در اتاق رامش را باز کردم بلند و عصبی گفتم : _آهای خانم خانما ...کجایی؟ ... می‌کشمت به خدا ...الان وقت حمام کردن بود! پوشیه‌ام را بالا زدم و پشت در حمام اتاقش ضربه‌ای زدم : _می‌شنوی چی می‌گم ؟ یعنی بیا بیرون تا حالتو بگیرم . و هیچ صدایی نمی آمد! چند ضربه ی دیگر به در زدم : _رامش ...اونجایی؟! و چون جوابی نشنیدم آهسته دستگیره ی در را پایین دادم و قلبم ریخت . حمام خالی بود و آن وان بزرگ و سفیدش ، خالی از آب و حتی حوله ی لباس قرمز رنگ رامش ، پشت در شیشه ای رختکن آویز شده . صدای بسته شدن در اتاق شوکه ام کرد. سرم برگشت . پدر رامش بود! دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد و من بهت‌زده از این حرکت گفتم : _آقای عالمیان ! _جان دلم . و انگار همان لحظه با همان دوکلمه قالب تهی کردم ! _شما ... شما جای پدرم ... خندید و مهلت نداد حرف بزنم : _نه خوشگلم، جای پدرت نیستم عشقم ... من جای خودمم ...قربون چشمای قشنگ برم ... کاریت ندارم عزیزم ... چرا ترسیدی ؟! نفس و تپش و روحم همه با هم رفت و مثل مرده ای سرد و بی جان درحالیکه راه فراری نداشتم چند قدمی عقب رفتم : _توروخدا ... توروخدا ...برید بیرون از اتاق .... _چرا عزیزم ؟...تازه اومدم در خدمتت باشم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ان شاءالله روریتون کربلا بشه شبتون بخیر 🦋🌻✨🌙🌟🌻🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای کاش که از قافله اش باز نمانیم هر روز برای فرجش عهد بخوانیم تا انکه بیاید به جهان منجی و سرور آن عهد که بستیم سر قول بمانیم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 پیراهنش را گوشه‌ای انداخت که فریاد زدم : _نه ...نه... ثانیه ها هم برای من فریاد می کشیدند و من تمام عمرم را خلاصه در همان چند ثانیه دیدم . انگار زمان هم برایم ایستاد تا مرا در جدال با شیطان نظاره کند! یک لحظه شاید درست لحظه ای که فکر می کردم دستانم قدرت مقابله ندارد و اسیر دستان قوی و مردانه‌ی او شده است ، در ته دلم ، با التماسی که شاید از مرز التماس هم گذشت و فریادی بود که گوش ملکوت را هم کر کرد،صدا زدم : _یاقمر بنی‌هاشم تورو قسم به خواهرت نجاتم بده . انگار قدرت به دستانم برگشت نفهمیدم چی شد که آن هیکل تنومند و مردانه را نه تنها پس زدم ، بلکه حتی پرت کردم طرف دیگر اتاق و با یک حرکت چادر و پوشیه ام که روی زمین افتاده بود برداشتم و دویدم ... اما دنبالم آمد. _قرار نبود وحشی بشی ها ! و صدای خنده اش تا مدت ها در گوش ضمیر ناخودآگاهم ماند و باعث کابوسم شد . درست چند قدمی در خروج از سالن مرا باز گرفت و کشید : _کسی از این خونه اینجوری بیرون نمیره عشقم ... باید حق سکوتم ‌رو بدی ... چی می‌خوای ؟طلا می‌خوای ؟خونه می‌خوای ؟چی می‌خوای خوشگله ؟ دستانم باز داشت اسیر دستان تنومندش می‌شد . مرا کشید سمت مبل و با یک حرکت چنان پرتم کرد روی زمین که حس کردم استخوان کمرم شکست . همه چیز مثل یک کابوس بود! باورم نمی‌شد...پدر رامش ! رامش هیچ وقت حرفی از پدرش نزده بود و حالا انگار من داشتم در توهمات خودم دست و پا می‌زدم . خم شد و نگاهم در آخرین توان و فکر فرار به اطراف چرخید و تنها چیزی که جلوی دستم بود، همان گلدان بلند و کریستال چکی بود که انگار از همان روی میز فریاد می‌کشید : _بزن. سر انگشتان دستم را به زحمت به گلدان رساندم و گلدان را با یک دست بالا بردم و زدم . سرش کمی از روی صورتم بلند شد . خون از کنار شقیقه اش جاری شد که اخمی کرد و فریاد کشید : _دختره ی کثافت ... ترسیدم ... دیگر یادم نیست ! ضربات را نشمردم، ولی زدم ... آنقدر زدم که افتاد . به پهلو افتاد کف سالن و نگاه من به گلدان خونی توی دستم و جیغ کشیدم . چند قدمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم که در خانه باز شد، مادر رامش بود که بلند و با حرص بی آنکه ما را ببیند گفت : _ناصر تو به من قول دادی ...تو گفتی دست از سر من و زندگیم برمی‌داری .... تو ... و یکدفعه مرا دید .نفسش حبس شد و من زدم زیر گریه : _به خدا نمی خواستم ...از...از...از خودم دفاع کردم ... به خدا راست می‌گم . جلو آمد .ماتش برده بود. دو زانو افتاد بالای سر ناصر . نه دیدم نه می فهمیدم یا حدس می زدم که زنده است یا مرده . فقط می لرزیدم و انگار تمام تن سردم داشت منجمد می شد که صدای بلند ایران خانم مرا وادار به فرار کرد: _از خونه ی من برو بیرون ...گمشو از جلوی چشمام . چادرم را برداشتم و با پوشیه‌ای که وسط سالن افتاده بود ،دویدم . به زحمت با دستان سرد و لرزانم چادرم را سر کردم و از آن خانه‌ی تاریک و نحس فرار . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سلام دوستان عزیزم جمعه ها کمتر پست میزاریم تا بیشتر در کنار خانواده باشید. 💖🌹🦋🌻