eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ آقــا دلم برای شـــما تـنـگ میشود وقتی که آسمان ز غمت رنگ میشود  مولا برای دیدن یک لحظه ی رخت دستم به ریسمان دعا چنگ میشود 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت ششم ✨ابن سیار لختی به همسفر درشت جثه اش خیره شد و سری به تاسف تکان داد. _در بغداد چه داری؟ _وضعم چندان بدک نیست. در این شهر درندشت و هفتاد و دو ملت، استادی دارم که پیش از این، چند سالی را نزدش درس خوانده ام. _پس خجالت را کنار بگذار و بگو پاک مفلسی. کم کم داشت از تو خوشم می آمد. _زود قضاوت نکن. همه را نگفته ام. راستش یکی را دارم که به نظرم بعید است او را خوب بشناسی. قدرت و نفوذ فوق العاده ای دارد. همه بغداد برای او عددی نیست. لبخند به لبان بازرگان بازگشت. _من خیلی از کله گنده ها و سرشناس ها را می شناسم. نامش چیست؟ بگو تا بگویم. دعبل از نزدیک به طبیب چشم دوخت. _نام مبارکش، رب العالمین است. واقعا او را می شناسی که ثروت را تنها در درهم و دینار می بینی؟ من در سال های سمنگان سعی کردم به مردم ستم نکنم و خدایم را از دست ندهم. ضرر کرده ام؟ طبیب، شگفت زده، از حرکت بازایستاد و به آنچه شنیده بود فکر کرد. بعد دوباره اسب کهرش را هی زد و خود را به دعبل رساند. _اگر در سرودن ترانه مهارتی داری و پی کاری می گردی می توانم تو را به ابراهیم موصلی معرفی کنم. بزرگترین موسیقی دان بغداد است. ندیم هارون است. من طبیب دخترکان مُطرب او هستم. _راضی به زحمت تو نیستم برادر. استاد من نیز با برمکیان و هارون، نشست و برخاست دارد. به صریع الغوانی شهرت دارد. _می شناسمش. از شاعران دربار است. به استادت نرفته ای! او که سکه های طلا را خوب بو می کشد و بر آن چنگ می اندازد! پس از او چه آموخته ای! _هارون به استادم گفته بود که مرا به دیدارش ببرد. استاد بیچاره ام موفق به کشاندنم به دربار نشد. زیاد که اصرار کرد، گریختم و به خراسان نزد عباس بن علی رفتم که از خویشانم است. این عباس بن علی همان است که والی نیشابور بود. در مذهب ما،خدمت کردن به فرمانروایان غاصب و ستم پیشه، جنایت و تباهی است. امیدوارم آب ها از آسیاب افتاده باشد و دیگر کسی از درباریان، مرا به خاطر نیاورد و سراغم را نگیرد! ازدحام و هیاهوی بیرون حصار، به روی کاروان آغوش می گشود. بوی خوش هیزم مشتعل و نان تازه و کباب می آمد. _تو براستی یا مَشاعرت را از دست داده ای یا آنقدر عاقل و باایمانی که یکی مثل من نمی تواند از کارهایت سردرآورد. درست در زمانه ای که همه برای رسیدن به دربار عباسی، به هر کاری دست می زنند، تو به آن پشت پا زده ای؟ راست گفته اند که جوانی، شعبه ای از شوریدگی است! شاید از عیسویان تارک دنیایی؟ اما نه. من که بارها نماز خواندنت را دیده ام. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 فیلمی شرمنده کننده و دردآور از شهادت غریبانه یکی از مدافعان حرم در آغوش همرزمش ♦️شهید آوینی: «می انگاری كه با یک زبان در دهان گرداندن كه: یا لیتنی كنا معک: تو را واگذارند تا در صف اصحاب عاشورایی امام عشق محشور شوی؟ زنهار كه رسم دهر بر این نیست! ♦️دهر بر محور حق و عدل می چرخد و تا تو كربلایی نشوی، تا سلاح در كف نگیری و پای در میدان ننهی و بر غربت و مظلومیت و جراحت و درد و سختی و شدت و اسارت صبر نورزی، تو را به خیل عاشوراییان نمی پذیرند. یاران حقیقی حسین این دلاورانند، نه آن كه در خانه‌ عافیت نشسته است و به زبان زیارت عاشورا می خواند!» 📚کتاب «فتح خون» @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ دوش در وقت سحر شمع دل افروخته ام نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفتم ✨و دعبل صدای دختر را در نخستین منزل به یاد آورد که بر سر نگهبانان فریاد کشیده و برای وضو، آب خواسته بود. _عجبا! این چه مسلمانی است که بنده خدایی برای نمازش، ظرفی آب می خواهد و دریغ می کنید! اینجا کربلاست که آب را بر ما بسته اید و یا این کاروان زنان و کودکان اهل بیت پیامبر خداست که به اسیری به کوفه و شام برده می شوند؟ نگهبانی رو به زنان و دختران اسیر غریده بود: باید یاد بگیرید که آب در سفر، حکم طلا را دارد. از این گذشته، رافضیان نماز نخوانند، عذاب ایشان و دردسر ما کمتر است. چرا می خواهی با این تکلّف، نمازی بخوانی که مقبول نیست! _تا ببینیم نماز چه کسی را می پذیرند و آنکه مستحق عذاب است کیست! و این آیه را خوانده بود: بگو آیا شما را از کسانی آگاه سازیم که زیانکارترند؟ آنها که سعی شان در زندگی دنیا، هدر رفته و با این حال می پندارند که کارشان نیکوست. _بیچاره آن گردن شکسته ای که صاحبت خواهد شد! از نیش زبانت چه خواهد کشید! مگر آنکه از همان اول، زبانت را ببرد و خیال خودش را راحت کند. دعبل هنوز او را ندیده بود. در شلوغی کنار چاه، دلوی آب کشیده و آفتابه مسی اش را پر کرده و برایش برده بود. بی اعتنا از کنار دو نگهبان که چشم درانده و دست به قبضه شمشیر برده بودند، گذشته بود. _برای مشتی زنان اسیر و بی پناه رجز می خوانی دلاور؟! و آفتابه را به طرف دختر بلندقامت و سفید پوش که پشت به او داشت گرفته بود. _بفرما! این هم از آب. پیشکشی ناقابل از یک هم کیش. ظرفش را هم پیش خودت نگه دار تا هربار در جمع نامحرمان، از فریادت کمک نخواهی. هر وقت به آب نیازی بود چون صفورا بگو تا همچو موسی، از چاه مدین، برایت آب حاضر کنم. گمان کرده بود که دختر، رنگین پوست باشد. وقتی چرخیده و با آن انگشتان خوش ترکیب، پوشیه اش را بالا زده بود، آفتابه در دست دعبل پایین آمده بود. زیبایی و برق چشمانش مبهوت کننده بود. دختر به کنیزی اشاره کرده بود که آفتابه را بگیرد و این مصرع را خوانده بود: رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود! دعبل جا خورده بود. پرسیده بود: شاعرش را می شناسید؟ دختر با بیت بعدی همان شعر، جوابش را داده بود. _قومی که اگر اوصاف شان گفته شود، بخشنده شان بی همتا، دلاورشان بی بدیل و شاعرشان یگانه است. هیچ گاه از شنیدن شعری از خودش، آنقدر لذت نبرده بود. انگار با آهنگ دلنشین صدای او، ارزش واژه واژه شعر خودش را از نو کشف کرده بود. در آن لحظه های شیرین و رویایی، چیزی جز هوای نفس و سبک سری ندیده بود که سراسیمه و دست و پا گم کرده، خودش را معرفی کند و بگوید شاعر شعرهای خوشبختی است که آن فرشته به خاطر سپرده بود. سری تکان داده و یکی از نگهبان ها را که راهش را سد کرده بود، مثل پرده جلو خیمه، کنار زده بود تا بازگردد. این بار نگهبان دوم که همانند غولی بی شاخ و دم بود، راهش را بسته بود. دعبل با یک دست، یقه اش را گرفته و بیخ گوشش گفته بود: وای به حالتان اگر تا پایان این سفر، گلایه ای از این بانوان بشنوم! و با گستاخی در چشمان نگهبان که دودو می زد، زل زده بود. _اگر شنیدی سری تکان بده که بدانم زبان آدمی زاد را می فهمی! نگهبان که تصور کرده بود دعبل از صاحب منصبان و یا از ماموران بَرید باشد، با اکراه راه باز کرده بود و دعبل، دل از دست داده و پریشان، به کنار بار و بُنه اش بازگشته بود. روی زمین وا رفته بود و این شعر را در وصف حال و روزش سروده بود. _درختی خزان زده ام و یا آنچه پس از شبیخونی سخت، از قبیله ای باقی مانده، در گرگ و میش صبحدم! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🌱کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفته ایی از مدرسه میگذشت، یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره ای غمگین به خانه آمد. گفتم: مامان! راضیه جان چرا ناراحتی؟! گفت: مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم اما میگن تو دیگه شورشو در آوردی...! ◇یک روز یکی از بچه ها پرسید: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟! میگوید:گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمی شنود و چشمی که حرام ببیند توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمیکند...!!☝️🙂 💔 🕊 @shohada_vamahdawiat                      
