🌐🌀پیچیدگی دنیای آخرالزمان🌀🌐
🔴اگه تمام عالم رو کفر پر میکرد،ایمان داشتن اینقدر سخت نبود.
🔴اما مشکل دقیقا اینه که آخرالزمان قرار نیست همه عالم رو کفر پر کنه.
🔴طبق روایت در آخرالزمان مسجد هست اما پر است از افراد خدا نترس که مشغول غیبتند.
🔴پیش نماز هست اما عقل خود را از دست داده...
🔴 آدم ظاهر الصلاح هست،اما مال یتیم میخورد...
🔴قاضی مسلمان هست اما خلاف حکم خدا حکم میکند...
🔴منبری هست،امر به تقوا می کند اما خودش عمل نمیکند.
🔴همُت همه شکم شده و شهوت...
📚برگرفته از کافی ج۸ ص۳۷
🌍دنیای آخرالزمان دنیای پیچیده ای است!
‼️اگر این چیزها رو دیدید،تعجب نکنید! محکم سر ایمانتون بایستید و بدانید که رحمت خدا به شما نزدیک است!
💠و انَّ رَحْمَتُ اللّه قَریبٌ مِنَ المُحْسنین
#آخرالزمان
#مهدیاران
#آزمون_غیبت
#امام_زمان
#تلنگر_مهدوی
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
@shohada_vamahdawiat
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
💥باورت میشه اینا طلانیستند🙄😍
طلا گرونه نمیتونی بخری😩😢
عروسی دعوتی، طلا نداری😉😍
یه کادوی خوب و ارزون میخوای😌
این کانالمون همه چی داره😎
از ست های ایرانی پلاک های اسم استیل برند ژوپینگ ابکاری طلا نقره zj ysx سنگی تسبیح گیره روسری عمده ست جشن تکلیف، فیروزه ای و تسبیح❤️👌
💥بیا یه سر بزن، ضرر نمیکنی😉
🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2768699424C8661b8bb73
#ارسال_راااااایگان هم داریم🚚
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
💥پیشنهاد میکنم حتما سری به این کانال بزنید، 😍❤️👇
چیزای شیک و ارزونی داره.💃💃
جنسای#ارزون شبیه طلا😳اصلا مثل خودطلا😁کسی شک نمیکنه،بدله😅
💥این کانالمون همه چی داره💥
دیگه هی تو کانالا دنبال جنست نگرد😉
http://eitaa.com/joinchat/2768699424C8661b8bb73
💢چند نفر از قاچاقچیان را به هلاکت رساند و 4300 کیلو مواد مخدر کشف کرد
🔹بارها برای مبارزه با افراد مسلح و قاچاقچی مأموریت داشت سرانجام در ماموریتی که در منطقه پنج انگشت اسفند آبادابرکوه علیه اشرار داشت با شهادت و مردانگی جلو قاچاقچیها ایستاد.
https://bit.ly/31xGkJH
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت51
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند.چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی روکش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک".همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است.از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود.
یعنی او از کجا فهمیده بود.از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم.چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم.
خوراکیهایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم.
گوشیام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:« قبول باشه. التماس دعا.»فوری جواب دادم:– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.بی مقدمه نوشتم: –شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه.
بعد استیکر خنده گذاشته بود.در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم: –ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:– هدیه ی صاحب کارته؟پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –آره صاحب کارم داده.ــ اونوقت به چه مناسبت؟سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:– واسه تشکر و این حرفها.اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟ــ بله مامان جان.انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت: –فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.مادر همانطور که به گلهای رز قرمز هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت: –دستت درد نکنه دخترم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قرار_شبانه 2⃣🌹
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند:
🍃محب امیرالمومنین(ع)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عج)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌹 شهید احمدعلی نیری🌹
نام پدر:محمود
19ساله
تاریخ شهادت:64/11/27
محل شهادت:فاو_عملیات والفجر8
اجرتون با شهدا🌷
@shohada_vamahdawiat
گفت عشق
در گمنامیست...،
هرچقد گمنام باشے
عزیز خدا میشے
تو دلت میخاد پنهون باشے
دلت میخاد تو چشم نباشے
دلت میخاد ردے ازت نباشہ
دلت میخاد متواضع و خالص باشے
اما یڪی اون بالاست
ڪہ تو رو مثل تابلو
به همه نشون میده
عزیزترینت میڪنہ
آشناے آسمون ڪہ هستی
آشناے زمینت میڪنہ...،
خدا شهیدت میڪنہ...،
شهیدت میڪنہ..،
شهیدت میڪنہ.......،
#گمنام_ترین 💔
#سلام_بر_ابراهیم
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷💚 @shohada_vamahdawiat
┗╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
توجه⚡️ توجه
اگر دوست داشتی راجع به زیارت آل یاسین بدونی از امروز دارم شرح زیارت #ال_یاسین رو تو این کانالم می زارم عضو بشید لطفا
هرروز با هم برگی از این دفتر را ورق میزنیم 💖💖💖💖
#زیارت_ال_یاسین
#راهی_به_دریا
#آیه_های_انتظار
#منتظران_ظهور
#دلنوشته_و_حدیث
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت52
موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود. اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادر دهان گذاشت و گفت:– دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.لبخندی زدم و گفتم:
–نوش جان.–مامان نظر شما چیه؟مادر نگاهم کرد و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
–دست پختت همیشه خوشمزه بوده.دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟مادر نگاهی به اسرا انداخت که معنیاش را نفهمیدم و گفت:– لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.به اسرا نگاه کردم و گفتم:– رو نمی کنی چی خریدیا.اسرا سرش را با ناز تکانی داد و گفت: –شما که اصلا وقت نداری بیای ببینی.اخم ساختگی کردم و گفتم:
– وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدم.خندهی صدا داری کردو در همان حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مادر هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد.بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم.اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همانجا گفت:– سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.گردنی برایش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.بعد ازشستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.اسرا یک مانتو فیروزهایی خوشگل با روسری ستش خریده بود. کیف و کفش مشگی ستش هم قشنگ بود.
یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ.با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش
سلیقهایی.از تعریفم خوشش امدو گفت:
– ما اینیم دیگه.مادر نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟اسرا با اعتراض گفت:– تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن.مادر به علامت تایید سرش را تکان داد.
– واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز وشلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده.با دیدنش ذوق کردم.– وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت:– مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:– ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.من و مادر با هم گفتیم: –هردو.واین حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59