eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
(‌س) بزمـی به حریـم کبـــــریا بـرپا شـد کوثر ز خـدا به مصطفی اعطا شـد یک قطره زآب کوثر افتاده به خاک صد شاخه گُل محمـــــدی پیدا شد 😍💕 💖 💚 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️آوای شبانه❤️🍃 🍃🎼📹🌸آوای بسیارزیبای محلی با گویشِ لریِ بختیاری . 🍃💜دِلُم از‌غم چو جنگلهای‌انبوه 🍃💜نگاهُم دشتی‌از گلهای اندوه 🍃🧡اگر‌از‌دره‌عشقم‌خبر‌داشت 🍃🧡 آخ‌نمیشد‌آهویت‌آواره‌کوه 🍃🥀غروب‌است‌و‌غمی‌مثل‌کبوتر 🍃🥀آی‌درون‌سینه‌دائم‌می‌زند‌پَر 🍃🌼دلم افتاده در سردرگمی‌ها 🍃🌼آی‌شبیه بره‌ی‌گم‌کرده‌مادر شبتون بخیر 🌻 🍃❤️🇮🇷❤️🍃 .💙
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ الا داروی درد بی قراری قدم بر چشم ما کی می گذاری گرفتیم در بغل زانوی غم را نشستیم در صف چشم انتظاری #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 # پارت225 «دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه» –باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا... میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه... در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت: –خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟ ... –منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه... ... –آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم، زندگیمون تا حالا به باد رفته بود، همش هم از روی لج بازی ها، فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه، باور کن گاهی فکر می‌کنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد. یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ما رو به خیرو تو رو به سلامت... حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید: –اون چی گفت؟ –گفت به خاطر بچم دارم زندگی می‌کنم اگه این کار رو کنی خودم رو می‌کشم. کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد. آرش هم کنارش نشست و باز با هم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه می‌گویند. نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند. کیارش رو به من گفت: –ببخشید اینجا تنها موندید. امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه، شرمنده... «فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانواده‌ی مژگانه» آرام گفتم: –نه، مشکلی نیست. من راحتم. آرش رو به برادرش گفت: –شما فکر ما رو نکن...ما راحتیم. منم فوری دنباله‌ی حرفش را گرفتم. –بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره... نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همه‌ی خریدها را انجام داد. وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازمن خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: – خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده. متوجه‌ی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد. بالاخره مهمانهای ناخوانده وارد شدند. تیپی که برادر مژگان زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت، خنده‌ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم. آخه کیارش با آن اخلاق خشن و مردانه‌اش چطور با این تیپ آدم جیک تو جیک بوده است، اصلا به هم نمی‌خورند. البته بر عکس تیپش رفتارش معقول‌تر و قابل تحمل‌تر بود. من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم. مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند. من و آرش به مهمانها سلام دادیم. مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد. بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش را کشید، می‌دانستم پیش من ملاحظه می کند. بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست داد و خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلو آورد برای دست دادن. نگاه خیره‌ای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم. بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی... ”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش. اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره." کیارش که همان جا کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده. "آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی." عزیزم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عالم  صدف است 💫و فاطمـه (س) گوهـر او 🌸گیتے عـرض است 💫و فاطمـه (س)  جوهـر او 🌸برفضل وشرافتش 💫همیـن بس ڪـه زخلق 🌸احمد (ص) پدر است 💫 و مـرتضے (ع) شوهـر او 🌸پیشاپیش میلاد با سعادت بهتـرین مـادر دنیـا مبـارڪ🎉🎊🌹 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@karballa_ir 2.mp3
5.21M
🎤 کربلایی 🌹رسیده میوه قلب پیمبر🌹 🏳 ویژه <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
من با خود فكر مى كنم چرا محمّد(ص) در مورد علاقه خديجه به او چيزى نگفت؟ شايد او مى خواهد كسى نفهمد كه خديجه شيفته او شده است. اگر مردم بفهمند خديجه براى محمّد(ص) چه پيامى داده است، نجابت خديجه را زير سؤال خواهند برد. محمّد(ص) به گونه اى با عمّه اش سخن گفت كه او از ماجراى پيام خديجه باخبر نشود. اكنون صَفيّه به سوى خانه خديجه حركت مى كند تا با او سخن بگويد. به خديجه خبر مى دهند كه صَفيّه آمده است، او با عجله به استقبال صَفيّه مى رود. سخنانى ميان صَفيّه و خديجه رد و بدل مى شود، صَفيّه مى فهمد كه خديجه حاضر است با محمّد(ص) ازدواج كند. صَفيّه خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا هر چه سريعتر اين خبر را براى ابوطالب ببرد. صَفيّه آخرين سخن خود را به خديجه چنين مى گويد: "ما امشب به خواستگارى تو مى آييم". خديجه كسى را مى فرستد كه به عمويش خبر بدهد تا در مراسم امشب شركت كند. بعد از مرگ پدر خديجه، اين عموى خديجه است كه همه كاره اوست. صَفيّه هم به خانه ابوطالب مى رود و با او سخن مى گويد. وقتى ابوطالب ماجرا را مى شنود خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا در اوّلين فرصت به خواستگارى خديجه بروند. امروز دهم ماه ربيع الأوّل است. ابوطالب همراه با گروهى از زنان و مردان بنى هاشم به سوى خانه خديجه مى روند. آيا محمّد(ص) را مى بينى؟ او لباس زيبايى بر تن كرده و عطر خوشبويى زده است. وقتى آنها به در خانه خديجه مى رسند، خدمتگزارانِ خديجه به آنها خوش آمد مى گويند. آنها نيز خوشحالند. همه واردِ خانه مى شوند، و داخل اتاق پذيرايى مى نشينند، خديجه دستور مى دهد تا با انواع ميوه ها از مهمانان پذيرايى كنند. آن طرف مجلس عموى خديجه با چند نفر نشسته اند. اكنون ابوطالب شروع به سخن مى كند. روى سخن او با عموى خديجه است. گوش كن! او چقدر زيبا سخن مى گويد: ستايش خدايى كه ما را از نسل ابراهيم(ع) قرار داد. اين برادر زاده ام محمّد است كه خوب مى دانيد در پاكى و درستكارى، هيچ كس به پاى او نمى رسد. درست است كه دست او از مال دنيا كوتاه است; امّا مال دنيا به هيچ كس وفا نمى كند. محمّد جوانى است كه دين دارد و اين بهره اى بس بزرگ است! امروز محمّد مشتاقِ خديجه شده و خديجه هم شيفته اوست. همه مى دانيم كه خديجه به سخاوت و پاكدامنى مشهور است. ما به خواستگارى خديجه آمده ايم. 🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺 @shohada_vamahdawiat @hedye110
✨﷽✨ 🌼مـــادرم گــوشی انــدروید نــدارد ولی همیشه در دسـترس ماست از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند ولی با زنبیل هنــوز نان داغ را برای صبحانه ما ميخرد محــبتش همیشه به روز است تـــب کنم ،برایم میمیــرد هرگز بی پاسخم نمیگذارد درد دلم را گوش میدهد سایلنت نمیکند دایــــورت نمیکند تا ببیند سردم شده لایــــــــک نمیــکند پــتو را به رویم میکشد مــادرم گوشی اندروید ندارد تلفن ثابت خانه ما به هوای مادرم وصل است هــنوز مــن بیرون باشم دلشوره دارد زنگ میزند ساعــت آف مرا چــک نمیکند غــُـر میزند که مــبادا چشم هایم درد بگیرد فالوورهای مادرم من،خواهر و برادرهایم هستیم اینـــستاگــرام ندارد ولي هــنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است و درددل هایی از جنس مادرانه ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنـــهاست چون ما گوشــیمان اندروید است ما اینتـرنت داریم تلــگرام داریم اینستاگرام داریم کلا کار داریم وقت نداریم یك لحظه صبر کن شده جواب مادر وقتی صدایمان میزند چقــدر این مادرها مهـربانند مــن در عـجبم با چقدر صبـر و مهر و محبت میـتوان مادر بود ‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢منم اگه شهید بشم بهم میگن جانباز شهید 🔹بعد از اینکه سال 91 سمت راست سرش تیر خورده و جانباز شده بود ، محل خدمت اش را تغییر دادند . رفت عقیدتی سیاسی . 🔹دوره نقاهت را که گذراند دیگر آرام و قرار نداشت . از کار اداری خوشش نمی آمد . به همین دلیل رفت قسمت مالی و بعد هم کارگزینی . با این وجود هر روز که می آمد خانه می گفت : من نمی تونم پشت میز بشینم، پشت میز نشستن به دردم نمی خوره، من هم گفتم : هر جور خودت صلاح می دونی. 🔹دوباره رسته و محل خدمت اش را تغییر داد و وارد پلیس مبارزه با مواد مخدر شد. خیلی پر کار بود، گاهی اوقات ساعت دو یا سه صبح می آمد خانه. 🔹اولین بار که با هم رفتیم گلزار شهدای مرودشت هنوز دو ما از ازدواجمان نگذشته بود . به یکی از سنگ نوشته ها اشاره کرد و گفت : « ببین من هم اگه شهید بشم می شوم جانباز شهید »! 🔹آخر هم همین گونه شد جانباز علی اکبر کشتکار هجدهم آبان 95 در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر در لامرد استان فارس به شهادت رسید ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی حاج آقا دانشمند ✍موضوع : برکت خونه ‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود. "لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه." بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید: –مژگان می گفت می خواهید برید بیرون... کیارش بی حوصله جواب داد: –نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه، فریدون، برادر مژگان گفت: –آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.) کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت. بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستاد و گفت: ریختی بده من می برم. –آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم. بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود. مژگان امد داخل و پرسید: –پیداکردی؟ –نه. –توی کشوها رو گشتی؟ –آره نبود. –ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن. من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم. آخر سر همه‌ی قاشق‌ها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست. –پیداش کردم. مژگان بادیدن صافی در دستم گفت: –حتما مامان شسته اونجا گذاشته. بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه و پرسید: –میوه حاضره؟ در دلم گفتم: "الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوا برت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم." زورکی لبخندی زدم و همانطور که نایلون میوه ها را روی سینک می‌گذاشتم گفتم: –آخ، آخ، نه، تا تو میوه ها رو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم. –وا راحیل جان، جای ظرفها رو من می دونم، مثل این که اینجا خونه‌ی... –مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی. نایلون میوه‌ها را درون سینک خالی کرد. –آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم. بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم: –آره خب، آدم یادش میره. ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم. –دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه. چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد و گفت: –من که با این وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو می‌بری؟ –آرش میبره، چون منم با چادرسختمه. –وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته. صورتم را جمع کردم و گفتم: –کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه. –خب چه کاریه؟ یه بلوز دامن بپوش راحت. –آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده. پوزخندی زد و گفت: –نشونه؟ نشونه‌ی اینه که به همه‌ی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا. –چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همه‌ی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن. بعدشم مگه وقتی تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. –شانه ایی بالا انداخت و گفت: –برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره. ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم تا بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خنده‌ی فریدون و مادرش تا حیاط می‌آمد. –میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟ آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو می‌ریخت گفت: –کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه. حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور. –آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟ پوزخندی زد و گفت: –باپول. با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جا داره. به نظر من اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن. اصلا چرا این کارو کنن احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن. خلاصه هر کاری می کنن که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه. باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم. فریدون بودکه به طرفمان می‌‌آمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت: –خانم شما چرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>