. : «منتظران موعود اهل مبارزه‌‏اند و می دانند خلوصِ عشق موحدین جز به ظهور کامل نفرت از مشرکین و منافقین میسر نخواهد شد اما از آن فراتر اهل ولایت و اطاعتند و انتظار مى‌‏کشند تا فرمان چه در رسد.» @shohada_vamahdawiat                      
اگر نباشد خورشید طلوع نمی‌ڪند و زمستان سپرۍ نمی‌شود، اگر شهید نباشد چشمه‌هاے‌ اشڪ می‌خشڪد ، قلب‌ها سنگ می‌شود و دیگر نمی‌شڪند و سرنوشت انسان به شب تاریڪ شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می‌گیرد و امید صبح و انتظار بهار در سراب یأس گم ‌می‌شود ...🌱 سیدشهیدان‌اهل‌قلم @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ 🌸‌پشت دیوار بلند زندگی مانده‌ایم چشم انتظاریک خبر ☘یک انا المَهدے بگو، یاابن الحسن(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) تا فرو ریزد حصار غصه‌ها 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هشتم ✨بیرون از دروازه و حصار شهر، تا چشم کار می کرد در دو طرف، دکان بود و کاروان سرا. دستفروش ها چند متر آن طرف تر، به موازات ردیف دکان ها، زیر سایه چادرهایی رنگارنگ و پر وصله، بساط کرده بودند. تنوع کالاهای ریز و درشت چنان بود که اگر کسی ساعتی می چرخید و پرسه می زد، باز هم انگار چیزی ندیده بود. دعبل به هیاهوی آن شلوغ بازار و به سکویی که روی آن، چند غلام و کنیز نیمه برهنه را به نمایش گذاشته بودند، توجهی نشان نداد. صدها شتر کاروان با ده ها اسب و نگهبان مسلح و غلامان پیاده و چند تایی قاطر و سگ همراهش به کاروان سرایی بزرگ خزید که پر از بار و شتر و گاری و حمال و انبار و اطاقک هایی در اطراف بود. بارها را که پایین می آوردند، ده ها کودک گدا و پابرهنه و دخترکان ولگرد و بی سرپرست، دوره شان کرده بودند. در گوشه ای خربزه های بزرگ را تلنبار کرده بودند. دعبل بزرگترین خربزه را خرید. تا دو حمال، بار شتر را بر پشت اسبش بگذارند و ببندند، خربزه را به ده ها باریکه برید و بین بچه ها و دخترکان تقسیم کرد. دست، کاسه کرد و تخمه های خربزه را به اسبش خوراند. به خودش چیزی نرسید. سکه ای به حمال ها و چند سکه به کاروان سالار داد و از ابن سیار و دو سه همسفر دیگر خداحافظی کرد. ابن سیار گفت: امیدوارم تو به زودی ندیم هارون شوی و من، طبیب مخصوص او! نگهبان ها دختران و زنان اسیر را کنار صدها طاقه پارچه و خمره های گلین جمع کرده بودند. با تکان دادن تازیانه های حلقه شده، مجبورشان می کردند که فشرده تر بنشینند و از جلو چشم دور نشوند. دلش می خواست برود و خبری از او بگیرد. باز پا روی خواهش دل گذاشت و به سوی خروجی کاروان سرا به راه افتاد. _گیرم که بخواهند او را چون کنیزی بفروشند، تو پولت کجا بود که بتوانی چنین ماه رویی را بخری؟ اگر ده کیسه دینار هم داشتی، از پس خریداران ثروتمندی برنمی آمدی که برای اینگونه دختران ماه رو، دندان تیز کرده اند و دست و پا می شکنند. برایش بی اندازه سخت بود که بی تفاوت و ساکت، راهش را بگیرد و برود و هیچ کاری برای نجات او و همراهان بی گناهش نکند. یکی از سگ های کاروان را دید. همان بود که شبی پندش داده بود. سگی سیاه بود. تنها یکی از گوش هایش سفید بود. در سایه چادرپاره ای دراز کشیده و سر روی دست ها گذاشته بود. مثل آن شب، رازآلود نگاهش می کرد و دمش را در نیم دایره ای روی زمین می کشید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
لطفاً این استوری را نشر دهید