#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستچهارم
_ باران می تونم ازت یه چیزی بپرسم.؟
می دونستم چی می خواهد بگوید. در نتیجه گفتم:
لطفا در مورد امشب چیزی ازم نپرس. شاید یه روزی برات گفتم.
نگاهی کردو سرش را به زیر انداخت. دلم میخواست در مورد حدسی که در مورد اون دختر زدم مطمئن بشم. به همین خاطر گفتم:
بردیا راستی اون دختری که پایین دیدم نامزد تیام است؟
بردیا نگاهی به من کرد و شروع به خندیدن کرد. ترس تمام وجودم را پر کرد. احساس کردم بردیا فهمیده که چرا حالم به این روز افتاده است و برای همین هم هست که می خندد. ولی تصمیم گرفتم اصلا خودم را لو ندهم.
_ چرا می خندی؟ مگه من جک گفتم؟
_ جک؟ بالا تر از جک گفتی
(منظور بردیا را درک نمی کردم) _یعنی چی؟
_ یعنی اینکه تو از شباهت زیاد تیام و ترانه نفهمیدی که اون خواهر تیام است؟
سرم به دوران افتاده بود. خون یخ زده ی توی رگ هایم گرم شد و جریان گرفت.باور نمی کردم. مگر میشه؟ پس چرا من متوجه این شباهت نشده بودم. ولی من که اصلا صورت دخترک را که حالا می دانستم همان ترانه است را ندیده بودم.لب هایم به لبخندی باز شد. با اشتهای بیشتری شیر باقی مانده را خوردم.
بردیا بلند شد تا از در خارج بشه. وقتی دید من هنوز هم روی تخت نشسته ام گفت: اگه نمی خواهی بخوابی بیا پایین. زشته شب اوله که امده اینجا تنها باشه.
می دانستم منظورش ترانه است. خودمم خیلی دوست داشتم برم پایین. با انرژی افزونی به سمت کمدم رفتم تا لباسم را با لباس مناسبی عوض کنم. شلوار جین سرمه ای پر رنگم را به همراه یک تنیک سفید با چارخونه های سرمه ای که سلیقه ی مامان بود را پوشیدم. به سمت میز ارایشم رفتم . نگاهی به دختری که در اینه با چشم های سرخ شده بهم دهن کجی میکرد انداختم. به سرویس داخل اتاقم رفتم با زدن چند مشت اب سعی کردم از سرخی چشمهایم بکاهم.
ولی فایده ای نکرد. به یاد ساناز افتادم که همیشه وقتی از دست ارش نامزدش به گریه می افتاد و به خاطر اینکه از جانب زن دایی بازجویی نشود اول چند مشت اب به صورتش می زد و بعد از ان هم سشوار را روی سر روشن می کرد و رو به صورتش می گرفت. همیشه به این کاهاش که فقط و فقط به خاطر این کارش می خندیدم. ولی حالا....
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم
از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام / گل کرد خار خار شب بی قراری ام
تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو / دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام . . .
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰خاطرهی مادر شهید "رسول خلیلی" از بوی پیراهن خونین شهید که از معراج شهدا تحویل گرفتند...💔
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرابراهیم
#حلالمشکلها
از جبهه بر میگشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر، الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟!
به چه کسی رو بیاندازم. خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم!
در همین فکر بودم یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم.
تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم: نه ، هنوز نگرفتم ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمیگیرم، خودت احتیاج داری.
گفت: این قرض الحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد ورفت.
آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۴۷🌷
🌹... و عترة خيرة رب العالمين...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🔶همه ی ما ﺩﺭ ﺗﺎﻻﺭ ﺁﯾﯿﻨﻪﯼ ﺣﺮﻡ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ علیه السلام رفته ایم.ﺁﯾﻨﻪﻫای ﺭﯾﺰ و ﺩﺭﺷﺖ ﺩﺍرد. ﮐﺎﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺁﻥﻫﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺍﺳﺖ: ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
🔶 ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺎﻻﺭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ. ﯾﮏ ﺁﯾﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
🔶ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻗﻄﺮﻩﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ،ﺁﯾﻨﻪﯼ ﺷﻔﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﺪﺍ.خداوند در قرآن می فرماید:"می بینی ﮐﻪ ﻗﻄﺮﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺭﯾﺰﻧﺪ."ﯾﻌﻨﯽ ﻗﻄﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﺳﺖ،ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟!
