eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 ❤️با خانواده‌ام به زیارت (س) رفته بودیم. روبروی گنبد حضرت زینب (س) ایستادم و شروع به درددل با بی‌بی کردم از خدا خواستم همسری به من بدهد که انتخاب خودت باشد. 🌹محمدجواد دوست عمویم بود و زیاد باهم رفت‌ و آمد داشتند؛ در شب عروسی عمویم، محمدجواد مرا دید بود. روز بعد مادرش را برای خواستگاری فرستاد. 😅اولین برخورد ما شب خواستگاری بود. محمدجواد به‌قدری خجالتی بود که صورتش را پشت گل خواستگاری پنهان کرده بود. 🔻قسمت دوم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌷مهدی شناسی ۱۵۹🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک یا بقیت الله فی ارضه 🍃سلام برتو ای یادگار ماندگار خداوند در زمینش 🍃واژه بقّیة از باب بقاء به معنای پایندگی و ثبات چیزی بر حال نخستین خود می باشد ، و آن ضدّ فناء است که نابودی و ناپایداری است. همچنین آنچه از چیزی برجای مانده باشد بقیه آن می نامند . 🍃ترکیب « بقیة الله» در قرآن کریم و روایات خاندان عصمت و طهارت (علیهم السّلام) به کار رفته است. در قرآن این اصطلاح فقط یک بار در داستان حضرت شعیب (علیه السّلام) یاد شده ، پس از آنکه شعیب (علیه السّلام) قوم خویش را از کم فروشی و فساد در زمین نهی می کند، چنین می فرماید: ( بَقِیَّةُ اللهِ خَیرٌ لَکُم أِن کُنتُم مُؤمِنِینَ)( سوره هود: آیه 86. )؛ آنچه را که خداوند [ در ازای چشم پوشی از منافع دنیوی نامشروع ] برایتان باقی می گذارد ، برای شما بهتر است – یا خیر محض است- [ نسبت به آنچه بر اثر کم فروشی یا فساد به دست می آوردید]اگر ایمان داشته باشید. 🍃بعضی در تفسیر آیه چنین گفته اند: اینکه خداوند نعمتش را برایتان پاینده سازد ، از کم فروشی شما بهتر است . و برخی گفته اند : اطاعت خداوند از گردآوری دنیا بهتر است. 🍃 امّا در احادیث و ادعیه و زیارات عنوان « بقیة الله » بسیار به کار رفته که مقصود از آن خلفای الهی و انبیاء و ائمّه (علیهم السّلام) هستند که خداوند آنان را در زمین باقی و پایدار ساخته تا مردمان را هدایت کنند ، بلکه ایشان خود سبب بقای دنیایند. 🍃یا اینکه مقصود اوصیاء و ائمّه اند که بازماندگان و یادگاران انبیاء در امّت هایشان می باشند، چنانکه در یکی از زیارت های آن حضرت است: « اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بَقِِیَّةَ اللهِ مِن أَولِیآئِهِ وَ حُجَجِهِ» وشاید وجه این تسمیه آن است که امامان (علیهم السّلام) از نور خداوند آفریده شده اند و آیینۀ تمام نمای صفات اویند ، و سایۀ حضرت حق بر زمین می باشند که گویی بخش باقیمانده از او هستند، جز اینکه او خالق است و ایشان مخلوق ، و او منزّه از صفات و حالات ممکنات است. 🦋🦋🦋🦋🔹🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💠شجاعت شهید 💟مجید خیلی شجاع بود خیلی جنگید برا حمایت از دین جانش❤️ را می‌داد. نترس و بود... 💟مجید تو گریه میکرد😭 که بی بی بخرتش میگف ببین اشکامو نوکرت اومده ببین منو بخر، ⇜بزار بشم فدات ⇜بشم مثل مثل علی اکبرت ⇜عربا عربا بشم ⇜بزار مثل علی اصغرت جون بدم .. خوش به سعادتت😔 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دوست داشتم توی آن شلوغی گنبدت را نگاه کنم یادتان هست...؟ پاتوق من روبروی ضریح پای آن پله‌های کوتاهی بود که به صحن انقلاب راه داشت آنجا که می‌ایستادم امین الله را که می‌خواندم انگار، صدای جمعیت را دیگر نمی‌شنیدم... انگار حتی زائرها را هم نمی‌دیدم؛ آنجا، من بودم و یک ضریح و شما که مهربانی‌تان انتهــ....ــا... ندارد . . . امام رضایی شو         <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
بعد از پایان نماز وقتی سر به سجده می‌گذارید مروری بر اعمال صبح تا شب خود بیاندازید آیا کارمان برای رضایت خدا بوده؟ شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ــ اهوم. به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره... متفکر گفتم: –چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر. ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم. ــ مگه جنگه؟ ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس. ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟ خندیدو گفت: – آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری. ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست. سرش را به علامت مثبت تکان داد. همان لحظه غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد. آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم. احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم: –هنوز با من معذبی؟ چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم: –بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم: – میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟ چشم هایش را سر داد به بشقابش ولبخندی زد و گفت: – نه، من راحتم. بینمان کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست. – چطوری برادرتون رو راضی کردید؟ ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه. –نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه. با مهربانی گفتم: – وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشه‌اش خورده. چقدر آرام غذا می‌خورد. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیره‌ی روسری‌اش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که بود دور تا دورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود. رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازنده‌ی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجه‌ی نگاهم شده است. یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدارو شکری گفت و نگاهم کرد. –دست شما درد نکنه. لبخند زدم. –چیزی نخوردی که بگم نوش جان. باز هم حرفی نزد. گفتم: –غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور. موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم: – چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی. صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت: – مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم. ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم: –وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟ لبخندی زد و گفت: –فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟ فکری کردم. –میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟ ــ نه، نگران اون قضیه نباشید. دوباره با ترس ساختگی گفتم: – نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم. باتعجب گفت: – مگه چندتا چراغ داره؟ –فقط نمای کاخ ده هزارتا. ابروهایش را بالا داد. – واقعا؟ ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست. خندیدو گفت: – ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟ ــ هندوستان. ــ آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید. – بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟ چشم هایش روی زمین افتاد وگفت: اگه این گزینه بودمنم میام کمکتون. مهربان نگاهش کردم و گفتم: – تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همه‌ی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا دایی‌اش بیاید. انتظارم زیاد طولانی نشد، دایی‌اش یک مرد میان سال بود، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشم‌هایی میشی، که به نظر مهربان می‌آمد... ✍ .. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فرمانده‌ای‌که‌عاشق‌گمنامی‌بود... گمنام‌کارکردوبه‌هدفشم‌رسید... ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
دوستانی که جواب مسابقه رو ارسال میکنند جواب ها رو جدا جدا نفرستند همه رو در یک لیست و نام و خانوادگی و شهرتون رو هم زیرش بنویسید و به آیدی زیر ارسال کنید👇👇 @Yare_mahdii313 @kamali220 ممنونم از لطف تون و حضور تون 💖💖💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ اے یوسف زهرا سفرٺ ڪےبه سر آید با دسٺ ٺو ڪے نخل عدالٺ ثمر آید از پیڪ صبا ڪے شنوم آمدنٺ را ڪے بانگ انا المهدیٺ از ڪعبه برآید؟! #السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله✋ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان 2.mp3
1.27M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانی‌ام را بوسیدو به شوخی گفت: –می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدوادامه داد: – نترس اذیتش نمی کنم. وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت. –حرف های مردونس دایی جان. دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمی‌دانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او دردو دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسراکمک کنم. مادر بادیدنم گفت: –راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رویه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم. با تعجب گفتم: –مگه چند تا مهمون داریم؟ زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن. اسرا با خنده گفت: – عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟ فکری کردم و گفتم: – همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ایی داره خوبه؟ ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟ نگاهی به مادر انداختم و گفتم: –راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا می‌خوره؟ مادر لبهایش را بیرون دادو گفت: –چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت. ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد. مادر با تعجب گفت: – واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن. بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تااز مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشی‌ام رفتم و به آرش پیام دادم: –داییم چی گفت؟ جواب فرستاد: – یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم: – خب پس به خیر گذشته؟ ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانوهست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت. جوابی ندادم، پرسید: –راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا. ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟ ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم. ــ نوچ. نمیشه. ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه. با خوشحالی تایپ کردم: –مهریه ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی. هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد. صدایش کردم: – آقا آرش... بازهم جواب نداد. با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمی‌تواند جواب بدهد. صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان روبه من گفتند: –تو چرا هنوز آماده نشدی؟ خاله به سعیده اشاره ایی کردو گفت: –راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سرو گوشش بکش. سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت: – پس چرا تغییری نمی‌کنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم: – سعیده، لابد دستت مشکل داره. اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت: – یه روسری کرم می خواد این لباس. ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد. سعیده هینی کردو گفت: –چرا زودتر نمیگی؟ اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت: – من الان اتو می کنم. سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت. –فکرت اینجا نیستا. سرم را پایین انداختم و گفتم: –سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یانه. سعیده آهی کشید. – تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی. بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت: – بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی. اخمی کردم و گفتم: – سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه. برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد. از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهایم کشیدو گفت: –پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعدبا شیطنت خنده ایی کردو گفت: –البته اون خودش اونقدرسریشه که ... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها. ــ اوه اوه، حالا هنوز هیجی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی... ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی. ــ خب بگم زیگیل خوبه؟ در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت: –خوب بابا، آقا آرش خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: حالا شد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat