eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💢شهیدی که "آقا" بر مزارش رفت 🔹رهبر معظم انقلاب علاوه بر شهدای دیگر بر سر مزار شهید طالب طاهری هم رفته اند که قطعاً ما وظیفه داریم این شهید را بیشتر بشناسیم! و بدانیم چه کسانی برای این انقلاب فدا شدند. https://bit.ly/33UbmhJ@shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مَعاشِرَالنّاسِ)، أَلا وَ إِنِّي مُنْذِرٌ وَ عَلِي هادٍ. مَعاشِرَ النّاس (أَلا) وَ إِنّي نَبي وَ عَلِي وَصِيّي. مَعاشِرَالنّاسِ، أَلاوَإِنِّي رَسولٌ وَ عَلِي الْإِمامُ وَالْوَصِي مِنْ بَعْدي، وَالْأَئِمَّةُ مِنْ بَعْدِهِ وُلْدُهُ. أَلاوَإِنّي والِدُهُمْ وَهُمْ يَخْرُجونَ مِنْ صُلْبِهِ). هان مردمان! بدانيد كه همانا من انذارگرم و علي مژده دهنده. هان! كه من بيم دهنده ام و علي راهنما. هان مردمان! بدانيد كه من پيامبرم و علي وصي من است. هان مردمان! بدانيد كه همانا من فرستاده و علي امام و وصي پس از من است. و امامان پس از او فرزندان اويند. آگاه باشيد! من والد آنانم ولي ايشان از نسل علي خواهند بود. منابع: 1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694 2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461 3. مصباح كفعمي ص695 4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112 ♦️♦️♦️♦️ أَلا إِنَّ خاتَمَ الْأَئِمَةِ مِنَّا الْقائِمَ الْمَهْدِي. أَلا إِنَّهُ الظّاهِرُ عَلَي الدِّينِ. أَلا إِنَّهُ الْمُنْتَقِمُ مِنَ الظّالِمينَ. أَلا إِنَّهُ فاتِحُ الْحُصُونِ وَهادِمُها. أَلا إِنَّهُ غالِبُ كُلِّ قَبيلَةٍ مِنْ أَهْلِ الشِّرْكِ وَهاديها آگاه باشيد! همانا آخرين امام، قائم مهدي از ماست. هان! او بر تمامي اديان چيره خواهد بود. هشدار! كه اوست انتقام گيرنده از ستمكاران. هشدار! كه اوست فاتح دژها و منهدم كننده ي آنها. هشدار! كه اوست چيره بر تمامي قبايل مشركان و راهنماي آنان منابع: 1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694 2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461 3. مصباح كفعمي ص695 4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112 🔰🔰🔰🌼🌼🔰🔰🔰 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🎁 🎁🎁🎁🎁 @hedye110
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ عمری‌است که جنس آهِمان هجرانی‌ست درد دل ما همان که تو می‌دانی‌ست با یاد تو جمڪران دل ابری شد هرهفته سه‌شنبه‌های ما بارانی است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
چه كنم؟ خسته ام، پريشانم. حس مى كنم كه از شما دور افتاده ام، حسّى در درونم به من مى گويد كه بايد به سوى شما بازگردم، آرى! بايد بازگردم. چرا خجالت بكشم؟ چرا؟ مى دانم كه شما بسى مهربان هستيد و دلسوز. مى دانم كه مرا دوست داريد، شما به همه دوستان خود نظر داريد، آن ها را مى بينيد و برايشان دعا مى كنيد. شايد اين اثر دعاى شما باشد كه من امشب تصميم گرفته ام به سوى شما بازگردم. بايد بنشينم فكر كنم كه چرا اين چنين شد؟ چرا بين من و شما فاصله افتاد؟ چرا از شما اين قدر دور شدم، چرا؟ فكر مى كنم اين بلا سر من آمد چون در وادى معرفت و شناخت گام برنداشتم، شما را نشناختم، دوستتان داشتم، امّا بدون آن كه شناخت خوبى از شما داشته باشم. بايد تلاش كنم كه شما را دوباره بشناسم. آرى! چشم ها را بايد شست! بايد به سوى شما بيايم، امّا نه مثل آن روزها كه گذشت. بايد اين بار با شناختى بهتر به سوى شما بيايم. به راستى چگونه اين كار را بكنم؟ چگونه شما را بشناسم، دلم خوش بود كه امشب ديگر راه حل را پيدا كردم و از اين وضع، نجات پيدا خواهم كرد، امّا افسوس كه مشكلى تازه سر راهم سبز شد. چه مشكل بزرگى!! من نمى دانم چگونه شما را بشناسم، بايد از كجا شروع كنم؟ به چه كسى رو كنم؟ از كه بپرسم؟ نگاهم مى كنيد و مى گوييد: از خود ما بپرس! لبخندتان به دلم مى نشيند، آرى! از خودتان بايد پرسيد. مى خواهم شما را بهتر و بهتر بشناسم، پس برايم سخن بگوييد. برايم از خودتان بگو! امشب از شما مى خواهم برايم حرف بزنيد، من سراپا گوش هستم. برايم از خودتان بگوييد، بگوييد كه شما كه هستيد! 🔹🔹🔹🔹🌷🌷🌷🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ فیلم کوتاه «زیبایی» شهدا زنده اند و و نزد پروردگارشان روزی میخورند اگر به خاطر کرونا توی خونه موندید، یا روضه خونگی گرفتین، بدونید شهدا حواسشون هست، ازشون بخواید حضور پیدا میکنن. عند ربهم یرزقون @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقدیم به دوباره زلف تو افتاد دست شانه ی من طنین نام تو شد شعر عاشقانه ی من پس از تو جمع نکردیم جانماز تو را اتاق تو شده حالا نماز خانه ی من هنوز مثل همیشه دلم که می گیرد تویی مخاطب غم‌های دخترانه ی من بغل گرفته ام عکس تو را و می افتد بروی صورت تو اشک دانه ی دانه ی من دلم برای تو تنگ است بهترین بابا کجاست آغوشت؟ ها؟ کجاست خانه من؟ چقدر کار بزرگیست دخترت بودن چقدر بار بزرگیست روی شانه ی من... شاعر : @shohada_vamahdawiat
تقدیم به شهدای به مناسبت بازگشت پیکر شهدای خانطومان از سوریه جوْن و وهبت آمده است لبخند رضایت به لبت آمده است در خون خودش غسل زیارت کرده با دعوت عمه زینبت آمده است! شاعر: @shohada_vamahdawiat
💢خلقی نیکو و رفتاری متین داشت 🔹برای تأمین مخارج زندگی به کمک پدرش شتافت و از همان دوران نوجوانی و با ترک تحصیل مشغول به کار شد تا بتواند دِین خود را در قبال خانواده اش ادا نماید. https://bit.ly/31EilbH@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت."حالا این چه قدر جدی گرفته است."وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم. فقط مادرم متوجه ی این بی‌تابی من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:–خاموش کنم؟من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.پرسیدم مامان کجاست؟ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.چند تقه به در زدم و داخل رفتم.مادرم سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی که می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی.لبخندی زدوگفت:–بیا تو دخترم.دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. من هم به شوخی گفتم:–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.مادرگاهی در این دفتر چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزان کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم.چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو"برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود:"...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.مادر با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.کتاب را بستم و پرسیدم:– کتابو تازه خریدید؟ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.ـ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59