🔶 ﺣﺎﻻ ﻧﺒﯿﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ.ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽﺁﯾﺪ. ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﮑﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺫﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﺍﮐﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻃﺒﻖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ.ﻭﻟﯽ ﻗﺎﻧﻮﻥ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ.
🔶ﻫﺮ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﺁﯾﻨﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮔﺬﺍﺭ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﺍ ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﻩ.ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﺪ.ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﮑﻨﺪ.
🔶ﻟﺬﺍ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ.ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻋﺎﻟﻢ.ﺑﻪ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻞ ﺩﺍﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾد ﻋﺎﻟم.به هر چیزی که باعث علم و آگاهی ما نسبت به خداوند می شود، ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔶ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺏ ﻫﻤﻪﯼ ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ.ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ.ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ ﺭﺑﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ که ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ.
🔶 ﺍﯾﻦ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﭽﯿﻦ ﻭ ﺧﯿرة ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﯾﻦ ﺧﯿرة ﯾﮏ ﻋﺘﺮﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺘﺮﺕ ﺑﻮ و ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺵ ﺭﺍ می دهد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#مهدی_شناسی
#قسمت_247
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دخترم بی حجاب است چیکار کنم؟
🚨یک مادر: خودم محجبهام، دختران مدرسه را هم محجبه کردم، اما دختر خودم ...
🤔 اشکال کار کجاست؟!
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
زیارت عاشورا.mp3
28.21M
◾️ #زیارت_عاشورا ◾️
🎤 #علی_فانی
🥀◾️السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی لیل والنهار و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم، السلام علی الحسین و علی علیِ بن الحسین و علی اولاد حسین و علی اصحاب الحسین◾️🥀
#امام_حسین
🖤🖤🏴🏴
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستپنجم
پنجره را باز کردم تا کمی باد به صورتم بخورد و از ورم چشمانم کم کند. ولی فقط باران بود که با صورتم برخورد می کرد. به سراغ سشوار رفتم و روشنش کردم. ولی نمی توانستم تحمل کنم و نفسم می گرفت. بی خیال سرخی چشمانم شدم.
باز هم خودم را ورانداز کردم. موهای مشکی ای که همیشه از سر شانه هایم بالاتر نیامده بود و همیشه پدر تهدیدم می کرد که اگر موهایم را کوتاه کنم حق اینکه از ارایشگاه به خانه بیایم را ندارم. موهایی که همیشه بعد از حمام مادر با عشق مادری شانه میزد و قربون صدقه ام می رفت. به صورتم دقیق شدم. صورتی گرد باگونه هایی برجسته که از مادرم به ارث برده بودم. ابروانی مشکی که سایبان چشمانم شده بود. و بعد از ان چشمانم که قهوه ای تیره بود و به نظر هر بیننده ای مشکی می امد و فقط بعضی مواقع قهوه ای بودنش بیشتر به چشم می امد.همه ی اینها در پوستی گندمی جمع شده بود.
بردیا همیشه می گفت صورت باران نمیان گر یک دختر شرقی است. نمی دانستم چرا انقدر برای اولین بار برای اینکه خوب به نظر بیایم تلاش می کنم.دوست داشتم که به نظر تیام زیبا بیایم. پنککم را برداشتم و کمی به زیر چشم هایم زدم. ولی حوصله ی ارایش کردن نداشتم. همیشه همین گونه بود. هیچ وقت تمایلی به ارایش نداشتم و سادگی را بیشتر پسند می کردم.
از پله ها پایین می امدم که صدای صحبت کردن ترانه و بردیا به گوشم خورد. هرچه گوش تیز کردم فایده ای نداشت و صدای تیام به گوشم نمی خورد.
_ سلام
با سلام من هر دو به سمتم برگشتند و ترانه از جا بلند شد و سلامم را پاسخ گفت. دختر زیبایی بود. و البته شباهت خیلی خیلی زیادی به تیام داشت.زیبا و قد بلند با اندامی موزون و البته همانند برادرش جذاب.
لبخندی زدم و باهاش دست دادم.
_ خوش وقتم از اشنایی با شما
_ من همین طور. تیام و اقا بردیا خیلی از شما تعریف کردند. و حالا متوجه صحت گفته هایشان شدم.
_ هر دو لطف دارندو...شما هم همین طور.
خنده ای کردو گفت: من ترانه هستم.
_ باران خانم بهتری؟
تیام بود. قلبم داشت از قفسه ی سینه ام خودش را به بیرون پرتاب می کرد. احساس می کردم ترانه صدای تاپ تاپ قلبم را می شنود.لبخندی به تیام زدم و گفتم:
_ اره. خوبم...ممنونم
_ حالا میشه بگی چی شده بود که هم دیر امدی و هم اینکه توی حیاط گریه می کردی؟
نمی دانستم باید چی بگم که ترانه به کمکم امد و گفت:
تیام...داشتم حرف میزدم ااا. نیامده شروع میکند به حرف زدن . اصلا تو نسکافه ات کو؟
_ میارم. چایی ساز را روشن کردم. تا اب جوش بیاد خیلی مانده.
و بعد از اتمام حرفش شروع کرد با بردیا به صحبت.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی
از تو تمنا دارم امشب
قلبهای دوستان و عزیزانم را
ازعشق بِ خود و مخلوقاتت
لبریز فرمایی وبه
آنها اندیشهای پاک،دلی نورانی
و تنی سالم عطا فرمایی
آمیـــن یا رَبَّالعالَمین
شبتون غرق در آرامش خــدایی.
بِ امـیـد فردایی بهتر،
وطلـوع آرزوهـاتـون.
شبتون_بخیر.....🍃
#گیف 🎬
✨🌟🌙🦋
شب جمعه است شادی همه ی اموات مخصوصا پدرم که امشب به قمری سالگردشون هست صلوات🌹🌹🌹
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
چه غم بزرگی است كه ازميان کوچههای
شهرمان گذر میكنيد، و ما شما را نمیشناسیم!!
چقدر با شما بودن را كم داريم،
و چقدر حسرت ديدارتان را بر دل
بيا و حق و باطلِ در هم آمیخته را به ما نشان بده،
ديگر همه چيز برايمان گنگ است ...
#نوای_دلتنگی💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستششم
_ ببخشید. این داداش من یکم بی فرهنگه.
خنده ای کردم و او ادامه داد: داشتم می گفتم ...من ترانه هستم و ازت خواهش میکنم که توی این دو هفته ای که من اینجا هستم همان ترانه صدام کن.
_ چشم...منم که خودت گفتی بردیا و آقا تیام در موردم باهات صحبت کردند. پس به معرفی فکر نمی کنم نیازی باشه. ولی اگر سوال داری خوشحال میشم بپرسی..
_ من سوال ندا...چرا چرادارم.
از ادا هایی که در می اورد خندیدم و او انگشتش را بلند کرد و گفت:
اجازه خانم معلم؟ شما نامزد دارین؟
_ نه...نامزد ندارم شاگرد عزیزم.
_ خوبه...
_ حالا منم دو تا سوال دارم
_ در خدمتم...
_1. اینکه تو چی؟ نامزد داری؟ 2. اینکه تو مگه دانشگاه نداری دختر؟ دو هفته اینجا میخوای چی کار کنی؟
_ اول اینکه به قول تیام کی خر میشه بیاد منو بگیره؟دوم هم اینکه اگه ناراحتی برم؟
هول شدم و با عجله گفتم: وای ..تورا خدا ناراحت نشو. به خدا مقصودی نداشتم
_ می دونم عزیزم. شوخی کردم. اصلا دلیلی برای عذرخواهی نیست.و اما جوابت. راستش دو هفته از دانشگاه با هزار بدبختی مرخصی گرفتم. من و تیام هفته ی اخر این ماه توی تهران اجرا داریم.البته با تیام فقط یک اجرا دارم و دو تا دیگه از اجرا ها من و دوستم هستیم و بی کلامه.
_ وای...چه جالب.
_ در جریان هستم که تیام دارد بهت گیتار را یاد میدهد. امیدوارم روزی برسه که تو هم یکی از اعضای گروهمون باشی.
_ ممنونم. ولی راستش فکر نمی کنم که ان روز برسه.
_ بی انصافی نکن. تیام خیلی از کارت راضیه.
لبخندی زدم و در سکوت به پوست کردن میوه پرداختم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
@zekr_media - میثم مطیعی_۲۰۲۱_۱۰_۱۵_۰۸_۳۱_۴۲_۳۲۳.mp3
8.8M
|این حسن ها چقدر مظلومند
|روضه بسیار زیبا
|#شهادت_امام_حسن_عسکری
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢ارادت خاصی به آقا اباعبدالله الحسین (ع) داشتند و همیشه در ایام محرم از محل خدمت مرخصی میگرفت و برای خدمت به عزاداران حسینی به حسینیه بروجرد می آمد.
آرزویش شرکت در پیاده روی اربعین بود که با شهادت نزد مولایش شتافت.
🔹شهید مدافع وطن علی دوست زاده فرمانده پاسگاه132 گروهان جالق بودند که در مورخ 1397/4/12 طی عملیات مرزی به شهادت رسیدند.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
@oshaghroghaye - عـشـاق الـرقـیـه(س)(5)_۲۰۲۱_۱۰_۱۵_۱۴_۳۷_۴۳_۹۱۵.mp3
7.54M
|سامرا گـریـه کــرد....
|🎤 حسین سیب سرخی
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستهفتم
این چند روزی که ترانه هم پیشمون بود خیلی لذت داشت...هرچند که ترانه و تیام دائما در حال تمرین بودند و ما هم سعی می کردیم که مزاحم تمرین هاشون نباشیم.البته بعضی از شب ها هم 4 نفری لب اب میرفتیم و ترانه و تیام برامون اهنگ میزدن و بعضی از شب ها هم تیام برامون میخوند. و الحق که صدای معرکه ای داشت.5 روز از امدن ترانه به خانه گذشته بود که یک روز که همه دور هم نشسته بودیم گوشی بردیا زنگ خورد. بردیا که تا قبل از صحبت کردنش باب شوخی و خنده را گذاشته بود و داشت حرف می زد با دیدن شماره افتاده بر گوشیش نیشش تا بنا گوشش باز شد و بدون حرفی بلند شد و گوشی را روشن کرد و به سمت بالا راه افتاد. با تعجب به بردیا نگاه کردم. دو سه روزی بود که بردیا از این تلفن های مشکوک و نیش باز کن داشت. وقتی رومو از بردیا که حالا از پیچ پله ها هم گذشته بود گرفتم نگاهم به ترانه افتاد. رنگ صورتش کمی رنگ پریده تر بود و لب هایش به لرزه در امده بود. ناگهان لامپی بالای سرم روشن شد....یعنی...؟
اما اجازه به فکر های مزخرف ندادم. توی این چند شب ترانه توی اتاق من می خوابید. هرشب با هم روی زمین جا می انداختیم و هر دو روی زمین می خوابیدیم و به حرف مشغول می شدیم.
شب وقتی داخل رخت خواب خوابیدم ترانه بی مقدمه پرسید:
_ باران..تو عاشق شدی؟
دوباره یاد بردیا افتادم...دیگه با این پرسش مطمئن شدم که ترانه به بردیا بی میل نیست...
_ باران اگه از سوالم ناراحت شدی متاسفم.
به خودم امدم. هنوز جواب سوالش را نداده بودم.گفتم: اصلا اینطور نیست...ولی چی شد که یه همچین سوالی پرسیدی؟
_ ولش کن...مهم نیست.
_ خواهش می کنم بگو...اونوقت منم همه چیو بهت میگم.
می خواستم بدونم که واقعا حدسیاتی که زدم درست بوده یا نه...اما تازه به یاد اوردم که ترانه خواهر تیام هست. و من نمی توانم به او بگم که من شیفته ی برادرش شدم؟!
اما قبل از اینکه بتونم کاری کنم ترانه شروع به حرف زدن کرد.
_باران خیلی وقته که این حرفمو تو دلم نگه داشتم. چون به هر کسی می گفتم تیام با خبر می شد. و من از این موضوع ترس داشتم. ترسی که تمام روحو و روانم را به هم ریخته. ولی از لحظه ای که تو را دیدم بهت علاقه پیدا کردم. احساس می کنم که چندین ساله که تو را می شناسم.شاید به خاطر اینکه چشات خیلی شبیه شه...
سرشو انداخت پایین. هرچند که می دونستم که از چه کسی حرف میزنه ولی برای اینکه ترغیبش کنم برای حرف زدن گفتم:
از کی حرف میزنی ترانه؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
•| شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
•| باید این طور نوشت:
چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس، جای یک گل خالیست،
تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستهشتم
_ حدود 3 سال پیش بود. من و تیام داشتیم برای کنکور میخوندیم. البته تیام بیشتر شب ها من را همراهی می کرد و در طول روز یا با بهترین دوستش به کلاس و کتابخانه می رفتند و یا اینکه با هم به خانه می امدند و در اتاق تیام به درس خواندن مشغول می شدند. من توی شیمی خیلی بهتر از تیام بودم...برای همین بیشتر سوال های شیمی اش را از من می پرسید و من هم سوال های فیزیکم را از او...
با ضربه ای که به در خورد ترانه حرفش را قطع کرد . صدام را روی سرم انداختم و داد زدم: هوی...چته بردیا نصف شبی اینجوری در میزنی؟ چی کار داری؟
اما صدای تیام باعث شد که از طرز حرف زدنم شرمنده بشم...ازم خواست که برم پشت در
در را به ارامی باز کردم و فقط سرم را بیرون کردم و بدنم را پشت در پنهان کردم.گفتم: بله ؟که.......
اما ادامه ی جمله ام در دهانم ماسید و با وحشت به صورت رنگ پریده و بی حال تیام خیره شدم.صدام کمی اوج گرفت و گفتم: چی شده ؟ چرا اینجوری ای؟
_ باران خانم پهلوم درد میکنه. میشه به ترانه بگی چند لحظه بیاد؟
ترانه که صدای تیام را به وضوح شنیده بود با وحشت امد جلوی در و در را باز کرد. در حین داخل امدن تیام به سرعت چپیدم بیرون و به سمت اتاق بردیا حمله ور شدم. از طرفی هم به خاطر تیام دل توی دلم نبود. در را باز کردم و به سمت تخت بردیا رفتم. کنار تختش ایستادم و شروع به تکان دادنش کردم. بیچاره با وحشت پرید هوا ...
_ چی شده؟ زلزله است؟
_ چرا چرت و پرت میگی؟ زلزله کجا بود نصف شبی؟
_ پس چی شده؟
_ حال تیام بد شده. میگه پهلوم درد میکنه. تورو خدا پاشو. تزانه دست تنهاست..
بردیا دیگه اجازه ای به من برای ادامه ی صحبتم نداد و من را پس زد و به سمت پایین شروع به دویدن کرد. داد زدم: بردیا کجاااا؟ توی اتاق منه.
بردیا راه رفته را برگشت به اتاق من رفت.
منم به دنبالش با پاهای لرزان و بغضی در گلویم راه افتادم. پاهایم یاریم نمی کردند. همان لحظه بردیا در حالی که با صدای بلند ادرس را میداد از اتاق خارج شد. گوشی ترانه دستش بود و نمی دانم به کی ادرس خانه را می داد.
همانطور که به سمت اتاقش می دوید داد زد: باران کارت عابر منو و دفترچه بیمه و شناسنامه ی تیام و هرچی که فکر می کنی توی بیمارستان لازم بشه را بردارید و اماده بشوید.
با این حرف بردیا ترانه هم از اتاق پرید بیرون و به سمت پایین شروع به دویدن کرد. ولی من مغزم هنگ کرده بود . نمی دانستم چرا همه مسابقه دو می دهند و در حال دویدن هستند.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat